میخواهم برایتان لایف ایز بیوتیفول بنویسم، ولی قبلش باید یادم برود که سی و چند روز است هولدرلین را ندیدهام. قبلش باید به خاطر بیاورم که رکوردِ قبلیام چهل و چند روز دوری بود و من زنده ماندم و بالاخره، هولدرلین آمد. تیشرتِ سبزِ خوشرنگی پوشیده و آقاتر شده بود. روز تولّدش بود و رفتیم خانهی هنرمندان. با دوستانِ مشترک و کیکِ کوچکی. جشن گرفتیم، مختصر و من، درد داشتم توی خودم. جمع ضدّین بودم، خنده و غصه با هم. دستآخر، تقّام درآمد و وقتِ برگشت، میخواستم پهن بشوم روی زمین، در همان خیابانِ ایرانشهر. هولدرلین با من بود. جورم را کشید تا میدان ونک و بعد، راهیِ خانه شدم، تنها و غمگین از خودم که چه روز تولّدی ساختی برای رفیقِ خوبترین. دوازدهم تیرماه بود و خاطرهی بعدی برمیگردد به اوایلِ مرداد، دوم و سوم و چهارم. همینقدر بگویم که شبهای روشنِ زندگیِ من بود و … چی بنویسم؟ باید قیافهام را ببینید که وقتِ یادآوریِ خاطرهاش چهطوری گل از گلم میشکفد و خجستهدل میشوم. در ادامهی تابستان، نوبت میرسد به شهریور … شهریورِ خوب با همهی رخدادهای خوشمزه و امیدواریهای قشنگ. کاشکی دلم میخواست همهچیز را تعریف کنم، با آب و تاب. نمیخواهم؟ نه. آبنباتِ ترش و شیرین دارد گوشهی لُپام آب میشود و من … میدانید، تابستان امسال محشر بود. یک محشر مینویسم و یک محشر میخوانید، ولی این محشر آن محشرِ حقیقی نمیشود که بر من گذشت و دارم فکر میکنم شاید روزی که آوازهخون از «خواب روزهای خوبِ» ما میخواند … شاید چی؟ بگذریم. الان، دلم خوش است به هفتِ روز دیگر، هفتم مهر.
۵ دیدگاه نوشته شده است! »
خدا هرگز دیر نمیکند
حضرت علی علیهالسلام؛ «به آن چیزی که ناامیدی و امید نداری، امیدوارتر باش از آنچه به آن امید داری. زیرا، موسی رفت برای خانوادهاش آتش تهیه کند، خداوند با او سخن گفت. ملکهی سبا نزد سلیمان رفت تا بر سر کفر با او مصالحه کند، مسلمان بازگشت و ساحران فرعون رفتند موسی را شکست بدهند، به او مؤمن شدند.»
بگرد
وبلاگهای زنده
چهار ستاره مانده به صبح
- نقشههایی برای پیدا شدن
- این ماییم، ملتی تنها در آستانهی فصلی سرد
- میبوسمت و رهایت میکنم
- به نام آبان
- روز المر را در خانه جشن بگیریم
- سرنخهای بهاری
- سلام جهان!
- کتابها منتظرند؟
- چگونه مرور کتاب بنویسیم؟
- نخودی
- به افقِ کتابخانهی من
- به یادِ میلک
- این گوزن مال همه است!
- دربارهی سرگذشت یک دایناسور
- شاهکارهای ادبیات را به زندگیتان دعوت کنید
- جایی که وحشیها نیستند
- آموتخانه؛ خانهی مردم
- به سلامتیِ شادی
- برسد به دست والدین، معلمان، مربیان، هنرمندان و غیره!
- یک کتاب خوب، یک اتفاق بد
برچسب
book
books
I Love Books
ادبیات کودک و نوجوان
اقتباس
انتشارات امیرکبیر
انتشارات ققنوس
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
داستان کوتاه
داستان کودک
رمان
رمان ایرانی
رمان خارجی
رمان نوجوان
رمان کودک
روانشناسی
زندگی جدید جناب دایناسور
شعر
شعر نو
عشق
عکس
فیلم
فیلم ایرانی
فیلم خارجی
فیلم سینمایی
لاکپشت پرنده
مجموعه داستان
مجموعه شعر
نشر آموت
نشر افق
نشر نون
نشر چشمه
نشر چکه
نمایشگاه کتاب
نوجوانان
نویسندگی
کتاب
کتاب تصویری
کتاب نوجوان
کتاب کودک
کتاب کودک و نوجوان
کتابخوانی
کودکان
کودکان و نوجوانان
یزد
از این لحاظ
- I Love Books
- Life is Beautiful
- اتاق تجربه
- ادبیات مقاومت
- ارادتمند شما عزرائیل
- از خانهی خودمان شروع کنیم
- اوستا کریم! نوکرتیم
- اوکی مِستر
- اینم یه جورشه
- بابا گلی به جمالت
- بازی وبلاگی
- به اضافهی من
- بچّهی سرراهی
- جام جهانی برزیل
- حاشیه بر متن
- خبرگزاری رؤیا
- دربارهی خودم
- دربارهی کتابها
- دستهبندی نشده
- رؤیای نوشتن
- رمان
- روانشناسی
- ریزش هوای سرد
- زندگینامه
- شعر
- صبح روز چهارم
- صفحهی بیست
- فیلمنامه
- ماجراهای من و راجرز
- مادموزل مارکوپلو
- مجموعه داستان
- نمایشگاه کتاب تهران
- هایکو کتاب
- هر چی
- پویا ایناشون
- کتاب یزد
- کتابخانهی روستایی
- کتابخوانی برای سالمندان
- کودک و نوجوان
- یزدگَردِ چهارم
- یک چمدان عکس
سمانه در 12/09/22 گفت:
رویا رکورد من میدونی چنده؟ یعنی اگه بگم باور میکنی؟ من شش ماه رکورد دارم. چهار ماه…. ۱۸۰روز ….
پسر خدا در 12/09/22 گفت:
من اتفاقی و از طریق سرچ اومدم اینجا، برام سواله، شما نویسنده هستید؟ داستان نویس؟
چهار ستاره مانده به صبح در 12/09/23 گفت:
سمانه واقعن؟ وایِ من …
چهار ستاره مانده به صبح در 12/09/23 گفت:
پسر خدا؛
بله. البته در حوزه کودک و نوجوان.
این هم کتابام
http://fourstar.ws/1391/02/11/room-experience-7/
سارا در 12/09/24 گفت:
عزیزم اگر منظورت اون کامنته بود، “حاجی” هم می شوید انشاللللللللللللله