«مهسا محبعلی» از نویسندگان جوانی است که پیش از این آثارش را در مطبوعات خواندهایم. همچنین، مجموعه داستانی با نام «صدا» از او منتشر شده است. امّا «نفرین خاکستری» نخستین رُمان اوست. دختری به نام «ایشا» به تشویق پزشکش سایکو رُمانی مینویسد و به همراه نامهای برای همسرش امیر میفرستد. او در این رُمان از رازی پرده برمیدارد و خود را از «عفریته»ها معرّفی میکند، امّا پزشکش اعتقاد دیگری دارد. نامهی دوّم را مادر ایشا به امیر مینویسد و پردههای دیگری را از راز او کنار میزند؛ و این رازهای تودرتو با ماجراهایی از وقایع تاریخ امروز ایران گره میخورد.»
***
من که آثار مهسا خانوم را در مطبوعات نخواندهام. آن مجموعه داستانش را هم. خبر نداشتم «نفرین خاکستری» میشود اوّلین رُمان او. بیشتر از شهرتی که «عاشقیّت در پاورقی» کسب کرده، نام ِ مهسا خانوم را شناختم. آن هم فکر کنم بابت جایزهای که بُرده و خیلی صدا کرد. البته، خواندنِ «عاشقیّت در پاورقی» قسمت ما نشده هنوز. وقتِ نمایشگاه کتاب برای ابتیاع آن اقدام کردیم که به دَرِ بسته خوردیم و ناشر محترم گفتند که چاپ قبلی تمام شده و عمو ارشاداینا برای تجدید چاپ، مجوز مبذول نفرمودهاند. منتها، با خود گفتیم بینصیب نمانیم از نوشتههای مهسا خانوم، «نفرین خاکستری»* را از محلِ غرفهی نشر افق تهیّه کردیم و بعد از این همهوقت، دل و دماغ پیدا کردیم برای خواندنش و الحق، روسفید از آب درآمد. باورتان نمیشود! من که حضرت عبّاسی، پس از آن «عطر سنبل، بوی کاج» رُمانِ به این مُفرّحی نخوانده بودم. نه! اشتباه نکنید! ابداً طنز اجتماعی نیست موضوعِ «نفرین خاکستری». یکطورهایی تم ِ جنایی هم دارد با کلّی قتل؛ بیست و سه فقره قتلِ مردانِ میانسال، خوشقیافه، متأهل و نسبتاً متموّل! میبینید که ماجرای اسفناکی است آن هم در این وانفسای بیشوهری! یک دختری هم پیدا شده دارد دَمار از شوهرانِ مردم درمیآورد که چی؟ نرخِ بیوهگی هم افزایش پیدا کند محض ترّقی در کجاهای جهانی آخر؟ امّا وقتی رُمان را بخوانید، خودتان متوجّه میشوید چهقدر خوب است. حتّا! باوجود چنین جنایتهای غمانگیزی.
از آن پاراگرافِ نخست – که از پشتِ جلدِ کتاب نقل کردهام – لابُد دستتان آمده که رُمان نوعی نامهنگاری است + سایکو رُمانی که در چهار فصل و به قلم «ایشا» نوشته شده و آن را به همراه اوّلین نامه برای همسرش میفرستد.
این رُمانِ «ایشا» خیلی بامزه بود. چهار فصل دارد به نامهای «آفریدت و یشنا»، «دهنش و معشوقهی دریاییاش»، «گیسار و ادهم» و «کبوده و احمد».
در این رُمان، «ایشا» شجرهنومچهی خانوادگیاش را تعریف میکند. اینکه اجدادش الهه بودند؛ زنانی که تنها بر اساس یک خواست یا یک آرزو صاحب دختری میشدند؛ بینیاز از آمیزش جنسی و بینیاز از عشق هیچ مردی. یعنی اِندِ فمنیستبازی.
منتها، جدهی «ایشا» که الههای است «آفریدت» نام، هوا و هوس ِ سفر به سرش میافتد و از آن قصر مرمرینِ الههها در ساحل ِ رودِ ارس خارج میشود و در راه، عشق و عاشقیاش میگیرد با «یشنا» که «عفریت» است (یعنی یه جنس پستتر از الههها) بعد، آفریدت، نطفهدزدی میکند از آن عفریت و دوقلو میزاید؛ یکی دِهنش (پسر) و دیگری، گیسار (دختر). «دهنش» به الههها رفته و «گیسار» به عفریتهها. «دهنش» مثل «آفریدت» عازم ِ سفر ِ دریایی میشود تا به آخرِ دنیا برسد محض برآورده شدن آرزویش امّا، در راه دچار ِ عشق به دختری میشود که یک پریدریایی است و بعد از یکسری صحنههای عشقولانه، در گردابِ عشقِ دریاییاش مغروق میشود. از آن طرف «گیسار» هم خانه و مادرش (آفریدت) را ترک میکند و هی آماسآماس میرود و میرود تا از باغی سردرمیآورد در شمیرانِ تهران و ته چاهِ آن باغ به جنّی میرسد «ادهم» نام (گونهای پستتر از عفریتها) و کمی نمیگذرد که بساط عاشقیّت و لیلیلیلیلی … عروسی … بعد هم به سلامتی بچّهدار میشوند؛ «کبوده». نوجوانی«کبوده» مصادف است با سالهای ابتدایی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران و آشنایی او با «احمد» (آدمیزاد! از جن هم پستتر) و دارودستهاش که از این عمّالِ گروهکهای ضدانقلابی بودند …. ووو … خلاصه اینکه، «ایشا» میشود دختر همین کبوده و احمد و قاتلِ خفنِ رُمانِ مهسا خانوم.
خُب؟ هان؟ منتظر چی هستین؟ تا همینجا هم زیادی تعریف کردم! موضوع به قدر لازم! لو رفت. اگر قرار باشد انگیزهمند بشوید برای خواندن، به همیناندازه آشنایی با کتاب کافی بود و دیگر، همّت عالیِ خودتان است … ووو … خداییش، ضایع نکنید آدم را، کتاب ارزانی است؛ ۱۲۰۰ تومان همش. بخوانید و بیایید با هم دربارهاش حرف بزنیم. کلّی سرگرمکننده است. فکر کنین آدم دختر باشد، بعد بفهمد میتواند بیآمیزش و عشق، بچّهدار بشود! ای خدااا مصّبِ تو شکر. تازه، «آفریدت» آن نطفهی دزدی را بعد از ۹ روز زائید! باورتان میشود؟!!! نه ماه حامگلی را حساب کنید که میشود به عبارتی چند روز، آنوقت این خانوم بعد از نه روز!!! دوقلو زائید قدرتیِ خدا. خیلی هیجانانگیز است. نیست؟ حالا من کاری ندارم به آن دوهزار و پانصدسال عشقبازیِ «آفریدت» و «یشنا» در رختخواب!!! :دی که آدم دلش میخواهد یا نمیخواهد و از اینحرفهااااا به من میآد اصلن؟
***
در پایان نیز، توجّه شما را جلب میکنم به پارهای از این رُمان که بخشی از نامهی «کبوده» (مادر) است به «ایشا» (دخترش) و یکطورهایی بیانِ درد و رنجهای زنانه و حماقت مردان برای جدّی گرفتن امور ِ به زعم ِ خودشان پُراهمیّت و به ذهنِ زنان … چی عرض کنم والله. فعلن بخوانید؛
«… میبینی «ایشا»، ته هر چیزی رو که بری، میبینی … انگار یه جوراهایی بازییه. «آفریدت» به من میگفت که من مثل مامان نیستم. میگفت تو مثل پدربزرگات «یشنا» میمونی، ولی من اینطوری فکر نمیکنم، میدونی پدربزرگ «یشنا» و دایی «دهنش» هم یه جورهایی بازی میکردن … فقط فکر میکردن که بازی نمیکنن، بلکه دارن جدّیترین و مهمترین کار دنیا رو انجام میدن … در واقع فقط خودشون رو گول میزدن. والاّ فرقی با بقیه نداشتن. ولی من فکر نمیکنم اینطوری باشم … لااقل حالا دیگه نیستم. دیگه نمیخوام خودم رو گول بزنم … شاید یه زمانی، اون وقتهایی که از باغ زدم بیرون، اون روزهایی که با پدرت توی اون خونهی تیمیِ شلوغ پلوغ، کوکتل مولوتوف درست میکردیم، اهل بازی بودم، ولی الان دیگه نیستم؛ نمیخوام هم باشم. در واقع از اون روزی که پدرت توی بازداشتگاه .. تُف کرد توی صورتام، دیگه نخواستم توی هیچ بازیای شرکت کنم. اونروز فهمیدم پدرت و دوستهاش اصلن نمیدونستن دارن بازی میکنن. اونهام مثل پدربزرگ «یشنا»، فکر میکردن دارن جدّیترین و مهمترین کار دنیا رو میکنن. وقتی دیدن که بازی رو باختن، دنبال مقصّر گشتن و … من رو پیدا کردن. شاید حق داشتن … چون من مثل اونها بازی نکرده بودم … من گوسفند سیاهشون بودم … والا پدرت ته دلاش خوب میدونست که من جاسوسیشون رو نکردم. لااقل من فکر میکنم که باید میدونست … آخه چهطور میتونست ندونه؟ ولی دنبال مقصّر میگشت، دنبال مقصّری که علّت باختاش توی بازی باشه، منم دَم ِ دستترین آدم بودم … پدربزرگ «یشنا» هم همین کار رو کرد. اونم اون روز صبحی که از خواببیدار شد و یه دفعه متوجّه شد دو هزار و پونصد سال وقتاش رو توی رختخواب گذرونده و کشتیاش توی این سالها سرگردونِ دریاها بوده … دنبال مقصّر گشت و «آفردیت» رو پیدا کرد. واسه همین «آفردیت» رو کشت. درسته که مادربزرگ «آفردیت» نَمُرد، ولی بههرحال پدربزرگ اون رو کشت. اونم میخواست مقصّری برای باختاش توی بازی داشته باشه، ولی واقعن چه فرقی میکرد که پدربزرگ «یشنا» دوهزار و پونصد سال دور دنیا سفر کنه و سفرنامه بنویسه یا … توی رختخواب با «آفردیت» عشقبازی کنه؟ ولی من از اون روز بازداشتگاه، دیگه دلام نخواست هیچ بازیای بکنم، هیچبازیای. فقط دلام میخواست یه زندگی آروم و عادی داشته باشم … با دخترم، با تو.» **
* نفرین خاکستری، مهسا محبعلی، تهران: نشر افق، چاپ دوّم، ۱۳۸۴، ۱۲۸ صفحه، ۱۲۰۰ تومان
** صفحههای ۱۰۶ و ۱۰۷