مسألهی نان و نمک است دیگر، بگیر نگیر دارد. همیشه آدم بدها که بد نیستند. میشینی پای سفرهشان و کم کم میبینی که آیینهی تو اند. میشود حکایت جانی دپ و نشستن پای سفرهی پاچینوی بزرگ. حالا هر چهقدر هم آدمهای مثلن خوبِ افبیآی اصرار کنند که این نانها خوردن ندارد. از آنها اصرار و از جانی انکار، یک وقتی هم دست به دامن همسرش میشوند البته جوری که زیاد دامن بالا نرود، شاید که عشق و علاقه بتواند کاری کند امّا، من عاشق جانیام وقتی زل میزند به چشمهای همسرش و میگوید:«همهی عمر سعی کردم آدم خوبی باشم امّا، آخرش چی شد؟ … هیچی! … تو میترسی که من شبیه اونها*بشم. ولی من شبیه اونها نیستم. من خود اونهام.»
{+}
* مافیا