پاریس. یک کتابفروشیِ کوچک و دوستداشتنی. جمعیّتی از خبرنگاران و یک مردِ جوان؛ «جسی» که گویا نویسندهی یکی از پُرفروشترین رُمانهای آمریکا است به نام «This Time». در همین جلسهی گپ و گفت متوجّه میشویم که ماجرای رُمان برگرفته از خاطرهی یکی از روزهای خوشِ زندگی نویسنده است در گذشتهای دور. همزمان با صحبتهای جسی، صحنههایی از آن روزِ خاطرهانگیز را میبینیم که در ذهنِ نویسندهی جوان زنده میشوند. کمی بعد، جسی ملتفتِ حضور زنی میشود که در کنجِ کتابخانه ایستاده است؛ «سلین». جسی حرف و بحث با خبرنگاران را جمعوجور میکند و به نزد سلین میرود. امّا این زن کی میتونه باشه؟ همآن دختری که در صحنههای یادآوری خاطرهی گذشته در آغوش مرد جوان است و در رُمان، معشوقهی او. جسی باید همآن روز به آمریکا بازگردد، امّا تا زمان پرواز هواپیما هنوز یکساعت مانده است. جسی و سلین تصمیم میگیرند کمی با همدیگر صحبت کنند. از خیابانهای مختلف پاریس میگذرند و دربارهی اوضاع و احوال فعلی و قبلی یکدیگر پرسوجو میکنند و بعد، به کافهای میروند، قهوهای نوشیده و همچنان حرف و حرف و حرف. بعد، به پارکی میروند و همآن روندِ قبل. هنوز باهمدیگر صحبت میکنند. حالا جسی و سلین از آنچه در این ده سال بر هر کدامشان گذشته است باخبرند. بعله. ده سال! ده سال قبل، این دختر و پسر با هم آشنا شده بودند و یک شبانهروز را به صرف عشق با هم گذرانده بودند و هنگامهی خداحافظی، ملاقاتِ دوباره را موکول کرده بودند به چند وقتِ بعد در شهری. امّا، این ملاقاتِ دوباره هیچگاه میسّر نشد. چرا؟ یعنی انتظار دارید من فیلم با همهی جزئیات تعریف کنم؟ نه جانم. امّا، فکر میکنم بهتر است یکی، دو نکتهی دیگر را هم دربارهی این فیلم بگویم؛
اوّل اینکه، «پیش از طلوع»(Before Sunrise – ۱۹۹۵ ) عنوان فیلمی است که در آن شاهد چگونگیِ آشنایی جسی و سلین هستیم و خاطرهی آن روز بهیادماندنی را روایت میکند که بهانهی جسی بوده است برای نوشتن رُمان و به این ملاقاتِ دوباره معنا میدهد. (خُب، من این فیلم رو ندیدم.)
دوّم اینکه، یکجایی از فیلم، وقتیکه دختره و پسره در پارک قدم میزنن، سلین برمیگرده به جسی میگه:«فکر کن امشب آخرین شبِ زندگیمون باشه به من چی میگی؟» شاید هم پرسید «چی میخوای؟» چون پسره گفت دلش میخواد دوباره اون شبِ اوّل آشناییشون رو تجربه کنه. از وقتی فیلم رو دیدم، هر شب از خودم این سؤال رو میپرسم:«فکر کن امشب آخرین شبِ زندگیات باشه به کی چی میگی یا چی میخوای؟»
سوّم اینکه، دیالوگهای جسی و سلین و گریزهای که به موضوعهای مختلف میزنند برای من جالب بود. یک گفتوگوی بسیار ساده امّا، بیاندازه عمیق که ده سال زندگی را خیلی شسته رُفته در یک ساعت تعریف کرد.
چهارم اینکه، از دوستِ خوبام «بهار» خیلی ممنونام که باعث شد لذّتِ تماشای «پیش از غروب» رو از دست ندم.
آينه هاي ناگهان در 10/02/16 گفت:
چه عجب رویا جون بالاخره به من سر زدی. چشم من به جای تو میرم حرم.
رهگذر همین طوری در 10/02/17 گفت:
بدون دیدن فیلم اول (قبل از طلوع) نمیشه به دیالوگ ها و احساسات جسی و سلین پی برد! حتما فیلم را ببین و بعد دوباره فیلم قبل از غروب را از اول ببین! چیزهای بیشتری کشف می کنی. :دی
کلبه دنج در 10/12/18 گفت:
من هم امروز این فیلم را دیدم
بدون این اینکه before sunrise را دیده باشم.
خوشم آمد.
به قول شما دیالوگ های ساده اما عمیقی داشت.