«ما از کودکی با «شعار» بزرگ شدیم. میخواهم تأکید کنم بر نسل خودم. شما یک نسل عقبترید. فقط یک نسل اما تفاوت ویژگیهای نسل من با نسل شما به اندازهی نه یک دهه که به اندازهی دست کم پنجاه سال است. کودک بودن در دههی شصت یک بدشانسی بزرگ است. جنگ، شعارهای سر صف، صدای گرومب افتادن بمب و موشک در یک چهارراه آن طرفتر، کوپن، صف نفت، مادری که چادرش بوی نفت میدهد، کپسول بوتان و پرسی، دفتر چهل برگ کاهی که پشتش چاپ کردهاند جنگ جنگ تا پیروزی، نارنجکهای پلاستیکی که مدرسه میداد، دفترچه بس.یج پر از مهرهای روغن نباتی و قند و شکر و نفت سفید.
نوستالژی من اینهاست و شعارهای سر صف. همه مرگ بر فلان کشورها و فلان آدمها. فکرش را بکنید دخترهای کوچولوی دبستانی را به صف کنند و نفرین و لعنت یادشان بدهند. بعد این دختر کوچولوها بروند خانه. در خانه همه چیز یا مدرسه فرق دارد. دنیای دیگری است. پدر به اولیاء مدرسه فحش میدهد. به اولیاء مملکت بد و بیراه میگوید. بچهها لباسهای جینگولشان را میپوشند و میروند توی کوچه، میروند مهمانی. با دامن کوتاه پفی و موهای دم اسبی. بعد فردا با روپوش دراز و شلوار گشاد و مقنعه سیاه میروند مدرسه تا باز از جلو ن.ظام و صف و شعار مرگآور.
ما با «سیستمی نفاقپرور» رشد کردهایم دوست من. سان.سور مال دوره فلان وزیر و فلان معاون ارش.اد نیست. من امروز وقتی دستم را روی کلیدهای کامپیوترم میگذارم یک خانم ناظم چادری بی آن که خودم خبر داشته باشم، دستم را هدایت میکند که همه چیز را نگویم. چرا وقتی داستان صابون گلنار را مینویسم حواسم هست زیادی بدنهای برهنه را توصیف نکنم؟ وارد جزئیات داستانی اندام زنان در یک حمام عمومی نشوم. چرا سرسری میگذرم؟ چرا از توصیف ناتورالیستی چنین موقعیتی پرهیز میکنم؟ چرا این توصیف یک توصیف آزاد و ساده و بی پروا و طبیعی نیست. من از این حیث به کار خودم ایراد میگیرم. ایرادی که ریشهاش در من است و نظام تربیتی من. همه جا آن خانم ناظم زشت با مقنعه چانهدار با من است. او استعارهای است از نظام سانسور کننده. این استعاره در من و خیلی از همنسلانم زندگی میکند.
پنهانکاری در خون ماست. شخصیتهای تعارفی، پیچیده و پر از رودربایستی. نمیدانم تا چه اندازه با رفقای همسن و سال من ارتباط داشتهاید. در همه اینها یک سندرم بدقولی وجود دارد. به حرفها و وعدههای روزمرهشان پایبند نیستند. امروز یک حرف میزنند و فردا یادشان میرود. در ظاهر قربان صدقه میروند و پشت سر هم بدگویی و مسخره کردن. غیبت و تمسخر همدیگر از ویژگیهای نسلی من است. و من همه اینها را ناشی از تربیت اجتماعی سیاسی این دوران میدانم. نسلی مأخوذ به حیا، خودخور و تعارفزده که برای گرفتن حق خودش هم دچار شک و تردید و خودخوری میشود.
میان درون و برون این آدمها یک دیوار بلند وجود دارد. دیواری که معمار ماهر آن نظ.ام فرهنگی و تربیتی حاکم است. پس سؤال شما از همان ابتدا جوابش معلوم است. مثل روز روشن است که ما خیلی پیش از آن که سان.سورمان کنند، دست به کار سان.سور خود میشویم. و این فرایندی خود به خودی و در بسیاری از مواقع ناخودآگاه است.
ما در طول این سال سی، یاد گرفتهایم هر حرفی را نباید جلوی دیگران زد. نباید توی خیابان با هر کسی راست راست راه رفت و خندید، چون آدم را میگیرند میبرند توی پاس.گاه و ادارهی نکیر و منکر (منکرات) و زندان. پس حرفهای پنهانی را باید در خانه زد. مهمانیهای آنچنانی را باید در خانه برپا کرد. خوردنیهای ممنوع را باید در خانه خورد و… همین طور در این سالها پیش آمدهایم تا رسیدهایم به اینجا. اینجا که وضعیت امروزمان است. تسلیم وضع موجود، منفعل، خسته، ناامید، تسلیم هر فرمانی که از بالا برسد، بدبین به همدیگر، متوهم و آرمیده در خانههای امن و آراممان و ترسخورده… ترسخورده…»
{+}
زودیاک در 10/08/31 گفت:
سلام. شما رو به عنوان یکی از وبلاگ ها توی وبلاگم معرفی کردم! به مناسبت روز جهانی وبلاگ!