شب قدر بود، چندمش را یادم نیست. با خودم گفتم اگر حرفهای مفاتیح را هم بشود به خدا نسبت داد، خودِ خدایش گفته هر فعلی که تو را به من نزدیک کند عبادت است، گیرم کتابِ ادعیه بخوانی یا سیذارتای هسه. حالا من کتاب نخواندم آن شب، یک فیلم دیدم به نیّتِ قربت؛ «خدا نزدیک است»
حمیدِ نمیدانم چی نقشِ یک شیرینعقل را بازی میکرد، الناز شاکردوست هم خانومِ معلّم بود و معشوقهای در ظاهر دلربا ولی دراصل، وسیلهای الهی تا حمید را به خدا نزدیک کند. قبلتر از تیتراژ، فیلم اینجوری شروع میشود که یک مردِ مونارنجیِ انگار مریض خوابیده توی اتاق، بعد دوتا زن و چندتا مرد دیگر میآیند دست و پایش را میگیرند، خِرکش میکنند تا کوچه، طفلک را میگذارند عقبِ نیسان و میبرند تا امامزاده برای شفا. راستش، هماین بای بسماللهِ فیلم اشکام درآمد. با خودم گفتم یعنی دارم هدایت میشوم؟ بین خودمان بماند، حکایتِ هدایت نبود. من از هیچی هم نترسم از سه چیز خیلی هول میکنم؛ یکی زمینگیر شدن، مثلن معلولیّت یا بیماریهایی که مجبوری مُدام درازکش باشی توی خانه. دوّم، میترسم یکروزی آنقدر خُل بشوم که مرا ببرند بیمارستان رازی. میدانم بابایم اینقدر پول ندارد که مرا توی بیمارستان خصوصی بستری کند و من بیشتر از خُلی، از بیمارستان رازی میترسم و آن درختهای بلندِ زیتون که بعد مجبورم کنند برای ارتقای سلامتِ روانیام زیتون بچینم و دستم به درخت نرسد و کلن ریده بشود به اعصاب باقیماندهام. به نظرم خیلی ستم است. آدم گرفتارِ هزار و یکجور توهمهای رؤیایی و هذیانهای خودبزرگبینی شده باشد بعد، بگذارندش توی یک موقعیتی که دستش به زیتون نرسد، ضایع، هیع.
خلاصه، پرانتز بسته. فیلم را میگفتم. اشکم را ریختم و منتظر بودم هر آن بیفتم توی بغلِ خدا که قسمت نبود حالِ اینجوری. عوضش، خیلی خندیدم، رودهبُر. تلافیِ عبوسیّتام وقتِ تماشای «پسر آدم، دختر حوا» درآمد. چیچی میگویند دربارهی «رامبد جوان»؟ همش حرفِ مفت. این آقای کارگردانِ «خدا نزدیک است» دربارهی یک موضوعِ خیلی جدّیِ مذهبی یک فیلمِ کمیکِ زیادی مفرّح ساخته است. حتّی در حدّ یک جایزهای، مدالی، کوفتی. به قرآن.
پی.نوشت)؛ هراس سوّم را نگفتم، حواسام هست.
زودیاک در 10/09/06 گفت:
خب! تابلوه دیگه! سومی هم اینه که یهو منقلب و متحول شی و بزنی یه کانال دیگه! درست گفتم؟!!
چهار ستاره مانده به صبح در 10/09/09 گفت:
نه.
اون که میشه همون خلوضعی.
حالا حدس بعدیتون چیه؟
محمّد در 10/09/06 گفت:
هی خوندم برسم تهش، زودی بیام بگم پس چی شد سومی. یعنی تا ته دومی رو خوندم، بعد گفتم مگه سه نداشت؟ بعد گفتم شاید توهم زده شدم که سه تا بوده. هی برگشتم عقب و عقب تر. دیدم نه درست خونده بودم. برای همین خوندم که بیام اینجا بگم خانوم! جا انداختی که. بعد دیدم متأسفانه یادت بوده :دی
چهار ستاره مانده به صبح در 10/09/09 گفت:
دو نقطه دی؟