«سلام» خسته است. دوست ندارم قصّهام را زود تمام کنم. میترسم مرا برگرداند به اتاقم. میترسم مجبور شوم سر سفرهی هفتسین بنشینم و به عکس بچّهها خیره شوم. میترسم نغمه زنگ بزند و بگوید که من بچّههایش را …
کاش نغمه میفهمید که همهی دختر کوچولوها گنجشک میشوند و همهی پسر کوچولوها گنج.
چند روز است فقط توی دفترچهام مینویسم: زل زدهام به دیوار سفید … زل زدهام به دیوار سفید. راستی …*
کتاب را که دست گرفتم، اوّل تورّق کردم و نوشتههای بُلدشدهی ته هر فصل را خواندم. نویسنده اسمش را نوشته با تاریخ و چند کلمهای دربارهی وقتِ نوشتن یا ماجرایی که در داستان تعریف کرده است. مثلن؟ مثلن ته فصلِ پنجم تاریخ زده «دوم بهمن» و بعد نوشته «سرم درد میکرد از شب قبل ولی با لذّت نوشتم» سرآخر هم نوشته «مریم» که یعنی خودش؛ مریم حسینیان.
خُب، به نظر من خیلی لوس بود.
بعد با خودم گفتم هر چهقدر هم لوس باشد، تو باید کتاب را بخوانی. باید؟ آره. اوّل باید بود، ولی بعدش اگر مرا میدیدید! نمیتوانستم کتاب را دو دقیقه بگذارم کنار، بروم دستشویی. من از کِی بود اینطوری یکنفس کتاب نخوانده بودم؟ آن هم کتابِ سخت.
یعنی چی؟ آخر، داستان بهار برایم کاموا بیاور ** از این روایتهای خطی ِ سهل و ساده نیست. یک رُمانِ مدرنِ ذهنیست پُر از رفت و برگشتهای زمانی. راوی زنِ جوانیست که انگار دچار پریشانیِ روانی شده است. چرا؟ سرِ تصادف. زن رانندگی میکرد توی خیابان، بچّههای خواهرش هم توی ماشین بودند و بعد، تصادف میشود و بچّههای خواهره کشته میشوند و «نگار» زنده میماند و سرزنشهای خواهر و داغِ آن طفلکیها و عذاب وجدانِ خودش و …. اسم زن «نگار» است؟
نمیدانم. تاجایی که یادم هست هیچکسی در هیچکجای داستان راوی را صدا نمیزند. نگار هم اسم دخترِ شیرخوارهی راویست. بچّه دارد خودش؟ آره، یکی نگار و یکی هم بنیامین که بزرگتر است، پنج یا شش ساله. خُب؟ گیجتان کردم. نه؟
ببینید؛ داستان از کجا شروع میشود، از صفحهی ۵، فصل ۱ که راوی دارد میگوید شوهرش آنها را آورده وسط برهوت. کجا؟ یک روستای دورافتادهی خالی از سکنه که خب من واقعن نفهمیدم روستا کجای ایران است؟ نزدیکِ تهران یا مشهد؟ مهم است؟ روستاهه مهم است چون بیشتر وقایع در آنجا اتفاق میافتد و آن شخصیتهای وهمآلودِ داستان، نسترن خانوم و سلام و دو زنِ گمشده و …. در مختصات این مکان معنا پیدا میکنند.
داشتم میگفتم، شوهره میخواهد کتاب بنویسد و زن و بچّهاش را میآورد توی برهوت. که چی؟ که فضای داستان اینجاست و غیر از اینجا نمیتواند بنویسد. بعد، نسترن خانومی وارد ماجرا میشود که زنِ نسبتن پیریست در همسایگی آنها. درواقع، تنها همسایهی آنها. زن شک میبرد به نسترن و شوهرش، که نکند صنمی دارند با هم؟ در خلالِ این، متوجّه میشویم که راوی و شوهرش کجا با هم آشنا شدهاند و چهقدر رفتهاند جلسههای داستانخوانی و بعد افتادهاند به دامِ عاشقی و عروسی و …. بعدش؟ انتظار دارید تا ته داستان را تعریف کنم؟
نه. تعریف نمیکنم. فقط میگویم که بهار برایم کاموا بیاور زبانِ خوبی دارد و ساده و روان است. باوجود از همگسیختگیِ ذهنِ راوی، خواننده از خط اصلی ماجرا پرت نمیشود. شخصیّتهای داستان هم دوستداشتنی هستند. مخصوصن خانوادهی کوچکِ چهارنفرهای که راوی دربارهاش حرف میزند به شدّت زندهاند. جدای فضای خانوادگی، نویسنده در خلقِ فضاهای عاشقانه و همچنین ایجاد هول و هراس در خواننده هم موفّق بوده است. حضور شخصیّتهای فرعی همگی بهجا است و در فضاسازی و شخصیّتپردازی کمک میکند. لابُد همین است که باعث میشود میان آن همه توهم و هذیان باز بفهمیم ماجرا چی به چی و کی به کی است؟ نه؟
دیگر؟
گفتم روایتِ غیرخطی رُمان را دوست داشتم؟
بعد اینکه، فکر میکنم داستان نمادین است. من یادِ چی افتادم؟ یادِ کیمیاگرِ پائولو که دنبالِ گنجِ شخصیاش بود. حالا بگذریم که من اصلن از پائولو خوشم نمیآید و کتابِ مریم حسینیان شرحِ سلوک/پریشانی ِ دیگریست و من به نویسنده تبریک میگویم بابتِ کتابِ خوبش، لذّت بُردم از خواندنش و پیشنهاد میکنم شما هم بهار برایم کاموا بیاور بخوانید.
*صفحهی ۱۷۹
** تهران؛ کتابسرای تندیس، چاپ اوّل: ۱۳۸۹٫ ۱۸۰ صفحه. قیمت ۳۶۰۰ تومان.
مریم حسینیان در 10/12/14 گفت:
سلام عزیزم
کامنت قبلی ام پرید نمی دانم چرا. آنجا گفته بودم که اینجا را زیر و رو کردم بلکه ایمیلت را پیدا کنم . یا نبود یا من عرضه اش را نداشتم. پس مجبور شدم بیایم وسط کامنتهایت و تشکر کنم. لطفا ایمیلت را برایم بفرست
باز هم ممنون که گنجشک ها و کاموا و گنج مرا دوست داشتی
مهدی یزدانی خرم در 10/12/15 گفت:
من هم مثل شما خیلی از این رمان خوشم آمد.کار تکنیکی جذابی درش انجام شده. فقط کاش نویسنده نام بهتری برای کار اتخاب می کرد.
کلبه دنج در 10/12/17 گفت:
عنوان کتابش جذبم کرد.
چه ساده و صمیمی.
🙂
مريم در 13/07/08 گفت:
رمانی است که سال ها فکر را درگیر می کند.