یک.
از آنجای فیلم که مأمورهای وزارتِ اطلاعات میروند پی داریوش گریه میکردم دیگر.
داریوش با عینکِ دودی و عصای سفید، دستِ پسربچّهای را گرفته بود توی دستش و از مینیبوس پیاده شد و توی صحنهی بعد نشسته بود جلوی جمشید و همکارش، بچّه نان سق میزد و داریوش هم حرف؛ از اردوگاه تا قرارگاه. از فریدون کیافر تا فری کافر.
«توّاب» توی ذهنام بُلد شده بود.
توّاب را یکی از مأمورها گفته بود، فکر کنم مرد جوانتر گفت وقتی جمشید دربارهی داریوش پرسید که کیست و حالا کجاست؟
چرا توّاب؟ آخر داریوش رزمندهی اسیری بود که بعدتر میرود توی صفِ مجاهدین و عضو گروهکِ نمیدانم چی میشود و این حرفها. الان هم که ما میبینیمش در فیلم، او متنبه شده و توبه کرده است.
فکر کردم خدا باید بهجای این توبه یکچیز دیگری اختراع میکرد که نتیجهاش فراموشی ِ بیبازگشتِ خاطره هم باشد علاوهبر پشیمانیِ بیتکرارِ خطا.
دو.
سکانسِ دیگری هم بود؛
داریوش نشسته جلوی فریدون؛ یکی چشمِ دیدن ندارد و دیگری زبانِ گفتن.
داریوش حرف میزند، فریدون نگاه میکند و من، معلوم است؛ اشک میریختم.
از عدالت متنفرم، هیچوقت منصفانه نیست.
سه.
منهای ثلثِ آخر ِ فیلم، نفوذی را دوست داشتم.
پشتِپرده؛ اینجا باید یک حرفهای دیگری را مینوشتم و بعد، ارجاعتان میدادم به این غزلِ سعدی با تأکید بر دوبیتی که میگوید: من از آن روز که دربند توام آزادم/پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم/ همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند/ در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
آنوقت عنوانِ نوشتهام میشد؛
I feel so lucky to be
زیرش هم مینوشتم؛
برای تو