:: عصر پنجشنبه رفته بودم دفتر نشر آموت. نشست نقد و بررسی دو کتاب بود؛ «از خواب میترسیم» و «به چیزی دست نزن». کتابها را که نخوانده بودم و نویسندهها را هم نمیشناختم. چرا رفتم؟ محض کنجکاوی که ببینم آنجا چه خبر است؟ میپرسید چه خبر بود حالا؟ برایتان میگویم.
:: «هادی خورشاهیان» و «لیلا عباسعلیزاده» نویسندههای دو کتابِ نامبُرده زن و شوهر نیز هستند. تازه، هر دو شاعر هم هستند. قبلاً هم گفتهام که شعر نقطهضعف من است. جدای این، آقاهه خیلی شوخ و شنگ بود و خانومه هم مهربان. آنقدر که الان فکر میکنم یکجورهایی دوستشان دارم. یک دختری هم در آنجا خیال کرده بود من و خانومه خواهریم. این هم خوب بود.
:: بلقیس سلیمانی اوّل تبریک گفت به این دو نویسنده و برایشان آرزوی صبر و مقاومت کرد. چرا؟ یکی برای اینکه داستاننویساند و این یعنی کلی مکافات که به جان خریدهاند. دوم برای اینکه دو داستاننویس جرأت کردهاند زیر یک سقف با هم زندگی کنند. او ابراز خوشحالی کرد از اینکه کتابهای زوج یادشده با همدیگر چاپ شدهاند و همزمان نقد میشوند.
:: منتقد دیگری هم توی جلسه بود که اوّل نمیشناختمش و بعد آشنا شدیم، محمداسماعیل حاجیعلیان. او تقریبن از روی متنی که نوشته بود برای ما خواند. تقریبن یعنی اینکه یکی، دو خط میخواند و بعد طاقت نمیآورد و دیگر به متن کاری نداشت. اما سلیمانی متن نداشت. اول شروع کرد به حرفِ کلی و بعد، وقتی حاجیعلیان نقدش را دربارهی داستانها میخواند/میگفت، او هم دربارهی آن داستانِ موردنظرِ حاجیعلیان اظهارنظر میکرد.
:: سلیمانی دو داستان از این دو کتاب را با هم مقایسه کرد که موضوع مشترکی داشتند؛ خواب. بعد گفت که نمیتوان خواب را فینفسه به شکل داستان درآورد بلکه باید نشانههای آن را وارد زندگی روزمره کرد و بعد طرح ساخت و داستان نوشت. دستآخر هم با توجّه به این معیار گفت داستانِ «موشکور» از کتاب «به چیزی دست نزن» داستان خوبی بود. در همین راستا، من یادِ حرفِ معلّممان افتادم که گفته بودم یکبار قرار بگذاریم و همگی کابوسهایمان را بنویسیم و بعد همان معلّممان از بیژن نجدی نقل کرد که گفته بود من کابوسهایام را مینویسم. یعنی چی؟ یعنی داستانهای نجدی اوّل کابوسهای او بودهاند که بعد آنها را نوشته و شدهاند داستانهای نجدی. درحالحاضر از توضیح بیشتر معذورم. فقط خواستم بگویم فکرم مشغول شده است، خیلی.
:: سلیمانی از داستانِ «زمهریر» نوشتهی عباسعلیزاده خیلی تعریف کرد و فقط به پایانبندیاش ایراد گرفت. دراین بین، خورشاهیان حرفی را زد، به مثابهی دفاع، توجیه، هر چی. گفت که زنش داستان را وقتی نوشته که هجده ساله بوده. حالا این دلیل، بهانه و … خوبی نیست اصلن. مگر نویسنده نمیتوانست حالا که بزرگتر شده داستان را تغییر بدهد و بهترش کند؟ خب، میتوانست و این کار را نکرده بود. چی میخواهم بگویم؟ میخواهم بگویم خواننده کاری ندارد به این حرفها و دلش میخواهد داستانِ خوب بخواند. اما دلم نمیآید نگویم که خیلی کیف کردم از حرفِ خورشاهیان. حتّی با همهی نادرستیاش.
:: ته جلسه هم از آقاهه و خانومه خواستند که بنشینند پشت میز و حرف بزنند. خانومه تشکّر کرد فقط و گفت خوشحال است. امّا آقاهه دربارهی داستانهایش حرف زد که آنها را توی یکسالِ اخیر نوشته و دوازدهتا از آنها فصل اوّل یک رُمان بوده که به دلایلی ننوشته و شخصیتهای اصلی بسیاری از داستانها هم خودش بودهاند و زنش. یعنی داستانِ زندگیِ خودشان را نوشته است.
:: خلاصه اینکه، جلسهی خوبی بود. خوابام نگرفت و کمی هم خندیدم. تازه، چای هم دادند با شیرینی. با چند نفر آشنا و جدن، خوشوقت شدم.
+ گزارش این نشست به روایتِ آموت، آرمان و خبرگزاری مهر و ایسنا
صادق در 11/02/12 گفت:
من از رفتن به این جور جلسه ها ترس دارم.بیشتراین جلسه ها هم، درباره کتاب ها و آدم های ناشناس برگزار می شود یا نویسنده هایی که همه دوستشان دارند و من نه(مثل این پل آستر ملعون) . گفتم می ترسم، چرا که من از زمین بکنم و بروم به جلسه ای که شما رفتید و از قضا بنده را گیر بیاورند که : شما آقای چاقی که لباس آبی پوشیدید نظرتون درباره ی این کتاب چیه-نخوندمش.تا حالا از این نویسنده چی خوندین-هیچی.اسم کوچیک نویسنده چیه-به خدا نمی دونم(البته به گمان، دیگران هم چیزی نمی دانند) . بعد هم نگاه های” سفیه اندر عاقلی” که باقی دوستان به سمت آدم پرتاب می کنند.ولی همین پیدا کردن آدم های دوست داشتنی باید دلیل خوبی برای رفتن باشد.
در ضمن شما باید آدم دوست داشتنی باشید، چون وبلاگتان هست.