چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

مرد ایرانی: شما خدا رو قبول دارین؟
مرد هندو: هر کی خدای خودشو داره.
زن ایرانی: از کی کمک می‌خواین وقتی تنها هستین یا در رنجین؟
مرد هندو: رنج؟ تولد رنجه. مرگ رنجه. شکست رنجه. پیروزی رنجه. هر چی داریم و نداریم همه‌اش رنجه. آرزو هم رنجه.
زن ایرانی: بله. ولی شما چی فکر می‌کنین؟ خدا وجود داره یا نه؟
مرد هندو: خدا هست یا نیست؟ اگه بگی هست، هست! اگه بگی نیست، نیست!
یک‌روز یک مرد از خدا پرسید چه جوری بدونم تو هستی؟ اگه هستی باهام حرف بزن. یه پرنده به زیبایی خوند. مرد گفت صدا درنیار می‌خوام صدای خدا رو بشنوم. شب آمد. مرد زیر آسمان خوابید و گفت خدایا امروز که باهام حرف نزدی امشب خودتو به من نشون بده. ستاره‌ها چشمک زدند تا وقتی خوابش برد. سحر از خواب پاشد و صورتشو توی چشمه شست و گفت خدایا نه باهام حرف زدی و نه خودتو بهم نشون دادی. لطفاً منو لمس کن تا احساس کنم که هستی. خداوند دستشو دراز کرد و اونو لمس کرد، اما اون حس نکرد و پروانه رو از خودش روند. ندونست که خدا همون پروانه‌ست. ستاره خداست. آواز پرنده خداست. من خدام. زن خداست. تو خدایی. گاو خداست.
مرد ایرانی: گاوم خداست؟
زن ایرانی: می‌پرسه گاوم خداست؟
مرد هندو: اگه بگی نه، پس اون‌جا که گاو شروع می‌شه، خدا تموم می‌شه. و خدا محدود می‌شه به جایی که گاو نیست. به‌هرحال من، تو، او ….

Scream of the Ants – 2007

دیدگاه خود را ارسال کنید