ای خدا مَصبِّ تو شکر! همین صبح بود که محض عرض حال، با خیاط گفتم دلاَم عاشقی میخواهد! خدای شنوای بصیر هم عجب نونی گذاشت توی دامنِ دلِ ما! من دارم یواش یواش عاشقِ «بهروز وثوقی» میشوم به شدّت. بعد از مَرام و معرفتِ «سیّد رسول»، حالا سادگی و صفای «مجید ظروفچی» و مابقی داستان که هیچ نیست مگر دلِ ما که تاب و قرار نمیماند برایش پی این دلداگیهای نجیب به ظرافتهای فراموششدهی انسانی که تهرنگاَش مانده توی همین نقشهای قدیمی … در قالبِ همین فیلمهای داستانی … آخ که «سوتهدلان» داغ بود بر دلِ ما و سوز ِ همان یکی حرفِ «حبیب» بعد از مرگِ «مجید» که میگوید «همهی عمر دیر رسیدیم.» کافی بود تا دل و زندگی ما را کلهم به آتش بکشد و تمام.
تأکید خاص بر آن سکانس که «مجید» و «اقدس» نشستهاند توی گلخانه و به شرطِ دلخواه بازی میکنند و توی گلدانها، فرفرههای کاغذی میچرخد و بعد، دختر که برنده میشود، از پسر میخواهد کف پایاَش را قلقلک بدهد و پسر صادقانه و صمیمانه اعتراف میکند به عاشقیّتهای زندگیاَش …. ووو …. آخ که چهقدر دوست داشتم این دوتا گنجیشک ُ که سُریده بودن توی بغلِ هم … چهقدر زیاد.
:: دیالوگهایی که دوست داشتم در این فیلم؛
حبیب: چرا نیومدی دَرِ ِ دُکون؟
مجید: امروز جمعهست. تعطیلیاه.
حبیب: امروز دوشنبهست. خیلی داریم تا جمعه.
مجید: نهخیر. توی اون تقویم که آقام اون سال عید، خودش با دست خودش بهم عیدی داد امروز جمعهست.
حبیب: اون تقویم باطلهست.
مجید: واسه من جمعه، جمعهی آقامه. شنبه شنبهی آقامه. خواه مُرده، خواه زنده. تقلیدِ مُرده جائزه. آقا میگه بالای منبر …. دِکی …. اینو …
<>
دروغگو دشمن خداست. … آه! که چهقد دشمن داری خدا. دوستات هم که مائیم؛ یه مُشت عاجز ِ علیلی ِ ناقصالعقل که در حقشون دشمنی کردی.
<>
میگن: میخوادِت؟ میگم: من باید بخوام که میخوام. خواستن اون دیگه حکایتِ خودشه ُ دلاَش.
<>
دنیای باقالی به چند مَنه. دیگه یه نامسلمون نیست دستِ من ِ علیل ُ بگیره، بگه چته؟ ببره امامزاده داود، حالم ُ خوش کنه؟
<>
ساعت زنگزده دیگه زنگ نمیزنه چون همهی زنگهاش ُ زده
<>
داداش حبیب … ما داداشیم … از یه خمیریم … امّا تنورمون علیالحدهست … تنور شما عقدی بود، مال ما تیغهای، صیغهای … کلّهی شما شد عین نون تافتون؛ گرد و قُلمبه تلُمبه … کلّهی ما شد عین نون سنگک … شکر که بربری نشدیم …
<>
التماس دعا … خوش به سعادتتون که میرین روضه … جاتون وسط بهشته … ما که دنیامون شده آخرتِ یزید … کیه ما رو ببره روضه؟ … مجیدآقا! تو رو چه به روضه؟! روضه خودتی! گریهکُن نداری! والا خودت مصیبتی … دلت کربلاست … ماچت کنم؟ … ماچت میکنما؟
آرزو در 08/10/23 گفت:
دلم غش رفت برا اینا که نوشتی…
علی هوشمند در 08/10/23 گفت:
بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد!
گوزنها را در کودکی دیده بودم و سوته دلان نیز!
هنوز هم بوی خوش سینماهای آن روزگار توی مشاممه … بعد از ظهرهای باحال و بستنی فروش های سیار که در سینما میچرخیدند و بستنی پاک میفروختند . با سید و قدرت نیز از آن روزها آشنا شدم .
وقتی شنیدم سینما رکس را آتش زدند. کلی در خلوت کودکانه ام گریه کردم. یرای سید و قدرت که حالا جزغاله شده بودند و صدای زیبای پری زنگنه که میخواند …
گنجشکک اشی مشی …
این قصاب باشی کیه؟
– دشمنای سید و قدرت کاکا!
اون دشمنا کی هستن حالا
_ وقتی بزرگ شدی میفهمی …
برادرم بود که جوابم میداد …
#
هر چند دیر، ولی بخش از این حس و حال را درک میکنم با اینکه کودک نیستم الان ولی، …. ممنونم بابت کامنتتون. خیلی دلنشین بود. خیلی