چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

.

دلم صافِ یک‌دست نیست دیگر. شده‌ام یک کلافِ پُرگره. روزگار هم شده است بارانِ تندی که هی مرا می‌شوید از نو، نکند رؤیای دوری به ذهن‌ام برسد، مرا گیجِ خوش‌بینی کند، باور کنم فرداهای ارغوانیِ آینده را، که دوباره فلسفه‌بافی کنم از سرِ مهربانی‌های گذشته‌ام. دریغا سرشاریِ روزهای رفته‌ام و آن آخرین جمعه، سمتِ تازه‌ای پیدا شده بود در یک‌طرفه‌گیِ ناگزیرِ خیابان ولی‌عصر. خوب بودم. به هم‌راهِ یاری که عطرِ ترانه می‌دهد دست‌هایش. عصر بود و خیابان به رنگِ خاطره‌ای که یاد اردی‌بهشت را با خود می‌آورد. در سینه‌ام قلبی بود به نامِ کوچکِ یار که هر چه‌قدر دور، نزدیک‌ترین است به منِ این‌روزها خسته. منِ این روزها بی‌قصّه امّا پُرغصّه که سیل نشسته به چشم‌هایم و آوار آرزوهایی که توی سرم ریخته و این «گل شوربختی»، هی.

..

وقتِ روضه نیست، و نه من آدمِ خاطره‌ام. عمر که از ربع‌قرن گذشت، دیگر رنگی نمی‌ماند بر قدیم و ندیم ِ آدم و خیالِ پس‌فرداهای سپید، یک‌طوری سکوت می‌کند در ذهن که انگاری لال مادرزاد باشد طفلک. می‌بینید؟ حتّا مراوده با خودم را از یاد بُرده‌ام چه برسد به گپ و گفت با شما که رفیقِ وقتِ دشوارِ زندگی‌تان هستم و شریکِ اوقاتِ معتدلِ شمالی‌تان، نه. من، مثل یک‌ ستاره که از آسمانِ همه‌جای جهان فروافتاده‌ام بر خاکی، چون گور سردی و یادم، شما را فراموش. خلاص.

بلی، «زمانه‌ی پُرآشوبی می‌رسد که مردم هم‌دَمی جُز کتاب‌های‌شان ندارند.» این است حکایت من، دخترکی از جنس یک تنهایی عمیق که با یک بی‌قراری مُدام هم‌سرنوشت است. این‌جا هم اجباری نیست. من دیگر خدایی ندارم که شانه به شانه‌اش قدم بزنم یا حرف‌هایی برای نوشتن. دل و دماغی هم. دیگر تندتند دوست نمی‌دارم و بلندبلند نمی‌خندم. نمی‌شود که زندگی من مطابق خواسته‌ی شما پیش برود** وقتی مطابق خواسته‌ی خودم هم نیست. تمام.

* صدای شکست، در تهی حادثه می‌پیچید. سهراب سپهری

دیدگاه خود را ارسال کنید