چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

:: آدم که نمی‌تواند همیشه مقاوم بماند و سخت که هی پُرلبخند باشد. یک‌جای زندگی‌اَش، دست‌آخر آن همه غم عیان می‌شود پس از سرکوبی‌های مداوم و تلاش بسیار برای نادیده‌انگاشتن ِ دشواری‌های روشن، حقیقت این است که من کمی آرامش، اندکی فراموشی می‌خواهم.

:: زندگی عادلانه که نیست هیچ، عاقلانه هم نیست چه برسد به عاشقانه! یک پوچ بزرگ و هیچ.

۴ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. مسافر در 08/09/02 گفت:

    سلام.

    درست میشه ایشاالله.
    من هم این روزها حس و حالی مشابه شما دارم. ولی امیدوارم درست شه.

    به نظرم همون بهتر که درگیر مسائل روزمره باشیم و دنیا با ظواهرش فریبمون بده تا اینکه احساس پوچی داشته باشیم و هیچ چیز دنیا برای ما جالب نباشه.

    ایشاالله به خواسته ات میرسی (به اون خواسته ای که میگی اگه اون نباشه دوست داری زندگی هم نباشه) زیادی جدی گرفتم نه؟ 🙂

    ممنونم از هم‌دردی‌تون. زیاد هم نه. جدی است برای من. منتها، رسیدن در کار نیست هی فقط صبر … صبر

  2. مسافر در 08/09/02 گفت:

    بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید شاید هر چند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد اما کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن.
    دکتر علی شریعتی

  3. سارا کوانتومی در 08/09/02 گفت:

    بعله. چرا پس زنگ می زنی، چیزی نمیگی؟
    چرا انقدر بهم ریخته ای؟

    🙁 ای خواهر

  4. آرزو در 08/09/02 گفت:

    نه دیگه نشد!

    زیادی حرف دل من رو می زنی

    خوشم نمیادها!

    😉

    ما مخلص شما هستیم خانوم

دیدگاه خود را ارسال کنید