هایدی مارکوف؛ یک اتفاق خندهدار افتاد… یک چیزی هست که ما دوست داریم آن را «دنیای مادرانه» بگوییم، حس و حالی که فقط مادرها میدانند چیست و کسی حرفی از آن نمی زند. وقتی که یک مادر به کتابفروشی محلهشان میرود و این کتاب را میخرد، متوجه میشود آنچیزی که همیشه حس میکرد ولی نمیتوانست از آن حرفی بزند، در قالب کلمه آمدهاست، بعد، موضوع را به یک مادر دیگر میگوید، او هم این کتاب را از کتابفروشیاش میخواهد، میخواند و بعد به یک مادر دیگر میگوید… چیزی که این مدل خرید کتاب را از بقیه متفاوت میکند آن است که به یک کتاب کوچک اجازه داده میشود رشد کند، آرام و پیاپی، درست مثل کودک.
رابرت لادلام؛ دلیل موفقیت من، آدمهای تبهکاری هستند که خلق کردهام، یا به قول شما، شخصیتهای منفی … من همیشه سعی کردهام کاری را بکنم که جرج برنارد شاو گفتهاست، این که اگر میخواهید یک تبهکار خلق کنید، هرقدر میتوانید از او حمایت کنید. هرچه میتوانید دلیل و منطق بیاورید که حق با او باشد. در واقع، منظور شاو این است که یک شخصیت تبهکار ضعیف به هیچ دردی نمیخورد.
دان براون؛ به هزار و یک دلیل، بازخوانی و ویرایش آنچه خودتان نوشتهاید مهمترین بخش نویسندگی است….خود من، به ازای هر صفحهیی از رمان که چاپ شده، لااقل ۱۰ صفحه نوشتهام و به سطل زباله انداختهام.
جان گریشام؛ بهترین نصیحتی که به من شد این بود که هر روز، حداقل یک صفحه بنویس… البته تا وقتی که یک صفحه مینویسید، هیچ اتفاقی نمیافتد.
{+}
ریس در 14/05/07 گفت:
حضرت علی علیهالسلام؛ «به آن چیزی که ناامیدی و امید نداری، امیدوارتر باش. از آنچه به آن امید داری،
این جمله رو لااقل درست بنویس عزیزم. جای اون نقطه ی وسط جمله رو با جای ویرگول آخرش عوض کن. اینطوری معناش غلط میشه و بد خونده میشه. آخه آدم باید نوشتهی پروفایلش که لااقل درست باشه!
از فیدلی میخونمت. مرسی از کتابایی که معرفی میکنی.
*
*
*
*
چهار ستاره مانده به صبح: ممنون از تذکری که دادی.