چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

یک کتاب بد خوانده‌ام، خیلی بد. این‌جا می‌نویسم که آینه‌ی عبرت باشم، که دیگر کسی گولِ حرف‌های خانومی را نخورد که ایستاده بود توی غرفه‌ی انتشارات چرخ‌فلک، توی نمایش‌گاه کتاب. از خانومه درباره‌ی کتاب‌های جدید پرسیدم، برگه‌‌ای را داد دستم که فهرستِ کتاب‌های نشر قطره بود و گفت: مثلن ساپروفیت خیلی خوب است. گفت: از رفیع افتخار بعید بود که هم‌چین داستانی بنویسد. و تعریف‌های دیگر.

من از رفیع افتخار چیزی نخوانده بودم. راستش، اسمش را هم نشنیده بودم. اوّل، فکر کردم لابد عرب است، یا ترک. عنوان کتاب هم عجیب و غریب بود. ساپروفیت؟ یعنی چی؟ هیچ فکری نداشتم. کتاب را هم نخریدم. نشر قطره را توی نمایش‌گاه پیدا نکرده بودم.

سه هفته‌ی قبل بود. توی سایت نشر قطره پرسه می‌زدم که هوس کردم کتاب را بخرم و خریدم و ساپروفیت با پست آمد.
طرح روی جلد کتاب افتضاح بود. آن موشِ بی‌ریخت با پاهای اردکی. اه. فونتِ عنوانِ کتاب و نام نویسنده هم بی‌ریخت‌تر. گفتم ظاهرش را ول کن. شاید قصّه‌اش خوب باشد. جلد را ول کردم و چسبیدم به متن.

شروعِ داستان که تکراری بود و بی‌مزه. راوی اوّل شخص است و مثلن قهرمان ماجرا، خیرسرش. پسربچّه‌‌ای پانزده‌ساله‌ به نام امیر. زمان و مکانِ داستان، اوایل جنگ است در دزفول. قاعدتن با این شروع انتظار داشتم یک داستانِ واقع‌گرا بخوانم و یا این‌که، مثلن پسره دچار توهم شود و ته داستان بفهمم همه‌چی خواب بوده. بس‌ که نویسنده بر ذهنِ خیال‌پردازِ شخصیّتِ اصلی‌اش تأکید می‌کند.

حالا داستان چی بود؟ اصلن معلوم نبود داستان فانتزی‌ست یا وهمی یا چی؟ ماجرایش این بود که خانواده‌ی پسره تصمیم می‌گیرند مهاجرت کنند به شهری دیگر، فکر می‌کنم بروجرد. بعد این پسره با مادر و خواهر و برادرهایش نمی‌رود. در دزفول می‌ماند که مراقبِ زار و زندگی‌شان باشد. پسر پانزده ساله! آن هم توی شهری که مُدام زیر بمباران است و تقریبن خالی از جمعیّت شده. آدم باید باور کند؟

جدای طرحِ مسخره و شخصیت‌پردازیِ نداشته‌، زبانِ نویسنده هم رو اعصاب بود. نویسنده؟ یعنی باید به او گفت نویسنده؟ آخر نحوه‌ی استفاده‌اش از کلمات و نوع جمله‌بندی‌اش در حدِ … بگم در حدِ چی؟ من چیزی نمی‌گویم. چند جمله از متنِ داستان را تایپ می‌کنم تا خودتان قضاوت کنید؛

چراغ‌قوه را به مادر دادم و گفتم: «تو همین جا بمان. من جلو می‌روم.» و منتظر احیاناً مخالفتش نماندم. ص ۱۴

از دور صدای چند آمبولانس دیگر به گوش رسید و از بلندگو خواستند مردم متفرق بشوند. به‌زحمت عقب کشیدم و کمی بعد مادر را پیدا کردم. به چند زن که به سروصورتشان می‌زدند اضافه شده بود و داشت او هم گریه می‌کرد. ص ۱۵

سؤال‌های ترسناک توی ذهن‌ها می‌جوشید. ص ۱۷

وحشت‌ها اوج گرفتند. ص ۱۷

دوباره سری به محل اصابت موشک زدم؛ موشک بودنش ردخور نداشت چون احتمالاً همه از رادیو آن را شنیده بودند. وقتی رسیدم مأمورها یک جسد دیگر را بالا کشیدند. توی روشنایی روز، خرابی و آن گودال وحشتناک کاملاً به چشم می‌خورد. آدم‌ها دسته‌دسته می‌آمدند و با حیرت و اندوه سر تکان می‌دادند. «آیا کاری هم می‌شه کرد؟» بعضی از شدت ناراحتی انگشت خود را گاز می‌گرفتند و خون راه می‌افتاد. حتی چند گزارشگر خارجی را با چشم‌های خودم دیدم و وسوسه شدم زبان خارجه‌ام را امتحان بکنم. ص ۱۸

 از وقتی پدر تنهای‌مان گذاشت، مادر جور همه‌ی افراد خانواده را می‌کشید و اصلاً کم نمی‌آورد.
گفتم «مادر!»
«چیه عزیزم؟!»
محبتی که همیشه در صدایش می‌شنیدم عمیق‌تر احساس کردم.
«مادر، همه‌چیز مبهم است و فاجعه خیلی سریع پیش می‌آید.» ص ۱۹

وهم‌زده نگاهش می‌کردم. صدایش را دور و ضعیف می‌شنیدم و صورتش کم‌کم از جلوی چشم‌هام ناپدید می‌شد. انگار به یک جریان الکتریسیته‌ی قوی وصل بودم. وقتی جریان الکتریسیته رفت به خودم آمدم و چندبار پلک زدم.
به مادر گفتم: «چند روز دیگر می‌آیم دنبال‌تان و خودم برمی‌گردانم‌تان؛ قول می‌دهم.» سعی کردم لحنم محکم باشد به‌خصوص که به او قول مردانه می‌دادم. مادر با چشم‌های اشکبارش نگاهم کرد. می‌دانستم، تنها گذاشتن من، برایش سخت و دردناک است.
بی‌بروبرگرد اعتراف کردم: «مادر، غرورم به من اجازه نمی‌دهد.»
بهانه‌ای توپ!
برای حفظ «غرورم» تسلیم خواسته‌ام شد. مادر دبیر دبیرستان‌های دزفول بود و لازم نبود به او جریحه‌دار کردن غرور یک نوجوان را گوشزد بکنم و … آن عواقب! ص ۲۵ و ۲۶

می‌دانید مثل چی بود؟ انگار یکی خوابی دیده باشد و تندتند آن را نوشته باشد، با دم‌دستی‌ترین کلمات و جمله‌بندی هذیانی. بعد هم گویا دیگر حوصله نداشته، یک‌بار از روی خوابش بخواند.

و امّا، ساپروفیت.
تا ته داستان را خواندم فقط برای این‌که بفهمم ساپروفیت چیست؟

ویکی‌پدیا می‌گوید: گَندروی (نام‌های دیگر: پوده‌زی، پوده‌دوست، طفیلی، ساپروفیت، ساپروتروف) به آن دسته از موجودات ریز زنده (سازواره‌ها) گفته می‌شود که مواد غذایی خود را از مواد آلی غیرزنده، معمولاً از گیاهان مرده یا پوسیده به‌دست می‌آورند. آن‌ها این کار را از راه جذب ترکیبات آلی حل‌شونده انجام می‌دهند.
نام قدیمی‌تر برای گندروی، در زبان انگلیسی، ساپروفیت بوده که امروزه در نوشته‌های علمی انگلیسی‌زبان منسوخ شده ولی در متون علمی دیگر زبان‌ها از جمله در فارسی هم‌چنان به‌کار می‌رود.

توی این کتاب، ساپروفیت یک‌جور خون‌آشام است که عمر بقیه را مصرف می‌کند تا بیش‌تر زنده بماند. از نظر ظاهری شبیه موش است و می‌تواند تغییر قیافه هم بدهد.

به‌نظر من، این‌که هر وقت جنگی اتفاق می‌افتد، موجوداتی باشند که توی زمین فعال شوند و زندگیِ مردم را بگیرند ایده‌ی خوبی بود. البته، این ایده در داستانِ ساپروفیت به بهترین شکل حرام شد. یعنی افتخار بهتر از این نمی‌توانست گند بزند به ایده‌اش.

ضمنن، باید به نشر قطره هم تبریک گفت و جایزه داد. خیلی حیف است که جایزه‌ی بدترین کتاب‌های سال را نداریم. آن هم با این رقابتِ تنگاتنگ بین ناشرها و نویسنده‌ها برای چاپ و نگارشِ بدترینِ داستان‌‌ها. لطفن، مسئولان رسیدگی کنند.

دیدگاه خود را ارسال کنید