دو، سه روز بعد از هدیهی دوستداشتنیِ زهره بود که بستهی دیگری به نشانیِ خانهمان رسید و با دو، سه روز تأخیر به دستِ خودم. اینبار نوبتِ رفیق فابریکِ زهره بود که حالِ مرا خوش کند، با مهربانیِ بیاندازهاش. از قرار، لیلا نشانیِ مرا از زهره گرفته بود و او هم با کتابِ تازهای از اریک امانوئل اشمیت غافلگیرم کرد، ده فرزند هرگز نداشتهی خانمِ مینگ. توی این مدّت، هر بار که دستخط سبزِ لیلا را دیدم و نوشتهی توی کتاب را خواندم دلام از شادی پُر شده است. میدانید، خیلی خوب است که کسی در این دنیا میتواند آدم را بیدلیل و بیدریغ دوست داشته باشد. باید مراقبِ زهره و لیلایش باشم، کماند اینجور دوستهای مهربان با لبخندهای بهیادماندنی که دستهای نرمالوی خوشخاطرهای دارند. کاش، بلد بودم به قدرِ این دو دوست خوب باشم. کاش.
و امّا دیروز … نوشته بودم که میخواهم به بهانهی کتاب چشم در برابر چشم بروم فروشگاه کتاب افق. خُب، دیروز رفتم و جدای چای و شیرینی که خوردم، عکس گرفتم و کتاب خریدم و چندتایی از دوستهایم را دیدم. تازه، یکی از دوستهای مجازیام را برای اوّلینبار از نزدیک دیدم، پرینازِ مهربان. غیرمنتظره بود. غیرمنتظرهتر از دیدار با پریناز عزیز، هدیهای بود که از آقای سیف گرفتم، مدیر کتاب افق. کتابفروشیها هم میتوانند به آدم هدیه بدهند. باورتان میشود؟