چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«ابتدا، مثل مرگ، بی‌صدا بودند. مردم را می‌گویم. امروز را می‌گویم. بعد، صدایشان که برآمد، خیال کُن که دماوندِ خاموش، به شوقِ آتش‌ْ‌فشانیْ گرفتار شد. دُرُست آن زمان که هیچ مأموری انتظار ندارد که عابری، نُفُسی، به جسارتی بکشد، یک‌پارچگی غوغایی کُرکننده و هزارسویه، مأمورانِ ستم را دیوانه می‌کند. نگاه کُن! ما ملّتِ خاموشِ خاموشِ توسری‌خور، هرگز این‌قدر پُرخروش و یاغی نبوده‌ییم. ما ملّت عاشق، چه‌قدر خوب می‌دانیم که چه‌گونه می‌توان، به ضرورت، صدا را – مثل نفرت – به سکوتُ تبدیل کرد، همان‌گونه که می‌دانیم چه‌گونه می‌توان نانِ تازه را خشک کرد و نگه داشت، برای روز مبادا؛ و گوشت را قورمه کرد و نگه داشت؛ و ماهی را نمکْ‌سود و دودزده کرد و نگه داشت؛ و امید را مثل یک قرآنِ خطّیِ بسیار کهنه، در پوششی از مخملِ سبز، در ته صندوقی قدیمی نگه ئتشت. ما ملّت، چه‌قدر خوب می‌دانیم که کِی باید به یک صدای برخاسته‌ی به ظاهرْ آرام، با میلیون‌ها صدای رسای خوف‌انگیز پاسخ بدهیم. یک ملّت عاشق، مثل ملّت ما، ملّتی‌ست که به هنگامْ نعره‌ کشیدن، به هنگامْ جنگیدن، چه‌گونه نعره کشیدن و چه‌گونه جنگیدن را خوب نمی‌داند.»

×××

«… بعد، ناگهان، ناگهان، نعره‌زنان می‌دَوَم: «مغول‌ها … مغول‌ها … مغول‌ها برگشته‌اند …» و می‌دَوَم وسط خیابان، دُرُست روبه‌روی انتشاراتِ «طهوری»، و برزنان، نعره می‌کشم: «مغول‌ها، مغول‌ها … مغول‌ها آمدند…» و می‌شنوم – هم‌چو پژواکی – گه دیگری هم می‌گوید، و می‌شنوم که تنی چند می‌گویند، و جماعتی، و ملّتی، و تمام تاریخْ فریادهای هراس‌انگیز می‌کشد که: «مغول‌ها … مغول‌ها …» و می‌بینم که مأموران، سواره و پیاده، با سپر و بی‌سپر، به مردمْ حمله می‌کنند، و می‌بینم که کسانی، جلوی کتاب‌فروشی‌های آن طرفِ خیابان هم ایستاده‌اند.

– مغول‌ها، مغول‌ها … مغول‌ها، مغول‌ها …

یک مغول، کمانْ بر سرِ دست، تیری از چلّه می‌کشد و در کمانْ می‌نشاند. «ستون کرد چپ را و خَم کرد راست. خروش از خَمِ چرخِ چاچی بخاست». «قضا گفت: «گیر!» و قَدَر گفت: «دِه!»…» و من گفتم: «عسل بانو! هیچ‌چیز مثلِ خودِ استبداد، استبداد را رسوا نمی‌کند» و فضا پُر شد از نعره‌های کوه‌ْ‌شکنِ آسمانْ شکافِ «مغول‌ها، مغول‌ها» و خیابانْ پُر شد از ضربه‌ها و دویدن‌ها و زمین خوردن‌ها و «بگیر و ببند و بکوب و بزن‌»ها ….»

×××

«و به‌هرحال، نشد. هیچ‌چیز، آن‌طور که می‌خواستیم نشد. – بله …. هیچ‌چیز، دیگر، تا مدّت‌ها، شبیه خودش نشد. یعنی بود؛ امّا نمی‌گذاشتند بشود: کار، عشق، آرامش، آزادی …

حکومت‌هایی که معنیِ دوست‌ْ‌داشتن را نمی‌فهمند، نفرت‌انگیزند، و نفرت‌انگیزترین چیزی که خداوندِ خدا رُخصت داد تا ابلیسْ به انسانْ هدیه کند حکومتی‌ست که عشق را نمی‌فهمد.

پیله کردند به جانِ زندگی‌مان. پیله کردند به آن لحظه‌های مبارکی که تدارک‌اَش را دیده بودیم.»

×××

«خوش‌بختی، همیشه به شکلِ خوش‌بختی نیست. ما خوش‌بخت‌ایم: شکنجه‌شدگانِ خوش‌بخت، و آن‌ها سیه‌بخت‌اند: شکنجه‌کنندگانِ سیه‌بخت.»

×××

یک عاشقانه‌ی آرام، نادر ابراهیمی، به ترتیب از صفحات ۵۵، ۵۱، ۳۵ و ۵۱

دیدگاه خود را ارسال کنید