نمیخواستم ناامید باشم، ولی بودم. دیشب، با حالِ بد و دلِ گرفته رفتم که بخوابم. گریه هم کرده بودم. روی تخت دراز کشیدم و فکر میکردم تقصیر من چیه؟ فکر میکردم خودم را مقصّر نمیدانم. همهی تلاشم را نکردهام، ولی بهقدر کافی هم خوب بودهام و حقام چیزهای دیگریست غیر از این. خوشبختانه، خیلیزود خوابم بُرد. ولی متأسفانه، زودتر از همیشه بیدار شدم، با اندوه. هولدرلین کنارم خوابیده بود. بلند شدم و آمدم توی پذیرایی. دلم گرمی میخواست. نشستم جلوی شومینه و کتابم را برداشتم تا ادامهی داستانِ «باغ بلور» را بخوانم، به نیتِ گریز از افکار مزاحم. کتاب را باز کردم و …
غافلگیریِ دلچسبی بود. هولدرلین باهام حرف زده بود، روی کاغذ با شعر. گریهام گرفت. دنیا با او جای بهتری است و من، تنها نیستم. نباید این حقیقت را فراموش کنم.
لی لی کتابدار در 14/02/24 گفت:
🙂