چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

می‌بینم گناهِ طالع و جُرم ستاره‌ام نبود! دلم بود که یکهو از بسیاری محبّت آکنده شد و در نفس خویش، قدرت این را می‌دیدم که بقیّت زندگی‌ام را گره بزنم به خاطرخواهیِ پُرخطر ِ کسی که … نقل هوا و هوس نیست که دست و پای هر دو کوتاه است از ذهن و خیال‌ام. نوعی شیفتگیِ مقدّسِ زایدالوصف است که شادمان می‌کند مرا و پُرشور … چرخِ زندگی‌ام که می‌گردد اثر نعمتِ بودنِ توست که برکت دارد …   

بین اونایی که می‌خونی و اونی که هستی یه فاصله‌ی اساسی ایجاد کن

مدّتی نخون و ننویس
حافظ رو توصیه می‌کنم
و قرآن
و کمی هم گلستان

پی.‌نوشت ۱ )؛ گیرم هر چی! ولی، اگر کسی که بهانه‌ی وبلاگ و وبلاگ‌نویسی را گذاشته توی دامن آدم، بیاید این حرف را بگوید و توصیه کند که دیگر نخوان! بس است نوشتن! یک‌طورهایی ناخودآگاه باید گوش کنم به حرفش، جدّی بگیرم توصیه‌اش را. آخر، همین الانِ وبلاگ‌نویسی‌ام بدون پیشنهاد اوّلیه‌ی او محال بود. ضرر نکردم بابت پذیرفتن پیشنهادش. حالا هم … اصلن، من زیادی تحت‌تأثیر جذبه‌ی شخصیّتش هستم. گفتم که گیرم هر چی! به خودم مربوط است.

پی.‌نوشت ۲ )؛ میانگین، روزی یک مطلب هم که حساب کنید، ما وظیفه‌ی خودمان را انجام داده‌ایم تا پایان خردادماه؛ این هم که می‌نویسم سی‌ویکمین یادداشت است. {شاهد} حالا شما و این یادداشت‌ها. به قدر کافی فرصت دارید بخوانید و کامنت بگذارید و به لینک‌هایی که در متن درج شده است، سربزنید.

پی.‌نوشت ۳ )؛ برمی‌گردم. حتماً.

{عکس از VOJTa Herout}

یا چگونه من یک دختر ترشیده شدم؟! (۲)

با زهرا حرف می‌زدیم درباره‌ی اوضاع و احوالِ زندگی‌مان. او چند وقتی است که به عنوان مرّبی در کانون فکری و پرورشی کودکان و نوجوانانِ اصفهان مشغول به کار شده است. راضی است الحمدالله. در میان حرف، موضوع صحبت کشیده می‌شود به ازدواج! زهرا یک‌طوری غمگین و غصّه‌دار می‌گوید: “نمی‌دونی از وقتی که رفتم سرکار، داره هی واسم خواستگار می‌آد!” می‌گویمش:”پس چرا ناراحتی؟” ادامه می‌دهد برای اینکه اوّلین سؤالی که از آدم می‌پرسند درباره‌ی میزان درآمد است و نوع استخدام! دختر مناسب برای ازدواج دختری است که رسمی باشد! عینهو جوجه‌های اصیل!

پی.‌نوشت توضیحی)؛ ما مدّت زمان مدیدی است که بیکار تشریف داریم!!! این اشتغال پاره‌وقت‌مان هم ما را در حدّ یک جوجه‌ی رنگی ِ ماشینی ارتقاء می‌دهد! و نه بیشتر.

(۱)

بگفتا: عشق شیرین بر تو چون است؟

بگفت: از جان شیرینم فزون است

{نظامی}

استاد همیشه خوبم؛ خانوم دکتر شیرین ا�مدنیا

{عکس از وبلاگ هادی‌نامه}

شاید بیشتر از هر کسی، در او دیده‌ام این نوع از بزرگ‌واری و بزرگ‌منشی را، که نیازی ندارد دیگران را تحقیر و یا کوچک فرض کند بس که زنِ توانمندِ هوشمندِ پُر از محبّتِ درونِ او زنده است و همراهِ و همگامُ زندگی‌اش. نه اینکه، تنها در خلوتِ خویش بزرگ باشد با عقایدِ روشنفکرانه‌ی انسانی و در جمع، از آن عدّه مردمانی که به قول شاعرش، در حالی که به تو دست می‌دهند، طناب دارت را هم در ذهن می‌بافند! انسانِ بی‌نظیری است در شدّتِ رفاقت و معرفت …

یا چگونه من یک دختر ترشیده شدم؟! (۱)

رفته بودم دانشکده خدمت مدیر گروه محترم رشته‌مان. ایشان از همان وقتِ دانشکده بسیار اصرار داشتند ما را شوهر بدهند که متأسفانه، نشد. استاد عزیز از ما سؤال کردند که از خواستگارهای‌مان چه خبر؟ ما گفتیم: اووووه! همگی صف کشیده‌اند از جلوی در خانه‌مان تا همین تهران. خیال می‌کنی این ترافیک تهران ـ کرج علّت دیگری هم می‌تواند داشته باشد؟ استاد خندیدند و گفتند که ما هم زیاد سخت نگیریم. که همان پسر همکلاسی‌مان که وقتِ دانشکده با گوله برف زده بود پس گردن‌مان، الان رفته شهرشان و زنِ دکتر گرفته است. سر ما هم بی‌کلاه ‌مانده! به استاد گفتم: آن آقا که تا می‌توانست ما را به گلوله‌ی برفی بسته بود در آن اردو. ایشان توضیح دادند که این حرکتِ هم‌کلاسی‌مان از سر علاقه بوده و مشکل من بودم که نفهمیده بودم و چراغ سبز نشان نداده بودم. اینجای حرف، من هلاک شده بودم از خنده برعکس آن وقت که کلّی گریه کرده بودم بابت شدّتِ درد پس از اصابت آن گوله‌ی برفی عاشقانه! بعد، ما از استاد سؤال کردیم که شما چه خبر؟ آقای پسرتان ازدواج نکرده‌اند؟ حالا دیگر استاد بود که می‌خندید از این حرف من. گفتند: نه هنوز. ولی، شما را که دیدم گفتم ازتان خواستگاری کنم برایش. ما هم نه گذاشتیم، نه برداشتیم یکهو گفتیم: استاد ما پسر شما را دوست نداریم. استاد پُر خنده بود. پرسید: چرا؟ گفتم: استاد آمارمان گفته با پسر کوچک‌تر از خودتان ازدواج نکنید. بعد، آقایی که در اتاق استاد بودند، از ایشان سؤال کردند مگر پسرتان چند سال‌شان است آقای دکتر؟ من پریدم وسط که یک‌سال از من کوچکتر است؛ متولّد ۶۱! آن آقا مات مانده بود که من عجب دختری هستم!!! استاد هم می‌خندید و می‌گفت: می‌بینید خانوم بهتر اطلاع دارند!

حالا یک امروز و امشبِ زندگی‌، ما خودمان را زده‌ایم به کوچه‌ی علی چپ، تو گیر داده‌ای به نیمه‌ی خالی لیوان؟! بی‌خیال دختر! به خاطره‌ی مشترکِ چهار نفره‌مان فکر کن که بعد از این، هر بار ِ رفتن به شهر کتاب، ما را به یادِ یکدیگر می‌اندازد؛ یک ساعتی از سه‌شنبه‌ای در سوّمین ماه بهار … پس‌فردای عمر، یک‌وقتی در نمی‌دانم چهل و چند سالگی‌مان، می‌بینی که نشسته‌ایم روی نیکمتِ پارک، بچّه‌مان هم رفته است پی تاب و سرسره بازی‌اش، بعد یاد امروز می‌افتیم که چهارتایی رفته بودیم شهرکتاب و بعدش، توی خیابان، تو می‌خواستی شهروندِ بافرهنگی باشی و از خط عابر رد شوی و من گفته بودم برویم روی آن پُل عابر که پلّه برقی دارد، بازی کنیم! بعدتر، جناب  جدا شد ازمان و من و تو با جناب  رفتیم توی آن پارک، جایی که بچّه‌ها بازی می‌کردند و یادت هست چقدر خندیده بودیم با هم؟ حالا هر وقت که لواشک بخورم یاد تو می‌افتم که چقدر اِوا و سوسولی! تمام کلمات و ترکیب‌های خنگ‌آلوده مرا به یاد جناب  می‌اندازد و شما هم محال است یادتان برود که من دلم یک پسر موفرفری سیاه‌چرده‌ی گنده‌ی تپل می‌خواهد! یا وقتی جناب  منصرف شد از خریدنِ ارباب حلقه‌ها، چقدر خندیده بودیم بابت دانلودین و پرینتیدن و پلاتیدن و …  بیا نیمه‌ی پُر لیوان را ببینیم با هر چی که دوست داریم؛ من نوشابه، تو دوغ! خوبه؟

پی.‌نوشت )؛ جهت اطلاع؛  توی تصویری می‌شود سرکار   و من ِ تصویری هم می‌شود سرکار

{عکس}

عکاس ساتیار امامی

یکی، دو روز قبل‌تر، هوس تخمه سوسولی کرده بودم. در مسیری‌ که می‌رفتم، به هر مغازه‌ای که می‌رسیدم، سؤال می‌کردم بلکه داشته باشد این خوراکی از ما بهتران را. همگی می‌گفتند دیگر ندارند و جمع کرده‌اند این تخمه‌ها را. نگرد، نیست و بعد هم یک حرف نامفهومی را می‌زدند که من فقط افغانی‌اش را می‌فهمیدم و یادِ پاپتی می‌افتادم که کامنت گذاشته و نوشته بود که “فکرش رو بکن یه مشت مرد گنده یا چند تا طوطی نشستن تخمه می‌شکنن ولی، مغزش رو تف می‌کنن بیرون بعد می‌کنن تو این بسته‌ها و شما می‌خورین!”(اینجا)

دیشب، به خیاط گفتم ماوقع را. بی‌خبر بود. بعدتر هم کلّی صحنه‌های تهوّع‌آور را بر اساس کامنت پاپتی تصوّر کردیم که مثلن، یک عدّه افغانی نشسته‌اند دور هم، گونی گونی تخمه پخش کرده‌اند روی زمین و هی، یکی یکی این تخمه‌ها را می‌گذارند لای دندان و می‌شکنند و مغزش را تف می‌کنند توی یک تشت قرمز! خیاط می‌گوید لابُد بعدش می‌شستند تخمه‌ها را! نتیجه‌ی بحث و بررسی دیشب، هیچ نبود مگر سکوت! که اینجا چیزی ننویسم درباره‌اش تا وقتی که خودمان متوجّه‌ی اصل مطلب بشویم. امّا، امروز، وقتی این آقای من، خودم کامنت گذاشتند پای پُست پیری و اشاره کردند به تخمه سوسولی، ما در راستای وظیفه‌ی اخلاقی‌مان، گفتیم پی‌اش را بگیریم بلکه بفهمیم دلیل ِ واقعی نایاب شدنِ این خوراکی عزیز را. خب، ساده‌ترین راه‌حل، گوگلدین بود که ما را به اینجا رساند و با توجّه به اطلاعاتِ این تخمه سوسولی‌باز ِ عزیز، متوجّه علّتِ نایاب شدن جنس موردنظر شدیم. پس، دیگه دنبال تخمه سوسولی (عکس) نگردین چرا که این مغز آفتابگردون‌ها از خارج وارد شده بوده و حالا، تموم شده. هر وقت دوباره وارد بشه باز می‌آد به بازار!

{عکس از ساتیار امامی}

لینک رو گذاشت و نوشت: in pirie toe با یه لبخند مؤدب. 

می‌پرسین کی؟ تابلوئه که! خیاط رو می‌گم.

اوّل؛ دفترچه‌ی خاطرات یک شیء زنده‌ی غریبی‌ست! نوشته بودم که ما دفتر خاطراتِ بچگی‌هامان را پیدا کرده‌ایم. در جریان خاطره‌خوانی‌هایم، رسیده‌ام به همین روزها در سال ۱۳۷۹. وقتی که دانش‌آموز مدرسه‌ی پیش‌دانشگاهی بودم و یک پشت‌کنکوریِ پُر از شیطنت. الان، وقتی که دوباره می‌خوانم این یادداشت‌های ساده‌ی باانگیزه‌ی هدفمند را کلّی بد و بیراه بار خودم می‌کنم بس که بی‌عار شده‌ام حالا. هر روزی که می‌گذرد، بیشتر عاشق آن دخترکِ هجده ساله می‌شوم با آن معرفت و معصومیّت زیادش.

قبل‌تر؛ تاریخ زده‌ام “یک‌شنبه؛ ۹ اسفند ۱۳۷۷” و بعدتر، نوشته‌ام که “می‌روم کتابخانه. کتاب روزهای زندگی یک زن را امانت می‌گیرم. آشغال است! ” الان، عنوان روزهای زندگی یک زن را سرچ کردم امّا، دریغ از نتیجه‌ای مگر یک مورد در آدینه بوک که کتابی است نوشته‌ی آرمان ساکت و فیروزه خلیلی به نام روزهایی از زندگی یک زن که البته، تاریخ انتشار آن با خاطره‌ی ما مطابقت ندارد. از این رو، کنجکاو شده‌ایم دوباره برویم همان کتابخانه، بگردیم پی آن کتاب، بلکه یادمان بیاید چرا درباره‌‌‌اش اینقدر خشن اظهارنظر کرده‌ایم!!!

به قول ایشون؛ حیف نیست عمرت را در گودر و بلاگر و تی.آی ایمیل تلف می‌کنی و نمی‌روی این مصاحبه‌ی دوران‌ساز آقای راستگو را بخوانی؟ 

آقای راستگو که رئیس مرکز تربیت مربی کودک و نوجوان تشریف دارند در مصاحبه‌ی یادشده به بررسی نقاط مثبت و منفی برنامه‌ی فیتیله جمعه تعطیله‌ی عمو قناد پرداخته‌اند و مسأله‌ی هورا و جیغ کشیدن و سوت و کف زدن را در برنامه‌های کودک قابل پذیرش ندانستند! و گفتند:” هر چند شاید بتوان از کف‌زدن با مسامحه گذشت، ولی در موارد دیگر باید تجدید نظر شود، چرا که نادرستی آن مثل کراهت وجود مجسمه در مکان نمازگزار است با این توجیه که امروزه در ایران کسی از دیدن مجسمه به یاد بت نمی‌افتد، ولی باید دانست که احکام اسلام تنها برای یک منطقه جغرافیایی مثل ایران نیست و همین الان در کشورهایی مانند هند بت‌پرستی رواج دارد. به هرحال سخن این است که چرا ما با این فرهنگ قوی دینی و ایرانی، نوآوری نکنیم و لفظی را بر اساس فرهنگ و مذهب خودمان ابداع نکنیم و از الفاظی مانند هورا استفاده کنیم که شاید مخفف اهورامزدای زرتشتیان است که هنگام روشن کردن آتش آن را بیان می‌کردند.

همچنین، ایشون در ادامه اظهار داشتند که: “جیغ زدن مسأله‌ای است که به نظر برخی روان‌شناسان انسان را از نظر روانی تخلیه می‌کند، ولی عادت دادن بچه‌ها به آن افزون بر این که در زندگی شهرنشینی کنونی حقوق دیگران را ضایع می‌کند، متناسب با جایگاه یک برنامه تلوزیونی که باید آموزنده و سازنده باشد، نیست. 

ضمنن، ایشون اختلاط دختر و پسر رو یکی دیگه از اشکالات برنامه‌ی فیتیله می‌دونن و در این‌باره گفتند که:” هر چند بچه‌های حاضر در این برنامه کوچکند و از نظر شرعی، تکلیفی ندارند و من هم انسان تنگ‌نظری نیستم که حجاب کامل را برای بچه‌های نابالغ واجب بدانم، ولی مساله این است که دختر بچه باید بداند پوشش او با پسرها فرق دارد و مجاورتش با آنها کار درستی نیست، از این رو می‌توان با پوشاندن لباس‌های رنگی زیبا با پوشش مناسب به دختر بچه‌ها، آنها را از کودکی با این مفاهیم آشنا کرد و در برنامه‌‌های تلوزیونی هم می‌توان آنها را از هم جدا، یا یک برنامه ویژه دختران و یک برنامه ویژه پسران تولید کرد.

+ سایت برنامه‌ی فیتیله جمعه تعطیله

+ فیتیله می‌تواند تعطیل نباشد (همشهری آن‌لاین)