چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو


زمانه‌ی پُرآشوبی می‌رسد که مردم همدمی جز کتاب‌هایشان ندارند.

این حدیث که به نام امام صادق علیه السلام در صفحه‌ی بسم الله شماره ۱۶۶ همشهری جوان آمده است حکایت حالِ ماست در این روزهای تنهایی که ما را با کسی رفاقتی خاص نیست الا کتاب! {عکس}

این یک مای خندان است! از دیروز غمگین گریه‌آلودمان! گرسنه و خسته و افسرده و ... ولی، همچنان بازیگوش و سربه هوا در آن کوچه پس کوچه‌های نرسیده به میدانِ مادر خیابان میرداماد با زهره و ...

بعدِ نمی‌دانم چند سال،* هنوز اندر خم یک کوچه‌ام!!! دوباره با یک رتبه‌ی ناامیدکننده در کنکور ارشد، مجاز شده‌ام برای انتخاب رشته!!! هی یادِ آن یک هفته‌ی بعدِ اعلام نتایج پارسال می‌افتم. چقدر غمگین بودم من. اگر به گزارش اداره‌ی هواشناسی ِ یزدانی خرّم نبود لابُد منم دیگر نبودم بس که غصه می‌خوردم آن روزها در یک رختخوابِ خیس از اشک و اندوه. بی‌خیال! به قولش؛ “سبز برگان درختان همه دنیا را نشمردیم هنوز!

* می‌دونم چند سال! بعدِ سه سال! منتها، به قدر سی سال گذشته بر من همین سه سالِ کذایی!

توجه! عنوان از ابتدای این شعر آمده است.

لعنت به فایرفاکس! هر چه فحش خواهر و مادر!!! من عاشق اینترنت اکسپلورم که چهار ستاره مانده به صبح را نارنجی و قشنگ و مرتّب و خانوم و مهربان نشان می‌دهد و نه آن فایرفاکس فلان شده که امروز باعث شد ما به یک ویرایش غیرقابل پیش‌بینی دست بزنیم و هر چه رشته بودیم را پنبه کرد و به باد داد!!! حالا مائیم و خاطره‌ی آن وبلاگِ دوست‌داشتنی‌مان …

بعدن نوشت )؛ کلّی به این در و آن در زدیم تا دوباره عکس این دخترک را پیدا کردیم واسه پشیونی‌گاهِ اینجا. الان کمی خاطرمان آسوده شد. می‌ماند باقی جزئیات و دیگر پیوندها و حرف‌زدن درباره‌ی این یکی، دو روز ساکت و کلّی چاق ‌سلامتی با دوستان که حواس‌مان هست به تک تکِ نازنین ِ عزیزشان.

شما حواس‌تون نبود هیچ‌کدوم. ولی همین امروز صبح، توی پارک ملّت، یه کشف مهّم حاصل شد و ما بالاخره ملتفت شدیم وقتی این خانوم درباره‌ی عسلی وروجک حرف می‌زنه و می‌نویسه دقیقاً و تحقیقاً یعنی کی!!!

پی.‌نوشت )؛ خیاط جان هم که طبق معمول دوباره ما را شرمنده کردند با تخمه سوسولی!

آخرین بار، نزدیک به شش ماه قبل‌تر بود، اوایل آذر ماه که نوشت دارد بعدِ یک‌سال طولانی برمی‌گردد… پیگیر احوالاتِ او بودم در غربت. نه اینکه بشناسمش. نه! او هم مرا نمی‌شناسد. ردّ هیچ کامنتی هم به نام من پیدا نمی‌شود در اعترافاتش. از این خواننده‌های ساکتِ نظاره‌گرش بوده‌ام. مگر همین یک یادداشتِ آخر که خبر برگشتنش را نوشته است. بهانه‌ی کامنت هم ذوقی عجیب بود برای آن نامه‌اش. انگاری، بر حسب تصادف به اینجا رسیده بود و بعدِ دیدنِ لینک وبلاگش در این ستون سمتِ چپ، کنجکاو می‌شود و شروع می‌کند به خواندنِ نوشته‌هایم و بعد، او نیز همان کشفی را می‌کند که من! انگاری یک روح در دو تن با همان سرکشی‌ها و پریشانی‌ها و آشفتگی‌ها و سرگردانی‌ها. {به قول آقا} اگر اهلِ دل باشی، زبان دل را می‌فهمی. مهم این است که در سطح نمانی و آن رازها و حرفای ناگفته‌ی مستتر در پشت کلمات پیدا را بفهمی. من، رویا را می‌دیدم که ایستاده بود پشت عصیانِ دریا و او، دریا را می‌دید که نشسته بود در خیالِ ناآرام رویا

نمی‌دانم کجای جهان! خوش به حالت که دریا در تو خانه کرده است این روزها …

* * *

دلم هوای دریا را کرده بود با آن التهاب‌های زیاد و آرامش پنهان و استواری و توان بی‌اندازه‌اش برای زندگی … اینجا تنها حدودی است که از او می‌شناسم برای کمی پهلو گرفتن و با او بودن و در خودم غرق شدن …

سطرها و پاراگراف‌هایی را انتخاب کرده‌ام از متن اعترافاتش بیشتر به دلیل مشابهت‌های فکری و رویکردی‌مان. بخوانید. برای خواندنِ متن کامل هم کلیک کنید روی هر سطر، صفحه‌ای باز می‌شود که پاره‌ای از گستردگی ِ عظیم روح ناآرام ِ دریاست …

* * *

:: خدا؛ از دو موقعیت خنده‌ام می‌گیرد: وقتی من بخواهم کاری انجام شود و تلاش بیهوده دیگران را در برابر اراده‌ام می‌بینم و وقتی که من نخواهم کاری انجام شود و جماعتی را می‌بینم که برای انجام آن به آب و آتش می‌زنند.

:: من به خدایی که زندگی زنی را به خاطر نجات روح مردی به ویرانی بکشاند، ایمان ندارم… (پاسخ فلوریا به اعترافات سنت آگوستین)

:: بالاخره رسیدم… پدر و مادرم پشت در شیشه‌ای منتظر ایستاده بودند. سلام کردم. می‌خواستم راه بیافتم، دیدم مادرم دست دست می‌کند. بالاخره خودش جلو آمد و گفت «مرا نمی‌بوسی؟» و بغلم کرد. لعنتی! همین اول کار، خراب کردم! یادم نبود وقتی بعد از مدت‌ها بر می‌گردم باید ببوسمش و بغلش کنم.

:: آخر برای سال‌ها، بزرگترین رویای کودکیم، ورود به یک مثلث عشقی بوده است!!

:: من در طی این سال‌ها به این تجربه رسیده‌ام که حتی تور کردنِ(!!) رابرت دنیرو(!!!) هم، طوری که جداْ باورش بشود اگر با تو ازدواج نکند تا آخر عمر پشیمان خواهد بود، کار چندان سختی نیست، چه برسد به یک پسر تنها و دور از خانواده آن هم در مملکت غریب. اما حقیقتی که همیشه کار را خراب می‌کند آن است که من از مبارزه با حریف ضعیف متنفرم و حریفی که به دوست داشتن اعتراف کند ضعیف است… حالا این وسط، تنها کاری که از دستم بر می‌آید آن است که بنشینم و دعا کنم او هرگز اعتراف نکند.. یا لااقل به این زودی‌ها نه…

:: از کجا یک‌دفعه ظاهر می‌شوی؟؟ همیشه با همان لبخند مرموز!! یک‌روز توی آسانسور دیدمت.. ملاقات‌مان بیشتر از چند ثانیه طول نکشید. موقع خداحافظی گفتی: «خوشحال شدم.» می‌دانی چقدر ذوق کردم؟! من هم از دیدنت خوشحال می‌شوم.. باز هم این طرف‌ها بیا… و خدا این آسانسور را برای ما نگه دارد!!!

:: می‌پرسد «کی می‌آیی؟؟» دیگر از این سوال تکراری خسته شده‌ام، دارم زندگی‌ام را می‌کنم، با شرایط جدید وفق پیدا کرده‌ام، ذره‌ای هم دلتنگ نشده‌ام، که اصلاْ برای چه چیز دلتنگ شوم؟ آن شهر یخ‌زده یا آدم‌های مرده‌اش؟ می‌خواهم سوالش را یک جوری از سر باز کنم که می‌گوید: «دلمون برات تنگ شده..» لحظه‌ای مردد می‌مانم.. انگار ناگهان همه چیز در نظرم عوض می‌شود…

:: همگی نیازهای یکسانی دارند، راه‌های یکسانی برای ارضای نیازشان بلدند، از زندگی چیزهای مشابه می‌خواهند، تعاریف مشترکی از آسایش و لذت و خوشی دارند و تا ابد هم در همان چارچوب باقی خواهند ماند… آن روز نخستین بار بود که دیدم انسان وقتی افقی می‌شود چقدر ضعیف‌تر به نظر می‌رسد، که شاید اصلاْ قدرت آدم‌های عمودی تظاهری بیش نیست…

:: یک کوله پشتی، کمی خرت و پرت، کردیت کارت و پاسپورت. تمام آن چیزی که نیاز است برای رفتن و فراموش کردن… تمام آنچه که من از این دنیا می‌خواهم… جایی برای گم شدن…

:: پرسید همان قدر که تو دوستش داری او (اپتیموس) هم تو را دوست دارد؟ از حرفش رنجیدم.. آخر تو هم که مثل همه فکر می‌کنی، همان بده بستان‌ها.. معاملات کثیف انسانی… برای من اهمیتی ندارد.. من همه‌ی آدم‌های اطرافم را دوست دارم، خیلی زیاد، لااقل خیلی بیشتر از آنچه آن‌ها مرا دوست دارند.. خوب گاهی هم از دستشان ناراحت می‌شوم، اما کاری از دستم بر نمی‌آید، نمی‌توانم دوستشان نداشته باشم، جلوی دلم را که نمی‌توانم بگیرم، سال‌هاست که اینگونه زندگی کرده‌ام، سال‌هاست که بسیار بیشتر از آنچه که دریافت کنم، بخشیده‌ام.. اگر بخواهم واقعیت را ببینم هیچ بعید نیست اپتیموس حتی به ذهنش هم هرگز خطور نکند که برای من، حتی شده ذره‌ای خاص است، چه برسد به اینکه من اینطوری عاشقش شده‌ام، می‌دانم که نمی‌توانم هیچ‌وقت هم این را به او بگویم یا حتی با ایماء و اشاره بفهمانمش.

در جریانِ داستان ورزشکار شدنِ ما بودید، این را هم بدانید که زین پس، دیگر نمی‌خواهیم ورزشکار بشویم!!! اصلن یک همچو آدمی عینهو ما، با این جثه‌ی نحیف و سی‌ و شش کیلو وزنِ ناقابل و بدغذایی مفرط و Hyperactivity زیاد و با کمترین استعدادِ چاقی! {و البته رشد!} می‌رود کلاس آیروبیک؟!!! ما حتّا زورمان نمی‌رسد این دمبل‌ها را بلند کنیم!!! هرچند در این یک‌ماه کلّی مسرور شدیم بابتِ دیدار مجدّد دوستان و همشاگردی‌های مدرسه‌ی ابتدایی‌مان ولی، بس‌مان است دیگر …

بچه‌هایم دائم صندوق اسباب‌بازی‌هایشان را می‌گردند٬ یکی از آن‌ها را به طرفی می‌اندازند٬ یکی را بیرون می‌کشند و آنهایی را نگه می‌دارند که برایشان جالب است. من همین حالت را در مقابل کتاب٬ موسیقی٬ عکس‌ها و روزنامه‌ها دارم. آیا ما همین کار را با مردم هم می‌توانیم بکنیم؟ (نزدیکی- حنیف قریشی)

گاهی سجده پی سجده، شکر می‌کنم خدا را بابت همین درس مددکاری خواندن. دُرُست که خیر ما به بشریِّت نرسیده است هنوز. امّا، همین که آدم بتواند یار خویش هم باشد ثروت بزرگی است. دیشب، به خیاط‌باشی جان گفتم که آری. ما می‌توانیم همین کار را با مردم هم بکنیم. که برمبنای جذابیّت انسان‌های جالب، آنها را نگه داریم برای خودمان؛ توی ذهن یا قلب‌ یا زندگی‌مان. شاید کمی نشد هم داشته باشد. مثلن، پاره‌ای از اوقات سخت باشد بیرون کردنِ یک نفرِ نافرم ِ رو اعصاب از زندگی‌مان. ولی، کم کم می‌شود. قرار نیست همگی، سمتِ مشاور و مددکار دیگران را داشته باشیم با پُرحوصلگی‌های زیاد برای گوش دادن و لبخند زدن و … بیشتر نگرانی‌ها و دغدغه‌های خودمان را داریم و نه توانِ لازم برای حرفه‌ای بودن که مثلن، به قول مددکارها، اصل پذیرش را رعایت کنیم در برابر این کیسِ پُرخطر کمی هولناک. که یعنی عیبی ندارد شما قاتلِ جانیِ دگرآزار ِ فلان‌شده‌ای! هر چند، اگر آدم اینقدر بزرگوار باشد با چنین منش مردانه و خوی جوانمردانه‌ای، بسی سزاوار ستایش است. یعنی، مردم را بدون پیشداوری‌های مذهبی و قومی و اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و … با گشاده‌رویی و صمیمیت پذیرفتن و شرایطِ زندگی دیگران را درک کردن و تلاش زیاد برای یاری رساندن به ایشان یا دست‌کم، اگر مرهم نشدیم، نمک‌بپاشِ روی زخم هم نشویم!!!

امّا، یک روی دیگر این داستان، مصداق‌اش شاید بشود همان آیه‌ی کوتاهِ دوست‌داشتنی پُرمفهوم ِ ابتدایی سوره‌های کتابِ خدا مگر یکی؛ بسم الله الرحمن الرحیم. با تأکیدِ فراوان بر الرحمن و الرحیم بودنِ خدا. با سفارشِ بسیار برای رحمان و رحیم بودن. که می‌شود نه به قدر خدا، ولی بخشنده بود و مهربان … مردم را دوست داشت ولو، ناچیز باشند در نظرت. به قولِ قرآن شاید به شرف ملاقات خدا برسند همین انگار ناچیز مردمان! یعنی، هر کسی بزرگواری‌های خودش را دارد، تو اصلن کی هستی که بخواهی قدر و منزلت مردم را تعیین کنی با معیارهای بی‌اعتبار و میزان‌های ناپایایی که داری؟!!! باید با مُدارا و مهر و ذوقِ طبیعی برای بهبود و پیشرفتِ دیگران با مردم همراه شد. تداوم رابطه، به آشنایی و آشنایی به اُنس و اُنس به رفاقت و … همین‌طور بگیر این سررشته را و برو … ته‌اش، دنیای جالبی می‌شود که همگان برای آدم جذاب هستند. البته، لازمه‌اش کمی صبر است و قدرت و اینکه، تو خودت آدم باشی! یعنی، باید از خودت شروع کنی. شعار که می‌دهی در بابِ یگانگی و برادری و خواهری، خودت اولّین عامل باشی که برای نمونه‌ی عملی بشود تو را مثال زد دست‌کم. نه اینکه، تا یکی رسید به تو، دیدی خانه‌شان فلان محله‌ی ناموزونِ جنوب‌شهر است و بابایش، سواد ندارد اصلن و خودش، با قاشق و نان غذا می‌خورد و وقتِ راه رفتن، پایش را می‌کشد روی زمین، خدایش یک روز در میان فعّال است و مهمانی آنچنانی هم می‌رود گاهی و محلِ تو هم نمی‌گذارد وقت و بی‌وقت … اعصابت خورد شود و خاکشیر و دو، سه روز از نظر عاطفی سرماخورده بشوی!!! اینجاست که بخشندگی و مهربانی به کار آدم می‌آید. اینجاست که یادت می‌آید قبلِ هر کسی، خودت باید بزرگ باشی. سخت است بزرگ بودن برعکسِ سادگی بزرگ شدن که زود هم اتّفاق می‌افتد.

* خیاط باشی مخاطب نیست. گفته باشم! ما فقط سوءاستفاده کردیم از یادداشت‌هایش برای اینکه حرفِ خودمان را بنویسیم برای غیر. هیچ‌کس سوءتفاهم‌اش نمی‌شود اگر … امّا، خاصیّت وب این است که تند بخوانیم و بی‌دقّت. این‌طوری نباشین. لطفن.

اینجا دیگر خانه‌ی من نیست…

مانا همین تک جمله را نوشته و آن یکی، دو یادداشتِ پیش‌زمینه‌ی این تصمیم را حذف کرده است حالا. همان حرف‌هایی که نوعی اعتراف به “اشتباه” بود درباره‌ی وبلاگ‌نویسی و دوستی. که یعنی، وبلاگ شخصی دقیقاً جایی نیست برای “تخلیه‌ی حرف‌هایی که به هر دلیلی گفتنی نیستند. حس‌هایی که می‌توانند بی‌دلیل باشند. رنجش‌هایی که می‌توانند خودخواهانه باشند یا هرچیز “ممنوع” دیگری.”

حرف‌های مانا مرا به یاد سارا می‌اندازد که یکی از بهترین رفقای من است و بهانه‌ی آشنایی‌مان در همین فضا بود که پیدا شد. چند وقتِ قبل، سارا هم نوشته بود که؛[برای من] وبلاگ ننوشتن به مراتب بهتر از وبلاگ نوشتنه. یک آرامش خیال داره. میشه راحت فضای پیرامون رو انتخاب و مدیریت کرد. همه چیز حقیقیه…

زهرا هم بحث دیگری راه انداخته و نوشته است که “هویت مجازی به هیچ دردی نمیخوره. اگه میخورد اونهایی که معروفتر هستند باید خوشحال میشدند که این هویت رو وارد دنیای حقیقی هم بکنند. در حالی که کمتر کسی اینو می پسنده. حداقل در مورد من اینطوره.

منتها، به قول آقا؛ وبلاگ نویسی هم بهشت و هم جهنم است.

این روزها، ذهن من نیز به طرز عجیبی درگیر این آمدن‌ها و رفتن‌ها و سود و زیانِ متعاقبِ ماندن در چنین فضایی شده است؛ فضای مجازی همچون دنیایی کوچک است که هر کدام از ما، به سادگی آن را خلق کرده‌ایم و این امکان و اقتدار را نیز داریم که به همان سادگی! دنیای کوچک‌مان را تخریب کرده و از بین ببریم. انگاری گستردگی بی‌اندازه‌ی روابط آزاد در این فضا، ما را منزوی‌تر می‌کند در طولانی مدّت …

* این یادداشت را مقدمه فرض کنید برای یک‌سری حرفهای دیگر …

پی‌.نوشت)؛ دخترک که بی‌خیال این حرف‌هاست انگاری. به روز است امروز هم!

varzesh-3.jpg

جلسه‌ی ۱۱اُم در بی‌حوصلگی سپری شد.

جلسه‌ی ۱۲‌اُم نیز آنچنان گذشت که جلسه‌ی دهم!!!

به شدّت موافقِ نظر این آقا هستم درباره‌ی متن کتاب‌های درسی. به خصوص همان کتاب‌های فنی و حرفه‌ای. جدای رشته‌ی تحصیلی من که وقتِ دبیرستان، حسابداری و بازرگانی می‌خواندم، این روزها نیز که دوباره فیل‌مان یادِ هندوستان کرده است به خواندنِ کتاب‌های رشته‌ی هنر روی آورده‌ام و لذّت و منفعت بسیاری داشته است برایم.

+ اگر به کتاب‌های درسی علاقمند هستید یک‌سری بزنید به اینجا و اینجا (قابل توجّه خیاط‌ باشی)