میخواهم یک منظره خلق کنم، رؤیای یکدستِ بیآشوبی در میانِ درختان، یک جنگل با آسمانِ لاهیجان، با خورشیدی دلرُبا، آنسوتر پنبهی ابرها، سنجاب نشسته باشد روی شاخههای خمیده، چندتایی اردک روی برکه، آواز جیرجیرکها، مثلن یکی، دوتا خرگوش با بوتههای تمشک کنار لانهی آنها، دورترها کلبهای هم باشد، صنوبری و شعری، تو میخندی و رها از این رنجهای گاه و بیگاه، من تلفن میزنم دوباره، خبری نیست از اشک و آه، تو قدم میزنی، چیزی حس میکنم که شبیه شکستنِ بغضِ نیست توی دستهای من، در اوجِ خیال، صدای آرزوهای خودم را میشنوم؛ کاش واقعی … کاش طبیعی … بادی میوزد از آن سوی قلّهی کوه، عطرِ نرم برف را میآورد و شادی عمیقی را در دلِ تو …
یکحرفی یادم هست از «مسیح علیّهالسلام»، میگوید:«برای یافتن زندگی باید آن را گم کرد.» شاید شما هم مشابه پائیزِ یکهزار و سیصد و هشتادِ امسالِ مرا در زندگیتان داشته باشید، همهی فصل در گمبودهگی گذشت، مرگ در خویش یعنی، اگر فرض کنم شبیه فیلم بود آنروزهایاَم، چندتایی شعر و آهنگِ مناسب پیدا کردهام محضِ تیتراژ که یعنی خلاصیّت. الان، من هم باید اعتراف کنم، این آقای «احسان خواجهامیری» را دوست دارم با آلبوم ِ جدیدی که منتشر کرده است؛ فصل تازه.
وقتی بیان مُدام درجا میزند و زبان دچار لکنتِ بیاندازه است، تنها شعر و موسیقی میشود وسیله محضِ اعلامِ درونیّات آدمی به ویژه اگر جنسِ عشق باشد. نه عشق یعنی، یک نوع از دوستداشتنِ شدیدِ پُرغلظت کمی مانده به آن اوج؛ یعنی عشق.
میدانید، انگاری«افشین یداللهی» ترانههای تب تلخ و رفتنی را برای من سروده باشد؛ خیلی سفارشی هم – سلام آزاده جون – مثلن آنجا که دارد میگوید: خدا ما رو برای هم نمیخواست، خودت دیدی دعامون بیاثر بود یا تو وقتی هستی امّا دوری از من نه میشه زنده باشم، نه بمیرم/ نمیگم دلخورم از تقدیرم امّا … یعنی همان حرفهای من با بغض و علاقه.
خوبه مثلن، معتاداینا نیست، یه مغازه داره تو خیابون شاپور، ولی میدونین حاج خانوم، از وقتی گفته بین من و کار یکی رو انتخاب کن، دودل شدم.
این روزهای خوشبختبینی؛ کمی بعد از پایانِ بیست و هفت سالگیام، مردی هست زیبا، در نظر من یک نوع زیباییِ ملکوتی با نگاهی آفتابی و لبخندی نمکین؛ دلگرمیزا با آن علیکهای کُشنده، به سلام من جواب میگوید با مهر، و صبور مینشیند در آن کنج، دوست دارم به جز او به کس دیگری نگاه نکنم؛ هنوزم آقای معرکهی دوستداشتنیِ من است در این وقتهای نزدیک، به همه نگاه میکنم به جز او؛ یکسال پیشتر، دور از دست بود اوقاتی از این دست، با همهی سرنوشت که زیادی سخت و سرد است، اینک میلِ شدیدی دارم به زندگی، بیشتر برای آن ثانیههای شگفت که با او میگذرد؛ ایمن میشوم از بودنِ این مرد؛ مردی زیبا، در نظر من یک نوع زیبایی ملکوتی با نگاهی آفتابی و لبخندی نمکین ….
نمیتوانم توضیح بدهم دربارهی این طرز امّا، … نباید فریاد کشید. میدانم. سکوت هم جواب نمیدهد ولی. باید کوبید توی دهانِ او با مشتی محکم و نشان داد که اشکال آنجاست وقتی دارد آن چهار کلمهی خوشگل را میگوید و دل از آدم میبرد و بعد، هی زخم میزند با آن زبان.
با سارای خودش نشسته بود کنار من، روی پلّهی اتوبوس، تند تند حرف میزد و خنده میریخت در آن درگاهی، من ماندهبودم خنده چهطوری از زیر آن لایهی ضخیمِ کرم و پودرجات بالا میآید و پخش میشود توی گونههای گلانداختهاش و آنطوری قشنگ مینشیند بالای حجم ِ پرملاتِ ریمیلاش؛ کنجِ چشمهایش که خواستنیتر میشد با آن نگاه شرربار ِ مهربان وقتی دربارهی پدر/ مادرش میگفت و اینکه هر یکی، نفری ده هزارتومان بیشتر خرجی دادهاند بهش بابت این هفته و بعد که سؤال کرده چرا؟ پدر/ مادرش گفتهاند: ولنتاین هست آخر، پول لازم میشود. دخترک سه ترم مانده بود به آخر ِ درساش، خودش میگفت یک سال و نیم ِ دیگر اسکل دانشگاه است و بعد، حسرت خورد به حالای سارا که از درس و کلاس فارغ است و میرفت «فردوسی» و سفارش کرد بهش اگر از این شکلاتهایی دید که پیچیدهاند داخلِ توریهای رنگی، برای او هم بخرد محضِ ولنتاین بدهد علی و سارا با عجب پرسید: علی؟ دخترک خندهای کرد و گفت: علیِ فعلی، نه قبلی! و جفتی ریسه رفتند و وعدهی بعدی موکول شد به کافه تمدن.
دوباره Welcome دختر جان! شادی آوردی به جهان!
نشسته است جلوی تلویزیون. صدا میکند مرا؛ ” بیا این رو ببین. خیلی شبیه توئه ” تکرار چارخونهی پریشب. میگویمش ” حوصله ندارم. بعدن تعریف کن برام ” اصرار میکند. تسلیم میشوم. ایستادهام. تکیه دادهام به دیوار. تعریف میکند برایم که خشایار تصادف کرده و حالا میتواند ذهن دیگران را بخواند. خشایار نشسته روی پلکان. حوصلهام سر میرود. میگویم:” من برم ” میگوید: ” نه. وایسا یه لحظه. خیلی شبیه توئه ” میپرسمش: ” کی؟ کی شبیه مناه؟ ” رعنا میآید با لباس فرم مهمانداریاش. میگویمش: ” این؟! ” نگاهش میکنم با اخم ” مسخره کردی منُ؟ ” مظلوم ” نه. وایسا تو … ” رعنا مینشیند کنار خشایار. خیال کرده پدرش میخواهد با او درددل کند. این طور نیست. خشایار از رعنا میخواهد به او نگاه کند. تمرکز کند. رعنا نگاه میکند. لبخند میزند. یکهو صدای رعنا شنیده میشود در فرودگاه … یا چه میدانم در هواپیما که از مسافران میخواهد فلان کار و بهمان کار را … کمی بعد، صدای رعنا که دلواپس شام است برای حامد … بعدتر، کمی فکر دربارهی خشایار که از ذهن رعنا میگذرد … صدای کاسه – بشقابی … یا رانندهی تاکسی … چند نفر دیگر … دوباره فرودگاه … حامد .. که خشایار از کوره در میرود. رعنا را میفرستد پی کارش و میگوید: ” یه ذره تمرکز داشته باش رعنا … فکرت خیلی آشفتهست … ” یا حرفی را میزند شبیه به این. دقیقن یادم نیست عین حرفاش را. من ایستادهام به همان شکل. تکیه دادهام به دیوار. میگوید: “عین توئه. تو هم اینجوری هستی. یعنی فکرات اینجوریاه. آشفتهست. تمرکز نداری. ” میگویم:” برو بابا … شبیه خودتاه اصلن … ” و اخمالو برمیگردم توی اتاق و یکهو منفجر میشوم از خوشی. دلم میخواهد بروم بغلاش کنم. ببوسماش. بگویم چقدر دوستاش دارم. از همهی دنیا همین برادر کوچکترم برای من بس است با این فهم بزرگاش. خجالتی است و کمرو. زیاد حرف نمیزند با دیگران مگر من! مخ همدیگر را تیلیت میکنیم!!! بیشتر از هر کسی مرا میشناسد با همهی دغدغههایم، آشفتگیهایم، خوبیهایم، ترسهایم، خوشیهایم و آرزوهایم … ووو … گاهی پشت سر من راه میافتد و میگوید ” میخوام ببینم با خودت حرف که میزنی چی میگی ” نگاه که میکنم بیشتر از او با آن دو برادر دیگرم زندگی کردهام؛ یکی از من بزرگتر و دیگری کمی کوچکتر ولی، فقط من و او همدیگر را خوب شناختهایم. پس به سن و سال ربطی ندارد. «کاش یه کمی از شعورش رو بقیه هم داشتند.» این را با درد میگویم … با رنج … درد و رنج ناشی از بیتفاوتی دیگران … بیتوجهی دیگران … برادر کوچکترم ادعایی ندارد. تازه سیکل گرفته به قول خودش. ساده است و بی شیله پیله. گاهی که عصبانی میشود از من، میگوید:” من دیگه بلوغ شدم. نباید با من اینجوری رفتار کنی ” و بعدتر، ریسه میرویم از خنده …
***
زمستان بود؛ یکی از همین روزها. انگار امروز. ده ساله بودم من و مثلن خواهری بزرگتر و مراقبت از آن سه نفر دیگر هم با من. مامان نبود. بابا هم با مامان. شب بود. سرد بود لابُد. پتو کشیده بودیم روی خودمان تا اینجا! کنار هم، ردیف، دراز کشیده، خیره به تلویزیون. دوشنبه بود. خسرو پرویز شاه ایران بود و داشت وقتِ آن میشد که نامهی پیامبر را بخواند … دل توی دلمان نبود. رو هم نداشتیم حرف بزنیم دربارهاش. نگاهمان به آن شاه بود که نشسته بود بر سریر سلطنتاش و نامه در دست … فکرمان با آن شازده بود در آن بیمارستان، بر روی تختی حتمن، انگشتهای کوچکش را مشت کرده بود حالا … گذشت تا فردا. وقت صلاه ظهر بود که آمد. با مامان و بابا. زُل زده بودیم بهش که سرخ و سیاه بود هنوز و هی وسواس داشتیم مطمئن شویم این آقا همان شازده است و دستبندی را چک میکردیم که هنوز مانده بود دور مچ کوچکاش و اسم و رسم مامانمان روی آن بود و خاطرمان جمع میشد که نه! خودش است! همان که باید میآمد بعد از این همه وقت که منتظرش بودیم و مامان بهناز چقدر لباس دوخته بود برایاش؛ سفید با حاشیهی آبی…
تولدّت مبارک
درست، اهل روضه و نوحه نیستم من؛ عزا و هیأت هم. بچّگیهایم شاید اینطوری گذشت، آن هم گاهی، تعزیه فقط. بعدتر، دل داده بودم به «زیارت عاشورا» که تازگی، تارکِ آن هم شدهام و این روزها و این شبهای محرمِ حالا، من اشکبارانِ خودم بودهام بیشتر و فکر کردهام حسین علیّهالسلام گریهکُن دارد من ولی، تنهام و تنها و تنها؛ خیلی تنها.
آن هفت آسمانِ تاریخِ غم، بیشتر آن سطر آخر که خبرِ خوبیِ جلال است و ناخوبی من، آتش زد دلاَم را بابت غمی که دیگر حتّا آن را هم ندارم.
امشب، پیامکی رسید که میگفت دختری مشابه من در آن خیابان حرم شاهعبدالعظیم (ع) رویت شده است و دلاَم زیارت خواست ناغافل؛ من همهی عبادتهای واجب و مستحب را بیخیال بشوم، همیشه عاشق زیارتاَم و آن اثر ِ خوشایندِ صحبتهایی که گفته میشود در صحن و حرمهای متبرّکِ پُرگلاب؛ خاطرم مجموع میشود و انگاری آرامِ آبیِ آن فضاهای قدس و امن سرایت میکند به من که هر بارِ بعد از زیارت، تا مدّتهای زیاد، تحمّلام فراوان میشود در برابر هر رنج و جورِ زندگیاَم ….
کمی بعدتر هم این ترکیببندِ عاشورایی … انگاری، کسی دستِ مرا گرفته باشد و هی نجوایی در من؛ هر چه تمامتر … و خودم را دیدم که اشک شدهام و قراری در دلاَم پیدا شده بود؛ نویدِ راهی که هنوز هست و خیری که میشود امیدوارش بود …
+ پیوست دارد؛ تشکّر از شما و شما و دعا برای سلامت و سعادت شما
رضا کیانیان؛ «شما وقتی وارد خانهتان میشوید اصلاً میز و صندلی و یخچال و تخت خواب را میبینید؟ اصلا ًاینها را نمیبینید. در حالی که فکرتان یک جای دیگر است صاف میروید کفشهایتان را یک جا درمیآورید، مینشینید، غذا گرم میکنید، میخورید، بعد لباسهایتان را در میآورید، حمام میکنید و بعد میگیرید میخوابید. هیچکدام از اینها را هم نمیبینید؛ در صورتی که روزهای اوّلی که آنها را خریده بودی میدیدیشان وحتی میگفتی خیلی خوب شد اینها را خریدیم. نگاه کنید چقدر جالب است؟ ولی بعد از مدتی دیگر نمیبینیشان. چرا؟ چه میشود که ما چیزی را که میدیدیم دیگر نمیبینیم؟ روزمرهگی یعنی همین. میگویم که روزمرگی یک زهری دارد که آن زهر آدم را کور و کر میکند. یا حتی چشایی آدم و همه حواس را از آدم میگیرد. ولی خدای نکرده اگر بروید خانهتان و ببینید کشوهایتان ریخته بیرون و میزتان چپه شده، بلافاصله میبینید؛ چون از حالت روزمرهاش درآمده.
میخواهم بگویم تصمیم نمیگیری که ببینی، بلکه بدون تصمیم میبینی و دنبال علتش میگردی. کشو را میگذاری سرجایش، تخت خوابت را درست میکنی و میزت را میچینی و دو مرتبه همه را میبینی. بعد که همه را میبینی دوباره کیف میکنی. یعنی خانهات را دوباره کشف میکنی. همچنان که آدم همیشه میتواند فرزندش و همسرش را کشف کند مثلاً بگوید چقدر خوشگل میخندد. در صورتی که در دراز مدت آدم یادش میرود. من میگویم که ما نسبت به کل جهان این شکلی میشویم و بعد برای اینکه جهان را دو مرتبه ببینیم باید آشناییزدایی کنیم. یعنی کاری کنیم آنکه میبیند بگوید : «اِ چی شد؟» مثل همان موقع که شما میزتان را چپه میبینید. وظیفه هنرمند این است که آن میز را چپه کند.» ×