چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

می‌دانی، دلم می‌خواست همه‌ی عمرم، ضرباهنگِ خاطره‌ی صدای تو در ذهنم تکرار می‌شد وقتی که داشتی بهم می‌گفتی: دوستت دارم. خیلی.

خودم امّا، … دیگر نمی‌دانم … می‌دانی، دوست‌داشتنت را نمی‌خواهم و می‌خواهم … و کمی هراس دارم؛ از خودم … از تو … من دارم هی می‌ترسم … ولی، … والله، منم دوستت دارم و کاشکی بمانیم با هم و یا این روزها، زودتر تمام شوند خب، من طاقت ندارم که مُدام خسته‌ی این همه عشق و فاصله‌ی تؤام باشم!!!

با هم که حرف می‌زنیم، تو ایستاده‌ای پشت پلک‌های بسته‌ی من؛ فقط صداست و سیم. من که حسابی خسته‌ام از این روزها، وقتی ناگزیرم دلتنگِ تو باشم … درباره‌ی خودمان حرف می‌زنیم و تو هی حرفِ خودت است که نه! منم حرفِ خودم که آره! با ادّعای همیشه‌ی جفت‌مان که دوست داریم همدیگر را. تو داری قول می‌دهی که فردا درباره‌اش حرف می‌زنیم و خداحافظی می‌کنی و من، همه‌ی شب، هنوز بیدارم بس که آرام و قرار را گرفته‌ای از من. نمی‌دانی، ولی من دوست دارم همیشه دلتنگِ بودنت باشم و چشم‌به‌راهِ آمدنت …

فردا، دوباره حرف می‌زنیم و همان قصه‌ی همیشگی … تو حرف‌هایی را می‌گویی که پیش از این گفته‌ای یعنی نه! منم همان که آره! حیف که تولّدت بود و باید بیشتر دوستت می‌داشتم وگرنه، …

سال ۱۳۷۹، کنکور گروه ادبیات و علوم انسانی در روز پنج‌شنبه شانزدهم تیرماه برگزار شده بود. این یادداشتِ آن دخترکِ به شدّت امیدوارِ باایمانِ خیال‌پرور آن روزهای زندگی‌ام است. دفتر ِ روزنوشتِ آن سال را می‌خوانم محض کاهش مُسترس‌زدگی!

* لغت‌نامه‌ی خیاط باشی؛ به فردی اطلاق می‌شود که به استرس بی‌سابقه مبتلا شده باشد!

شاید باورتون نشه ولی، کارتم رو گرفتم!

شمارش معکوس شروع شد؛ ۳ …

در بیست و چند ساله‌ی عمرم، به خاطر ندارم هیچ‌گاه چنین روزهای پُراسترسی را گذرانده باشم بابت هولِ امتحان! طوری که، مجموع ذرّه‌های اضطرابِ درونی‌ام تبدیل شده‌اند به دردی سخت در بدنم. خصوصاً پاهایم. غیرعادی بودنِ این تجربه، هراس مرا بیشتر می‌کند از نتیجه‌ای که … هر روزی که به موعدِ امتحان نزدیک‌تر می‌شوم، می‌بینم بیشتر از آن کنکور ِ ده‌سال قبل‌تر و این هی کنکورهای متوالیِ ارشد در چند سال گذشته، نتیجه‌ی همین یکی برایم اهمیّت زایدالوصف دارد. آدم نمی‌تواند دلایل ذهنی‌اش را توجیه کند برای کسی. گیرم فرقی نکند به حالِ زندگی‌ام و دیگر از سن و سال من گذشته است و یا اصلاً که چی مثلاً بخواهم پی جذابیّتِ دانشگاه باشم یا دنبال مدرکی که …؟! معنی ندارد و هیجان هم. سعی می‌کنم ذهنم را پرت کنم از چنین افکاری و متمرکز بشوم بر مباحث همین کتاب‌های درسی که آن‌وقت‌های بچّگی‌ام ناخوشایند بودند و حالا، به شدّت خواندنی! کتاب ادبیات می‌خوانم؛ بخش ادبیات حماسی. اینجای کتاب درباره‌ی شاهنامه است و دارد می‌گوید: “جان و جوهر تراژدی رستم را  “مقاومت” تشکیل می‌دهد. از میان پهلوانان و قهرمانان شاهنامه، تنها “رستم” برای پاسخ دادن به این سؤال انتخاب شده که “آیا زندگی را به هر قیمت باید پذیرفت یا خود در تعیین بهای آن، دست داشت؟”بعدتر، هی فقط همین جمله است که در ذهنم تکرار می‌شود؛

“آیا زندگی را به هر قیمت باید پذیرفت یا خود در تعیین بهای آن، دست داشت؟”

“آیا زندگی را به هر قیمت باید پذیرفت یا خود در تعیین بهای آن، دست داشت؟”

“آیا زندگی را به هر قیمت باید پذیرفت یا خود در تعیین بهای آن، دست داشت؟”

“آیا زندگی را به هر قیمت باید پذیرفت یا خود در تعیین بهای آن، دست داشت؟”

“آیا زندگی را به هر قیمت باید پذیرفت یا خود در تعیین بهای آن، دست داشت؟”

“آیا زندگی را به هر قیمت باید پذیرفت یا خود در تعیین بهای آن، دست داشت؟”

“خیلی وقته احساس می‌کنم تو خودت تمایلی به ادامه‌ی دوستی نداری. برای همین منم دیگه مزاحمت نمی‌شم. فکر می‌کنم الان دیگه وقت کات کردنه. برای تو هم که مشکلی نیست. خودت هزاران بار گفتی وقتی رابطه‌ای رو تموم می‌کنی برات در همون لحظه تموم می‌شه. پس برات آرزوی خوشی و موفقیت می‌کنم. ممنون به خاطر این دوستی خوب چند ماهه. تا حالا هرچند روز یک بار که به اینترنت وصل می‌شدم فقط به خاطر وبلاگ تو بود. بعد از این همون چند روز یکبار هم دیگه لزومی نداره.”

یادت می‌آید این حرف‌هایمان را؟ کاش، نمونه‌ی حرف‌های خودم هم بود. تو اگر داری، بیاور آنها را، بگذاریم اینجا و یک دل سیر بخندیم بهشان! می دانی، امشب، از همان ابتدای شب، پی کامنت خصوصیِ کسی، افتاده بودم به جست‌وجو که رسیدم به کامنت‌های آن‌وقت‌مان که یک مدّتی گیر داده بودیم به هم. یادت هست؟ گیر داده بودیم به هم که:”هی تو چرا این‌طوری هستی! من که آن‌طوری نیستم اصلاً!!!” نمی‌دانم چه حکمتی بود که هیچ کدام کوتاه نیامدیم و بعد هم سکوت شد تا …

آن روزِ دوباره دیدنت، بعدِ این همه ماه و روز، دلم نمی‌آمد جدا بشویم اصلاً، هی با خود می‌گفتم تُف به آن بخشِ بی‌شرفِ درونت دختر! چه‌طوری دلت آمده بود آن حرف‌ها را بنویسی با اخم و تَخم که چی؟ به خاطر یک تبریک تولّد یا …؟ بچّه شده بودی مگر!!! نمی‌دانم. البته، بگویمت، تو هم حسابی حالِ مرا گرفته بودی! کفری بودم ازت. البته، الان اصلاً نمی‌فهمم حالِ آن وقتم را. حتّا، حالِ آن شبی را که دلم برایت تنگ شده بود … اسفند بود. هی یادِ آرتین بودم. تولّدش همان تاریخ‌هاست نه؟ دلم می‌خواست تلفن بزنم بهت. نزدم. توی دلم فحش هم دادم لابُد! که مثلن فکر کردی چی؟! خودت چرا دلت تنگ نشده به من زنگ بزنی؟!!! تو می‌دانی آدم چرا گاهی اینقدر بچّه‌حال می‌شود؟ 

خلاصه که … تا حالا. تا همین کمتر از یک‌ربعِ قبل. شارژ این تلفن لعنتی تمام شد و من یادم رفت که دوباره بپرسم، آن روز، بعدِ اینکه جدا شدیم از همدیگر، پیامک فرستاده بودی، نوشته بودی من تغییر کرده‌ام. نگفتی چرا این حرف را می‌گویی؟ آدم که با یک شال رنگی زیاد تغییر نمی‌کند، می‌کند؟ یادت باشد بهم بگویی چرایش را و اینکه، امشب، ته حرف‌مان، قبل از قطع شدن تلفن، می‌خواستم بگویمت هی یادِ اوقات قدیم بودم در تمام مدّت گفت‌و‌گویمان! گیرم، هر چه حرف زدیم معطوف به آینده بود! ولی، ذهن من توی آن شب‌های قبل پرسه می‌زد که تا صبح اینجا بودیم، پای پنجره‌ی کذایی چت! حالا که فکرش را می‌کنم بد مرضی داشتیم! دختر با دختر اینقدر چت می‌کند؟ عین آدم تلفن می‌زدیم، حرف می‌زدیم خب! مثل امشب، چقدر خودمان را دوست داشتم امشب. اوه! چه همه مهربون بودیما! می‌دانی از امشب به بعد، تا دنیا برقرار است، من یادم نمی‌رود پوستر فیلم بی‌بی چلچله‌ی کیومرث پوراحمد را فرشید مثقالی طراحی کرده است و کارگردان غزل و خاک و سفرسنگ هم کیمیایی است!!! و داش‌آکل‌اش می‌شود اقتباس ادبی با سارای براساس خانه‌ی عروسکِ هنریک ایبسن یا آن تنگسیر ِ امیرنادری!!! کاش، … هیچی! وقتی، وسط خاک و خُلِ آن بیابان، دوباره برسیم به‌ هم و من، دلی از عزا دربیاورم بابت کتک‌زدن شما، بعدش، بهت می‌گویم … بهت می‌گویم که هزاربار بیشتر در زندگی‌ام پیش آمده است که همه‌ی رابطه‌ای را تمام کرده‌ام در لحظه‌ای! ولی، نه با هر کسی … هر دوستی … یک‌وقتی به خودت گفته بودم، یک‌سری، از اوّل که قدم می‌گذارند به حدودِ آدم، دلت هست به رفتن‌شان، عدّه‌ای هم نه! طالب می‌شوی برای ماندگاری‌شان و بعد هم، به هر دلیلی اگر فاصله اتّفاق بیفتد در این میان، فراموشی حاصل نمی‌شود ولی. گیرم خودِ من درباره‌ی تو، در همه‌ی این مدّت که نبودی هی دنبال آیه و دلیل بودم تا حجّت بشود برای اینکه ثابت کنم تو چقدر بدی! نامردی! زور می‌زدم برای اینکه شیرفهم کنم خودم را که هی دختر! بی‌خیال! چنین دوستی هیچوقت نبوده در زندگی‌ات. دیگر هم نیست. چرا هی فکر می‌کنی و حرف می‌زنی درباره‌اش. کل دوستی‌ات چند وقت بود مگر؟ چندماه ناقابل! سگ خورد همه‌اش را! دیگر نیست. نشد ولی. ته دلم نمی‌خواستم که بشود! الان، امشب، خوشحالم که نشد … خوشحالم که ته دلم، هنوزم آدم هستم! که بخشی از درونم دختر باشرفی است و با هر چه بدگویی و غری که زده بودم به رفتارت، بازم اینقدر انصاف داشتم که در خلوت، عادلانه قضاوت کنم درباره‌ی خودم و خودت و هی، دعا کنم برای خودمان و منتظر روزی باشم که دوباره برسیم سرخط و شروع کنیم از نو …  

کاش آن بخشِ بی‌شرفِ کم‌صبر غرغروی نق‌نقویم هم آدم بشود به زودی و زین پسِ زندگی‌مان، به خوشی و خوبی زیادتر بگذرد تا ابدالآبادِ عمر …

آخرین سؤال کنکور سراسری سال ۱۳۸۶ درس دین و زندگی در گروه رشته‌های ریاضی و علوم تجربی؛ حال که ان‌شاءالله به حول و قوّه‌ی الهی به کلیه‌ی سؤالات این درس پاسخ داده‌اید، درصد پاسخ صحیح خود را چه حدس می‌زنید؟ اگر کم‌تر از ۵۰ درصد است گزینه‌ی ۳ و اگر ۵۰ یا بیش از ۵۰ درصد است گزینه‌ی ۴ را پر کنید!

ما؛

عکس از سایت چارلی چاپلین

پی.‌نوشت ۱ )؛ “چاپلین در فیلم‌هایش مردی است معمولی در تلاش معاش. او قربانی همیشگی شرایط است، درگیر عشق است و همیشه در قمار عشق می‌بازد. در پایان فیلم، ناامید در جادّه‌ای به جست‌وخیز می‌پردازد.”

پی.‌نوشت ۲ )؛ اگه جذابیت عالم هنر نبود به طور قطع، از این خرخوانی و نگرانیِ بی‌سابقه در همه‌ی عمرم، می‌مُردم!!!

پی.‌نوشت ۳ )؛ چارلی چاپلین در ویکی‌پدیا و سایت رسمی‌اش.

* عنوان، نام یکی از فیلم‌های چارلی چاپلین است.

هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن …

* درباره‌ی مرجع ضمیر تو … می‌‌نویسم، می‌گویم بعداً!

تولد ... تولد ... تولد ... تولدش مبارکه ...

احساس می‌کنم بدون دلبستگی به گذشته، پُر از امید و آرزوست برای تسخیر همه‌ی آینده. برای من همچون، ایستگاهی است که فرصت می‌دهد بهم برای کمی بازایستادن و بازشناختنِ خودم.

شخصیّت‌اش را دوست دارم که آمیزه‌ای است از ملودرامی رمانتیک به علاوه‌ی طنزی تلخ و غم‌بار.

سخت است در برابر تخیّل شدیدِ شاعرانه‌ی او، واژه کنار واژه چید تا جمله‌ای نوشت برای عرض تبریکِ  سالروز میلادش …. دعای من فقط این است:(بیشتر باشی)*

پی.‌نوشت )؛ می‌گن “گذر ناهید در بهترین شرایط هر قرن فقط دو بار تکرار می‌شه!” خدا رو شکر که یکی از بهترین شرایط قرنِ ما، همین خرداد بود!

*یه مصرع از شعری که شاعرش امیر مرزبان است.

۱ . اصل داغ از دو، سه روز قبل‌تر بر دل ما گذاشته شد که با سارا رفته بودیم انقلاب‌گردی، از قضا چشم‌مان به گوشه‌ی جمال «راهنمای فیلم» روشن شد که از سوی روزنه‌ی کار منتشر شده است در قطع جیبی و در واقع، نوعی دایره‌المعارف‌گونه است درباره‌ی سینما + خلاصه‌ی نمی‌دانم چند هزار فیلم! کتاب از پشت ویترین هی چشمک زد و دلبری کرد تا دست‌آخر، دل زدیم به دریا برای خریدنش. منتها، با دیدن قیمت پشت جلد کتاب، هوارتا شاخ بود که یکهو بر روی سر ما سبز شد! کتاب نامبرده، ۱۲۵۰۰ تومانِ ناقابل بود و ما، حکایت همان دست از پا درازتر!!! از کتابفروشی بیرون جستیم.

۲ . کمتر از دو ماه قبل بود که ناگزیر، ۶۷۰۰ تومان ناقابل‌ از جیب‌مان رفت بابت یکی از کتاب‌های مجموعه‌ی مشق هنر که کانون فرهنگی آموش منتشر کرده است با عنوان خلاقیّت نمایشی. کتاب شامل درس، نکته و پرسش‌های چهارگزینه‌ای است و چاپِ تابستان ۱۳۸۵! و در کل، مطالب آن به چهار فصل تقسیم می‌شود؛ تئاتر، عکاسی، استاتیک سینما و سینما.

۳ . بیشتر از شش سال قبل، در بساط یکی از کتاب‌فروش‌هایی که در پیاده‌روهای خیابان انقلاب حضور فعّال و چشمگیری دارند، کتابی توجّه مرا به خود جلب کرد با عنوان کنکور هنر که شامل تست و آموزش‌ درس‌های اختصاصی این رشته بود. کتاب از سوی انتشارات گویای اصفهان منتشر شده بود در پاییز ۱۳۷۵ و در دو جلد. البته، تنها جلد دوّم این کتاب در بساط موردنظر موجود بود و قیمت‌اش هم رقمی نبود مگر ۵۰۰ تومانِ واقعن ناقابل!  مطالب جلد دوّم این کتاب درباره‌ی سینما، عکاسی، گرافیک و خواص مواد است.

نکته‌ها؛

  1. با این نرخ افزایش قیمت، بهتر است رسمن اعلام کنند ما سرمان را بگذاریم و بمیریم!
  2. به قولِ آقای صاحب‌ بوفه‌ی ایستگاه متروی شریف، رنگارنگ‌های قبلن ۳۵ تومانی، یکهو شده است ۱۰۰ تومان! حالا آدم از کجا بیاورد بابت نصفِ نصفِ نیم لقمه ۱۰۰ تومان بدهد؟
  3. نرخِ جدیدِ من‌درآوردیِ کرایه‌های تاکسی هم بماند! با این حساب، تا چند وقت دیگر من برای همیشه در کرج محبوس خواهم شد! مگر اینکه، گنج پیدا کنم یا تصمیم بگیرم پیاده گز کنم تا تهران! حرفِ مترو را نزنید که با این قد و قواره‌مان لابه‌لای جمعیّتِ مُزدحمِ مترو، فقط نعشِ لهیده‌مان می‌رسد به تهران!
  4. جالب‌تر اینکه، بعد از ده سال از زمان چاپِ کنکور هنرِ انتشارات گویا، این کتاب شرف دارد به کتاب قلم‌چی از نظر علمی‌تر و کاربردی‌تر بودنش.
  5. کنکور سراسری ۱۳۷۹ یادت بخیر! فکرشو بکن به یه چشم بهم زدن گذشت این همه وقت …
  6. در کتابِ کنکور هنرِ نوشته بود؛ “این فیلم یک دنیای گیج‌کننده و وسوسه‌کننده ایجاد می‌کند که غرابت و شدّت یک رؤیا را دارد.” قرائت من از این جمله رو بخونید! بعد، ملّت انتظار دارند ما با این ذهنِ به شدّت عشق/خیال‌پرور! قبول بشویم در کنکور!!!