چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«چون آبی اساساً آدم محکمی است و کم‌تر از بقیه‌ی آدم‌ها دچار افکار تیره و تار می‌شود و اگر در لحظاتی دنیا به نظرش جای مزخرفی بیاید، ما که هستیم که به او خرده بگیریم.

شاید این مهم‌ترین استعداد او باشد. نه این‌که دچار سرخوردگی نمی‌شود، بلکه هرگز مدّتی طولانی ناامید باقی نمی‌ماند.

شاید تنها ایستادن بهتر از متکی بودن به دیگران باشد.»

پل استر (Paul Auster)

مکتبی هست در جامعه‌شناسی، تطورگرایی. بُن و ریشه‌اش هم برمی‌گردد به نظریه‌های ابن‌خلدون و بعد، مورگان و ادوارد تایلور و آخری‌ها، داروین و ناویکو و مارکس و راتزن هوفر و …. که می‌گفتند آدم توی هر دوره‌ای از تاریخِ بشریّت یک بهانه‌ای پیدا کرده است تا آدابِ قدیم و سبکِ معمولِ زندگی‌اش را تغییر دهد. تأکیدِ جماعتِ تطورگرا روی تغییر است که ملّت آن را با تکامل اشتباهی نگیرند. چرا؟ چون تکامل جهتِ مثبت را تداعی می‌کند، انگار به سمتِ کمال میل کردن منتها هدف از تغییر، صرفن تغییر است، حالا منفی یا مثبت.
بهانه‌ی آدم برای تغییر چی بود؟ مثلن، تکنولوژی یا دین. چرا به آدم اوّلیّه می‌گوییم وحشی به آدم دوّمیّه بربر، آدم آخریه می‌شود متمدن؟ واضح و مبرهن است که به‌خاطر نوع معیشت و کسب و کار و … سلسه نظریّات دیگری هم در این مکتب ارائه شده است از آقایان اسپنسر و داروین. اوّلی، دگرگونی‌های اجتماعی را به تغییراتِ اندام زنده تشبیه کرد و دومّی، خودتان می‌دانید دیگر.

این‌ها را می‌گویم که چی؟ راستش، کتابِ قشنگی خوانده‌ام از «جین ویلیس» (Jeanne Willis) یا به تلفظ دیگر «جی‌آنهّ ویلّیز» به نام «قولِ بچّه قورباغه» (Tadpole’s Promise) که انتشارات علمی و فرهنگی برای گروه سنّی ب منتشر کرده است. ماجرایش چیست؟ داستان درباره‌ی یک بچّه قورباغه و یک کرم است که عاشق هم‌دیگر می‌شوند و کرم از بچّه قورباغه قول می‌گیرد که هیچ‌وقت تغییر نکند. ولی، … به قولِ متنِ پشتِ جلدِ کتاب «ولی همه‌ی ما می‌دانیم که هم بچّه قورباغه‌ها و هم کرم‌ها به همان شکل اوّل‌شان نمی‌مانند.» بعد هم سؤال کرده؛ «این باعث عوض شدن محبّت آن‌ها به هم می‌شود؟» خودش هم جواب داده؛ «کسی چه می‌داند!». البته، اگر کتاب را بخوانید دیگر می‌دانید تغییرِ شکل بچّه قورباغه و کرم چه تأثیری روی محبّت‌شان نسبت به هم‌دیگر می‌گذرد.

«قولِ بچّه قورباغه» را که خواندم، بعدش نشستم به فکر. بعله. کلّی فکر گنده گنده را با نظریه‌های جامعه‌شناسی ترکیب کردم و ربط‌اش دادم به زندگیِ خودم، خودم. تحت‌تأثیر یک کرم و یک بچّه قورباغه جدای این‌که دل و ذهن و روان و فیهاخالدونِ خودم را واکاوی کردم، کمی هم دقیق شدم روی آب و رنگ عوض کردن دیگرانِ زندگی‌ام، دوست‌هام مثلن. بعد هم سؤالِ پشتِ جلدِ کتابِ «قولِ بچّه قورباغه» را از خودم پرسیدم: این باعث عوض شدن محبّت ما به هم شد؟ کسی چه می‌داند؟

نمی‌خواهم موضوع شکست‌های رفاقتی را قاطیِ این معرّفی کتاب کنم. شاید بعدن درباره‌اش نوشتم، درباره‌ی دلِ رنجیده و جانِ خراشیده و دوستِ نمک‌پاش روی زخم و … فعلن شما را سفارش می‌کنم به کتاب‌های خانوم جین ویلیس. یکی هم‌این «قولِ بچّه قورباغه» و دیگری «خفّاش دیوانه» (Daft Bat) که ناشرش کانون پرورش فکری است. خفّاش دیوانه هم ماجرای بامزه‌ی پندآموزی دارد درباره‌ی خفّاشی که برای اوّلیّن‌بار وارد جنگلی می‌شود که حیواناتِ آن تا به الان خفّاش ندیده‌اند و حکمتِ سروته‌بودگیِ او را نمی‌دانند و … تصویرگر هر دو کتاب هم «تونی راس» است. به نظر من، جدای داستان‌، تصویرگری‌های محشر این آقای تونی در اقبال جهانیِ کتاب‌ها خیلی مؤثر بوده است. یک کاراکترِ بُزِ مُردنیِ انگار خنگی دارد این آقا توی کتاب خّفاش دیوانه، عاشقش هستم رسمن.

البته از جین ویلیس، کتابِ «بچّه‌ی باتلاق» (The Bog Baby) هم به فارسی ترجمه شده که من هنوز آن را نخوانده‌ام.

+ این‌جا وب‌سایت جین ویلیس است. این‌جا و این‌جا و این‌جا هم گفت‌وگوهایی با مترجم‌های آثار جین ویلیس منهای «آتوسا صالحی» منتشر شده است.

+ درباره‌ی «قول بچّه قورباغه» می‌توانید در این‌جا هم بخوانید. متن داستان را هم این‌جا گذاشته‌اند.

+ درباره‌ی «خفّاش دیوانه» هم می‌توانید این‌جا و این‌جا را بخوانید.

+ درباره‌ی «بچّه‌ی باتلاق» این‌جا و این‌جا و این‌جا نوشته‌اند.

«بسیارند کسانى که می‌توانند تفاوت میان یک رمان خوب را از یک رمان بد تشخیص دهند و این خطر را به جان می‌خرم که بگویم تعالى ادبى لذت اصلى مطالعه است، اما لذت دیگر این است که آدمى چه‌گونه می‌‏تواند از یک رمان یا قصه، اطلاعات و دانستنی‌هایی به دست آورد. ادبیات نقشه دنیا را براى ما می‌کشد و به تشریح آن چیزهایى که ما از مقاله‏‌هاى روزنامه‏‌ها و گزارش‏‌هاى تلویزیونى می‌گیریم می‌‏پردازد و منظرى پیش روى ما می‌‏گشاید مانند خودِ دنیا، منظرى به غایت غنى و گونه‌‏گون که می‌‏توانیم هرگاه که بخواهیم در آن گشتى بزنیم، توریست‏‌هایى در دنیاهاى تخیل که آئینه دنیاهاى واقعی‌اند.

ادبیات، همه‌ی ما را با هم خویشاوند می‌کند.»

دوریس لسینگ

دست به دهان؛ عنوان اصلیِ کتاب Hand to mouth :a chronicle of early failure است که «بهرنگ رجبی» ترجمه کرده «‏‫دست به دهان: گاه‌شماری شکست‌های نخستین» و «مهسا ملک‌‌مرزبان» ترجمه کرده «بخور و نمیر». کتابِ اوّل را نشر چشمه چاپ کرده که ۱۴۲ صفحه دارد و قیمت‌اش ۳۲۰۰ تومان است. کتاب دوّم را هم انتشارات افق منتشر کرده با ۱۶۸ صفحه و قیمت‌اش دویست تومان ارزان‌تر است از آن یکی. می‌پرسید حالا کدام یکی بهتر است؟ این‌جا دو حالت پیش می‌آید؛ یا شما کتاب را با توجّه به صفحاتِ آن سبک‌سنگین می‌کنید که دراین‌صورت کتاب با صفحاتِ کم‌تر را ترجیح می‌دهید و ترجمه‌ی بهرنگ را می‌خوانید. یا این‌که علاوه‌بر کتاب، سرتان توی حساب هم است و کتابِ ارزان‌تر با صفحه‌های بیش‌تر را برمی‌دارید به مثابه‌ی سود که دراین‌صورت می‌روید سراغ ترجمه‌ی مهسا.

من چی کار کردم؟ وقتی‌که می‌خواستم کتاب را بخرم هنوز ترجمه‌ی مهسا چاپ نشده بود. یعنی اصلاً انتخابی نداشتم و کتابِ بهرنگ را خریدم و وقتی آن را خواندم بی‌اندازه دوستش داشتم، هم ماجراهای استر را و هم نثرِ کتاب را.
آخر «دست به دهان» مجموعه‌ای‌ست از خاطراتِ جالب و جذابِ «پل آستر» درباره‌ی زمانی‌که هنوز نویسنده‌ی مشهوری نشده و به هر دری می‌زند تا کتابی چاپ کند و پولی به دست آورد و زنده بماند و زندگی کند. او شغل‌های متفاوتی را امتحان می‌کند از کارگری روی نفت‌کش تا مشارکت در پروژه‌های فیلم‌سازی یا ترجمه‌ی قانون اساسی ویتنام و …. تا این‌که درنهایت پس از افت و خیزهای فراوان «نویسنده» می‌شود.
شاید برای‌تان جالب باشد که بدانید ایده‌ی نوشتنِ رُمانِ کوتاهِ «ارواح» چه‌طوری به ذهنِ استر رسید و چه سختی و زحمتی را متحمّل شد تا بتواند کتاب را چاپ کند. استر ماجرای انتشار این کتاب را در «دست به دهان» تعریف می‌کند و بعدتر که داستانِ زندگی خانوادگی و ارثِ پدری و پی‌گیری‌های مصرّانه‌اش برای تولید بازیِ «نبرد بیسبال» را بخوانید آن‌وقت متوجّه می‌شوید بعضی از حادثه‌های «موسیقی شانس» از کجا آب می‌خورند.

در حاشیه؛ این لیزا خانوم هم کتابی نوشته با عنوان «دست به دهان» که انگاری یک کتاب آموزشی طنزآمیز است درباره‌ی اختلالات تغذیه و درمان پرخوری و … برای خانم‌ها.

آگهی بازرگانی؛ شما ترجیح می‌دهیم از میان این ۵ نویسنده  (۱٫ پل استر ۲٫ اووه تیم ۳٫ جان بنویل ۴٫ یودیت هرمان ۵٫ جویس کرول اوتس) کتاب جدید کدام‌یک در ایران منتشر شود؟ اگر دوست داشتید پاسخ‌های‌تان را به پست‌الکترونیکی: info@ofoqco.com بفرستید تا انتشارات افق از نظر شما باخبر شود و کتابِ الکی چاپ نکند. ضمن این‌که گفته‌اند در پایان ماه به سه نفر مبلغ ۲۰هزار تومان کتاب افق هدیه می‌دهند.

+ یک پزشک، جامعه کهنه، لابیرنت،  کتاب نیوز و وبلاگ معرفی کتاب هم درباره‌ی «دست به دهان» نوشته‌اند.

«اگه نظر منو بخوای، نصفِ کثافت این دنیا تقصیر آدم‌هاییه که از «منِ» حقیقی‌شون استفاده نمی‌کنن.»

جی.‌ دی. سالینجر

اوّل)؛ «جامعه‌شناسی انحرافات و مسائل جامعوی» یکی از کتاب‌هایی بود که باید برای درس آسیب‌شناسی اجتماعی می‌خواندیم. کتاب را دکتر «داور شیخاوندی» نوشته است. این‌جا می‌گوید شیخاوندی کتاب دیگری هم دارد با عنوان «جامعه‌شناسی انحرافات و مسائل جامعتی ایران». شاید هر دو کتاب یک محتوا دارند و فقط عنوان و ناشرشان تفاوت دارد. نمی‌دانم. کتابی که من دارم از سوی نشر مرندیز چاپ شده و این یکی نشر قطره. کتابِ من با توضیح مفصّلی از سوی ناشر شروع می‌شود که می‌گوید چرا از مفهوم «جامعوی» به جای «اجتماعی» استفاده  شده است.  الان کنجکاو شدم این کتاب دوّم را هم بخوانم و بدانم توجیه شیخاوندی برای استفاده از مفهوم «جامعتی» چیست؟

دوّم)؛ داور شیخاوندی علاوه‌‌بر کتاب‌ها و مقاله‌های جامعه‌شناسی‌اش، کتابی هم دارد به نام «پنداشت کودکان از دین و عالم قدسی در نامه‌های کودکان به خدا»* که از سوی نشر ورجاوند منتشر شده است. این کتاب شامل چهار دفتر است. دفتر چهارم ترجمه‌ی کتاب Children’s Letter to God است و سه دفتر دیگر را شیخاوندی و مولوی و سیف‌نراقی نوشته‌اند. شیخاوندی در دفتر اوّل با نام «پنداشت کودکان از دین و عالم قدسی» درباره‌ی پرورش دینی کودکان و نوجوانان، طرز تلقی دینی کودکان در دوره‌ی پیش‌دبستانی و دبستانی و نوجوانان نوشته است. «تصویر و تصوّر شبان از خدا به روایت جلال‌الدین مولوی در مثنوی» نام دفتر دوّم است. خُب، این بخش توضیح لازم ندارد بس‌که عنوان داد می‌زند داستان از چه قرار است. شیخاوندی در دفتر سوّم گزارش یک تحقیق را آورده است که دکتر سیف‌نراقی و نادری درباره‌ی تصویر و تصوّر کودکان ایرانی از خدا انجام داده‌اند و نمونه‌ی آماری‌شان نود و نه بچّه‌ی سه تا سیزده ساله‌ی تهرانی بوده‌اند.

سوّم)؛ شیخاوندی یک یادداشت در ابتدای کتاب نوشته و تعریف کرده که در سال ۱۳۵۶، وقتی‌که در دانش‌گاه کلمبیا درس می‌خواند متن انگلیسی کتاب «نامه‌های کودکان به خدا» را خریده و بعد تصمیم گرفته آن را ترجمه کند و …. رونوشتِ دو نامه را الصاق کرده به این یادداشت. یکی نامه‌ی خودش به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و دیگری جوابیه‌ی کانون. نامه‌ی چی؟ شیخاوندی بخشی از متن ترجمه‌شده‌اش را برای کانون فرستاده بود محض چاپ که کانونی‌ها  برایش جواب نوشته‌اند کتاب را چپ نمی‌کنند. چرا؟ چون «کتابی با عنوان دعاهای بچّه‌های دنیا که شامل نوشته‌هایی لطیف از بچه‌های سراسر دنیا به همراه تصاویر زیبا زیر چاپ می‌باشد. مطالب موجود در اثر ارائه‌شده، بسیار سطحی و حجم آن‌ها نیز کم است. با تشکّر از مترجم گرامی.»

چهارم)؛ البته کتابِ «اریک مارشال» و «استورات همپل» با نام «نامه‌های بچّه‌ها به خدا» و ترجمه‌ی «دل‌آرا قهرمان» از سوی نشر میترا هم منتشر شده است. یک ورژن دیگرش هم با عنوان «نامه‌های بچّه‌های دنیا به خدا» در قطع پالتویی چاپ شده که علاوه‌بر نامه‌های کتاب اصلی، نامه‌های بچه‌های ایرانی هم در آن گنجانده شده است. من کتابی را که خانوم قهرمان ترجمه کرده هنوز ندیده‌ام، ولی کتاب «نامه‌های بچّه‌های دنیا به خدا» را هم از نظر کیفیت چاپ و تصاویر، هم ترجمه و فصل‌بندی به کتابِ شیخاوندی ترجیح می‌دهم.

پنجم)؛ فکر می‌کنم «کاش خانه‌های شکلاتی وجود داشتند» همان کتابی است که کانونی‌ها پُزش را به شیخاوندی داده بودند.

ششماین‌جا سایت جشنواره‌ی «دست‌های کوچک دعا» است. تا الان چهار دوره از این جشنواره برگزار شده و دست‌آخر کتاب‌هایی با همین عنوان منتشر شده که شامل دعاهای بچّه‌های دنیاست در هنگامه‌ی تحویل سال نو. نمونه‌ی نامه‌های بچّه‌ها را می‌توانید در سایت جشنواره و یا این‌جا بخوانید.

 

* عنوان کتاب؛ پنداشت کودکان از دین و عالم قدسی در نامه‌های کودکان به خدا/ گردآوری:ا.مارشال- ا.همپل/ترجمه و تألیف: دکتر داور شیخاوندی/ چاپ دوم: بهار ۱۳۸۸/ تهران: نشر ورجاوند. ۱۰۰ صفحه/ قیمت ۱۶۵۰ تومان

برای کسانی که فکر راه اندازی یک کتاب‌فروشی را دارند چه پیشنهادی دارید؟

شما ابتدا باید مطالعه مقدماتی درباره‌ی این کار داشته باشید. با افراد مختلف در اجتماع از قبیل افرادی که هم اکنون و در آینده از این کار حمایت خواهند کرد به گفتگو بنشینید. با نویسندگان محلی، با نماینده‌های فروش و توزیع‌کنندگان صحبت کنید. به درستی درک کنید که درگیر انجام چه کاری هستید. زیرا بسیاری از مردم از آنچه در حال اجرا در حال کتابفروشی‌های مستقل است، تصور خیالی یا چیزی مشابه آن دارند و یکی از چیزهایی که در ظاهر مهمل و در واقع درست است این است که شما کمتر از آنچه در قبل فرصت داشتید، فرصت مطالعه دارید. در مورد همه چیزهایی که قرار است به وقوع بپیوندد فکر کنید، سه برابر این تعداد، مقداری است که شما درگیر می‌شوید تا کار را به پایان برسانید.*

«نویسندگی در ایران پس از مشروطه شغل محسوب می‌شده و نمی‌شده است. اساساً در بین شغل‌هایی که در ایران به رسمیت شناخته شده است شغل نویسندگی به معنای فرنگی آن تعریف نشده و آنچه از نویسندگی تعریف شده نویسندگی در دفتر ثبت اسناد رسمی است. نویسندگی در دفتر اسناد شغلی است تعریف شده که جایگاه حقوقی دارد و سازمان تامین اجتماعی صاحبان این شغل را به عنوان نویسنده شناسایی کرده و برایشان دفترچه خدمات درمانی صادر و از آن‌ها حق بیمه دریافت می‌کند یا بیمه بی‌کاری می‌دهد و پس از سی سال بازنشسته‌شان می‌کند.»

{+}

«ماه بود و روباه» اوّلین کتابی بود که به بچّه‌های کلاس‌های اوّل، دوّم و سوّم دبستان معرّفی کردم تا برای مسابقه‌ی کتاب‌خوانی بخوانند. برای این‌که از روی داستانش، فیلم هم ساخته‌اند. خودم قبل‌تر فیلمش را دیده بودم. دو سال پیش در کانون، ساختمان حجاب. توی کتاب‌خانه، هم کتابش بود و هم فیلمش. بعد فهمیدم کانون «کتاب دیسکت»‌اش را هم تولید کرده که علاوه‌بر داستان، بازی هم دارد انگاری. من این یک قلم را ندیده‌ام مگر توی سایت‌شان. فکر نکنم در بازار موجود باشد. لابُد سی‌دی‌اش هم منتشر نشده که در سایت حرف و خبری نیست ازش. بله، با خودم فکر کردم بچّه‌ها کارتون و فیلم را بیش‌تر از کتاب دوست دارند و شروعِ این‌طوری می‌تواند جذاب‌تر باشد. کتاب را دورخوانی کردیم و فیلم را نمایش دادیم و حدس‌ام درست بود. بعد از این‌که ماه بود و روباهِ تصویری را دیدیم، بچّه‌ها حمله‌ور شدند به طرفِ قفسه‌ی ششم، ردیفِ آخر. چرا؟ برای امانت گرفتنِ کتابِ «ماه بود و روباه». البته، بعد کار من درآمد چون بچّه‌ها هی درباره‌ی تفاوت‌های ماجرای فیلم و داستانِ کتاب سؤال می‌کردند که مثلن چرا توی کتاب ننوشته‌اند روباه از مصر هم می‌گذرد و یا چرا توی فیلم روباه برای ماه نقّاشی نمی‌کشد؟

یک‌بار هم فیلم را برای بچّه‌های کلاس چهارم و پنجم نمایش دادیم. البته آن‌ها از کتابِ «ماه بود و روباه» بی‌خبر بودند و بدون هیچ پیش‌فرضِ ذهنی نشستند به تماشای فیلم. بعد، هر کدام‌شان ماجرای فیلم را به روایتِ خودشان نوشتند. نتیجه‌ی کار جالب بود. تیموریان در کتابش نوشته است «ماه عاشق روباه بود» و برای همین تصمیم می‌گیرد آن را به خانه‌اش بیاورد، ولی بچّه‌ها از فیلم این‌طوری فهمیده بودند که روباه از تاریکی و تنهایی می‌ترسید برای همین به سراغ ماه می‌رود تا … اصلن نوشته‌های دو، سه‌تاشان را بخوانید؛

سالار: روباهی بود در جنگل که از تاریکی و سروصدای شب می‌ترسید. همین‌طور که با هراس داشت می‌رفت، یک‌دفعه نور ماه در آسمان را دید و تصمیم گرفت ماه را بردارد و به خانه ببرد. او ساعت‌ها، روزها، ماه‌ها و سال‌ها دوید تا به نوک کوهی رسید. به ماه چنگی زد و آن را برداشت. بعد به خانه برگشت و خوابید. ماه را نیز به تخت کوچکش برد. چند وقتی را با ماه زندگی کرد، تا این‌که ماه هلال‌شکل، کم‌کم بزرگ و بزرگ‌تر شد و تمام خانه را خراب کرد! روباه ناراحت شد و بالاخره تصمیم گرفت که ماه را به جای اوّل برگرداند. ابتدا ماه کامل را بلند کرد. روزها، ماه‌ها و سال‌ها دوید تا به همان قلّه رسید. ماه را به هوا پرتاب کرد و خودش به پایین افتاد. وقتی به آسمان نگاه کرد، ماه را در حالت اوّل در آسمان دید و بسیار خوشحال و ناراحت، به خانه‌ای که دیگر نداشت، برگشت.

پویا: یکی بود، یکی نبود. روباهی بود که از تاریکی شب در جنگل می‌ترسید. یک شب، همین‌طور که هراسان در جنگل راه می‌رفت به منطقه‌ای رسید که ماه به آن منطقه می‌تابید، نه درختی بود که از رسیدن نور ماه به زمین جلوگیری کند. روباه همین‌طور که فکر می‌کرد چگونه ماه را به خانه‌ی خود ببرد ناگهان به فکر افتاد که ماه را پیدا کند و به خانه‌ی خود ببرد. او به دنبال ماه رفت. از جنگل گذشت از دریا و اقیانوس گذشت از بیابان گذشت از صحرا گذشت از اهرام مصر گذشت تا به قله‌ای رسید که ماه روی آن بود. او کوه را بالا رفت و ماه را به خانه‌ی خود آورد. او به شکار می‌رفت و برای ماه غذا می‌پخت ولی وقتی ماه را سر سفره می‌نشاند ماه هیچ‌چیز نمی‌خورد روزی ماه هیچ‌چیز نخورد روباه عصبانی شد و سر ماه فریاد کشید. آن شب شب چهاردهم لود پس ماه شروع کرد به بزرگ شدن و خانه‌ی روباه را خراب کرد حالا روباه فهمید که باید ماه را سر جای خود بگذارد پس به همان قلّه رفت و ماه را سر جای خود گذاشت و حسابی شادی کرد.

فرزاد: روباه از تاریکی شب در جنگل می‌ترسید و می‌دوید تا به خانه برسد که ناگهان پایش به زمین گیر کرد و برای مدّتی بی‌هوش شد و بعد وقتی که بیدار شد، آرام‌آرام به راهش ادامه داد تا به فضای باز رسید. نور ماه به شدّت در آن‌جا می‌تابید. روباره ترسید و به خانه رفت و وقتی به خانه رسید چند روزی به ماه فکر کرد و آخر به این نتیجه رسید که ماه مال من است. من می‌روم بالای کوه و آن را برمی‌دارم. روباه رفت و رفت تا به بالای کوه رسید. ماه را با کلّی مکافات گرفت و رفت به خانه. با ماه حرف می‌زد، ولی ماه حرفی نزد. برایش غذا پخت، اما ماه غذا نخورد. آخر روباه التماس کرد تا ماه حرف بزند و ماه حرف نزد. روباه عصبانی شد و رفت. در آن موقع ماه یک‌دفعه بزرگ شد و روباه گفت: تو را به بالای قلّه‌ی کوه می‌برم. روباه با ماه رفت و رفت و رفت تا به کوه رسید و ماه را در آن‌جا گذاشت.

«ما از کودکی با «شعار» بزرگ شدیم. می‏خواهم تأکید کنم بر نسل خودم. شما یک نسل عقب‏‌ترید. فقط یک نسل اما تفاوت ویژگی‏های نسل من با نسل شما به اندازه‌ی نه یک دهه که به اندازه‌ی دست کم پنجاه سال است. کودک بودن در دهه‌ی شصت یک بدشانسی بزرگ است. جنگ، شعارهای سر صف، صدای گرومب افتادن بمب و موشک در یک چهارراه آن طرف‏تر، کوپن، صف نفت، مادری که چادرش بوی نفت می‏دهد، کپسول بوتان و پرسی، دفتر چهل برگ کاهی که پشتش چاپ کرده‏اند جنگ جنگ تا پیروزی، نارنجک‏های پلاستیکی که مدرسه می‏داد، دفترچه بس.یج پر از مهرهای روغن نباتی و قند و شکر و نفت سفید.

نوستالژی من این‏هاست و شعارهای سر صف. همه مرگ بر فلان کشورها و فلان آدم‏ها. فکرش را بکنید دخترهای کوچولوی دبستانی را به صف کنند و نفرین و لعنت یادشان بدهند. بعد این دختر کوچولوها بروند خانه. در خانه همه چیز یا مدرسه فرق دارد. دنیای دیگری است. پدر به اولیاء مدرسه فحش می‏دهد. به اولیاء مملکت بد و بیراه می‏گوید. بچه‏ها لباس‏های جینگولشان را می‏پوشند و می‏روند توی کوچه، می‏روند مهمانی. با دامن کوتاه پفی و موهای دم اسبی. بعد فردا با روپوش دراز و شلوار گشاد و مقنعه سیاه می‏روند مدرسه تا باز از جلو ن.ظام و صف و شعار مرگ‏آور.

ما با «سیستمی نفاق‏پرور» رشد کرده‏ایم دوست من. سان.سور مال دوره فلان وزیر و فلان معاون ارش.اد نیست. من امروز وقتی دستم را روی کلیدهای کامپیوترم می‏گذارم یک خانم ناظم چادری بی آن که خودم خبر داشته باشم، دستم را هدایت می‏کند که همه چیز را نگویم. چرا وقتی داستان صابون گلنار را می‏نویسم حواسم هست زیادی بدن‏های برهنه را توصیف نکنم؟ وارد جزئیات داستانی اندام زنان در یک حمام عمومی نشوم. چرا سرسری می‏گذرم؟ چرا از توصیف ناتورالیستی چنین موقعیتی پرهیز می‏کنم؟ چرا این توصیف یک توصیف آزاد و ساده و بی پروا و طبیعی نیست. من از این حیث به کار خودم ایراد می‏گیرم. ایرادی که ریشه‎اش در من است و نظام تربیتی من. همه جا آن خانم ناظم زشت با مقنعه چانه‏دار با من است. او استعاره‏ای است از نظام سانسور کننده. این استعاره در من و خیلی از هم‌نسلانم زندگی می‏کند.

پنهان‌کاری در خون ماست. شخصیت‏های تعارفی، پیچیده و پر از رودربایستی. نمی‏دانم تا چه اندازه با رفقای هم‌سن و سال من ارتباط داشته‏اید. در همه این‏ها یک سندرم بدقولی وجود دارد. به حرف‏ها و وعده‏های روزمره‏شان پای‏بند نیستند. امروز یک حرف می‏زنند و فردا یادشان می‏رود. در ظاهر قربان صدقه می‏روند و پشت سر هم بدگویی و مسخره کردن. غیبت و تمسخر همدیگر از ویژگی‏های نسلی من است. و من همه این‏ها را ناشی از تربیت اجتماعی سیاسی این دوران می‏دانم. نسلی مأخوذ به حیا، خودخور و تعارف‏زده که برای گرفتن حق خودش هم دچار شک و تردید و خودخوری می‏شود.

میان درون و برون این آدم‏ها یک دیوار بلند وجود دارد. دیواری که معمار ماهر آن نظ.ام فرهنگی و تربیتی حاکم است. پس سؤال شما از همان ابتدا جوابش معلوم است. مثل روز روشن است که ما خیلی پیش از آن که سان.سورمان کنند، دست به کار سان.سور خود می‏شویم. و این فرایندی خود به خودی و در بسیاری از مواقع ناخودآگاه است.

ما در طول این سال سی، یاد گرفته‏ایم هر حرفی را نباید جلوی دیگران زد. نباید توی خیابان با هر کسی راست راست راه رفت و خندید، چون آدم را می‏گیرند می‏برند توی پاس.گاه و اداره‌ی نکیر و منکر (منکرات) و زندان. پس حرف‏های پنهانی را باید در خانه زد. مهمانی‏های آنچنانی را باید در خانه برپا کرد. خوردنی‏های ممنوع را باید در خانه خورد و… همین طور در این سال‏ها پیش آمده‏ایم تا رسیده‏ایم به اینجا. اینجا که وضعیت امروزمان است. تسلیم وضع موجود، منفعل، خسته، ناامید، تسلیم هر فرمانی که از بالا برسد، بدبین به همدیگر، متوهم و آرمیده در خانه‏های امن و آرام‌مان و ترس‌‏خورده… ترس‏خورده…»

{+}