چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«ماه بود و روباه» اوّلین کتابی بود که به بچّه‌های کلاس‌های اوّل، دوّم و سوّم دبستان معرّفی کردم تا برای مسابقه‌ی کتاب‌خوانی بخوانند. برای این‌که از روی داستانش، فیلم هم ساخته‌اند. خودم قبل‌تر فیلمش را دیده بودم. دو سال پیش در کانون، ساختمان حجاب. توی کتاب‌خانه، هم کتابش بود و هم فیلمش. بعد فهمیدم کانون «کتاب دیسکت»‌اش را هم تولید کرده که علاوه‌بر داستان، بازی هم دارد انگاری. من این یک قلم را ندیده‌ام مگر توی سایت‌شان. فکر نکنم در بازار موجود باشد. لابُد سی‌دی‌اش هم منتشر نشده که در سایت حرف و خبری نیست ازش. بله، با خودم فکر کردم بچّه‌ها کارتون و فیلم را بیش‌تر از کتاب دوست دارند و شروعِ این‌طوری می‌تواند جذاب‌تر باشد. کتاب را دورخوانی کردیم و فیلم را نمایش دادیم و حدس‌ام درست بود. بعد از این‌که ماه بود و روباهِ تصویری را دیدیم، بچّه‌ها حمله‌ور شدند به طرفِ قفسه‌ی ششم، ردیفِ آخر. چرا؟ برای امانت گرفتنِ کتابِ «ماه بود و روباه». البته، بعد کار من درآمد چون بچّه‌ها هی درباره‌ی تفاوت‌های ماجرای فیلم و داستانِ کتاب سؤال می‌کردند که مثلن چرا توی کتاب ننوشته‌اند روباه از مصر هم می‌گذرد و یا چرا توی فیلم روباه برای ماه نقّاشی نمی‌کشد؟

یک‌بار هم فیلم را برای بچّه‌های کلاس چهارم و پنجم نمایش دادیم. البته آن‌ها از کتابِ «ماه بود و روباه» بی‌خبر بودند و بدون هیچ پیش‌فرضِ ذهنی نشستند به تماشای فیلم. بعد، هر کدام‌شان ماجرای فیلم را به روایتِ خودشان نوشتند. نتیجه‌ی کار جالب بود. تیموریان در کتابش نوشته است «ماه عاشق روباه بود» و برای همین تصمیم می‌گیرد آن را به خانه‌اش بیاورد، ولی بچّه‌ها از فیلم این‌طوری فهمیده بودند که روباه از تاریکی و تنهایی می‌ترسید برای همین به سراغ ماه می‌رود تا … اصلن نوشته‌های دو، سه‌تاشان را بخوانید؛

سالار: روباهی بود در جنگل که از تاریکی و سروصدای شب می‌ترسید. همین‌طور که با هراس داشت می‌رفت، یک‌دفعه نور ماه در آسمان را دید و تصمیم گرفت ماه را بردارد و به خانه ببرد. او ساعت‌ها، روزها، ماه‌ها و سال‌ها دوید تا به نوک کوهی رسید. به ماه چنگی زد و آن را برداشت. بعد به خانه برگشت و خوابید. ماه را نیز به تخت کوچکش برد. چند وقتی را با ماه زندگی کرد، تا این‌که ماه هلال‌شکل، کم‌کم بزرگ و بزرگ‌تر شد و تمام خانه را خراب کرد! روباه ناراحت شد و بالاخره تصمیم گرفت که ماه را به جای اوّل برگرداند. ابتدا ماه کامل را بلند کرد. روزها، ماه‌ها و سال‌ها دوید تا به همان قلّه رسید. ماه را به هوا پرتاب کرد و خودش به پایین افتاد. وقتی به آسمان نگاه کرد، ماه را در حالت اوّل در آسمان دید و بسیار خوشحال و ناراحت، به خانه‌ای که دیگر نداشت، برگشت.

پویا: یکی بود، یکی نبود. روباهی بود که از تاریکی شب در جنگل می‌ترسید. یک شب، همین‌طور که هراسان در جنگل راه می‌رفت به منطقه‌ای رسید که ماه به آن منطقه می‌تابید، نه درختی بود که از رسیدن نور ماه به زمین جلوگیری کند. روباه همین‌طور که فکر می‌کرد چگونه ماه را به خانه‌ی خود ببرد ناگهان به فکر افتاد که ماه را پیدا کند و به خانه‌ی خود ببرد. او به دنبال ماه رفت. از جنگل گذشت از دریا و اقیانوس گذشت از بیابان گذشت از صحرا گذشت از اهرام مصر گذشت تا به قله‌ای رسید که ماه روی آن بود. او کوه را بالا رفت و ماه را به خانه‌ی خود آورد. او به شکار می‌رفت و برای ماه غذا می‌پخت ولی وقتی ماه را سر سفره می‌نشاند ماه هیچ‌چیز نمی‌خورد روزی ماه هیچ‌چیز نخورد روباه عصبانی شد و سر ماه فریاد کشید. آن شب شب چهاردهم لود پس ماه شروع کرد به بزرگ شدن و خانه‌ی روباه را خراب کرد حالا روباه فهمید که باید ماه را سر جای خود بگذارد پس به همان قلّه رفت و ماه را سر جای خود گذاشت و حسابی شادی کرد.

فرزاد: روباه از تاریکی شب در جنگل می‌ترسید و می‌دوید تا به خانه برسد که ناگهان پایش به زمین گیر کرد و برای مدّتی بی‌هوش شد و بعد وقتی که بیدار شد، آرام‌آرام به راهش ادامه داد تا به فضای باز رسید. نور ماه به شدّت در آن‌جا می‌تابید. روباره ترسید و به خانه رفت و وقتی به خانه رسید چند روزی به ماه فکر کرد و آخر به این نتیجه رسید که ماه مال من است. من می‌روم بالای کوه و آن را برمی‌دارم. روباه رفت و رفت تا به بالای کوه رسید. ماه را با کلّی مکافات گرفت و رفت به خانه. با ماه حرف می‌زد، ولی ماه حرفی نزد. برایش غذا پخت، اما ماه غذا نخورد. آخر روباه التماس کرد تا ماه حرف بزند و ماه حرف نزد. روباه عصبانی شد و رفت. در آن موقع ماه یک‌دفعه بزرگ شد و روباه گفت: تو را به بالای قلّه‌ی کوه می‌برم. روباه با ماه رفت و رفت و رفت تا به کوه رسید و ماه را در آن‌جا گذاشت.

۱ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. محمّد در 10/09/09 گفت:

    ایده ای که به خرج دادی، عالی بود 🙂
    دوسش داشتم.
    از بین این سه تا نوشته هم، اولی محشره! یعنی نمیتونم تصور کنم که بچه ای به اون سن و سال، اینقدر روون و عالی بنویسه 🙂
    دست معلم زحمت کششون درد نکنه.

دیدگاه خود را ارسال کنید