There Was The Moon and A Fox
اجازه بدهید پیش از اینکه همه بفهمند، خودم اعتراف کنم که من نشسته بودم توی ردیف آخر و چیپس سرکهنمکی میخوردم و هی یادِ ناتور دشت بودم و آن وقتی که چراغهای سالن روشن شود و همه بفهمند …
من هوسِ چیپس کردم یکهو، قدمرنجه شدم تا آن بوفهی کانون، بعد صدای تشویق حضار آمد و پشتبند آن مقادیری جیغ کودکانه و کنجکاویِ مشتاقانهی من و بعد، خودم را دیدم در آن ردیفِ آخر نشستهام و هی خرت خرت چیپس میخورم و چراغهای سالن خاموش شد و پردهی سفید به رنگ نشست و دوباره همان جیغهای کودکانه و یک روباه طفلکی که گرفتار آمده بود در ظلماتِ جنگل و بعدتر تیتراژ؛ ماه بود و روباه
لابُد صدقهسرِ ایّام فرخندهی دههی فجر بود نمایش این کارتون، درست نمیدانم، ولی نمیدانید چه ذوقِ خوبی داشت، تازه کارتونِ به نمایشدرآمده کلّی هم عشقولانه بود؛ روباهی که به ماه دل داده بود با آن ایدهی ناز و طراحی عالی و موسیقیِ ناب و … اضافه کنید تنفس در فضایی را که از شوق و شورِ آن دختربچّههای بیدغدغهی پُرخیال متبرّک شده بود. به ویژه در آن سکانس که روباه رسیده است بالای قلّه، پنجه میکشد به سمتِ ماه و ماه به چنگِ وی که میافتد یکهو دستهای بچّههای حاضر در سالن میرود برای تشویق و من مات! گمانم براین بود که کودکِ این سنّی درک نمیکند این انیمشینِ بیدیالوگِ کمی تا قسمتی پیچیده را که خب، رسمن زهی خیالِ باطل شدم.
پونه بریرانی در 09/02/10 گفت:
یاد روزهای کودکی خودم افتادم. روزهایی که شصت تا کانال ماهوارهای نبود تا بیست و چهار ساعت کارتون پخش کند و این همه دیمون و جیجیمون و این حرفها هم نبود و ما با چه شوق و با چه حیرت و حتا ترسی روی صفحهی به آن بزرگی کارتون میدیدیم…راستی چرا دیگر از سینماها کارتون پخش نمیکنند؟ حتا تولیدات داخلی فیلمهای کودکانه هم دیگر ته کشیده….انگار کفگیرمان کلا به ته دیگ رسیده.