«یکی از مؤلفههای نوشتار زنانه، وقفه یا همین استفاده از سه نقطه است.»
{+}
شروع یک رؤیای نو
«یکی از مؤلفههای نوشتار زنانه، وقفه یا همین استفاده از سه نقطه است.»
{+}
«علف پژمرده میشه، آهن زنگ میزنه و نادرستی روح آدمو میپوسونه. خدایا، ما گناهکارها رو ببخش.»
آنتوان چخوف، زندگی من، صفحهی ۵۰
«میگن زن کمکدست مرده. من کمکدست میخوام چی کار؟ خودم به خودم کمک میکنم. آدم کسی رو میخواد که باهاش حرف بزنه نه کسی که همیشه لبهاش رو همه، یعنی منظورم کسییه که شعور داشته باشه، احساس داشته باشه. وقتی آدم نتونه دو کلمه با زنش حرف بزنه فایدهی این زندگی چییه؟»
آنتوان چخوف، زندگی من، صفحهی ۱۲۸
«هر آدمی خودش باید خوبی و بدیرو تعیین کنه، بدون اینکه منتظر بشه بشریت مسئلهرو با تحول تدریجی براش حل کنه.»
آنتوان چخوف، زندگی من، صفحهی ۶۳
اوّل، قربان ولیئی یک مجموعه غزل دارد، ترنّم داووی سکوت. کی خریده بودم؟ دو سال قبل؟ شاید هم سه سال قبل از غرفهی کتاب نیستان توی نمایشگاه. ۱۶۰۰ تومان بود قیمتش. کتابِ کوچک و جمعجوریست با کاغذهای خوشگل کاهی. دویست و بیست، سی صفحه است با کلّی غزلهای عالی.
دوّم، درخت در خودش راه میرود عنوانِ کتابِ دیگرِ ِ قربان است که شعر نیست؛ مجموعهای از نثرهای ادبی. با چه موضوعی؟ متنوع. بیشتر امّا مذهبی. نیایش مثلن. گروه سنّیدار نیست کتابش، امّا حتّا برای نوجوان هم … خُب، به نظر من خیلی کلیشه بود، هم مفاهیم و هم تعابیر. کتاب ۷۰ صفحه دارد و در قطع خشتی چاپ شده است با قیمت ۱۵۰۰ تومان.
سوّم، ضربالمثلش میشود چی؟ سال به سال، دریغ از پارسال؟
فکر کنید آدم دلتنگ باشد، یک نموره هم کلن فضولیاش بیاید دربارهی بعضی نفرات، «نامههای غلامحسین ساعدی به طاهرهی کوزهگرانی» را هم خوانده باشد. بعد اینجوری میشود که خیلی دمغ، زل میزند به مونیتور و توی زندگینامههای آنلاینِ ساعدی پی رازی، نشانی میگردد. خیلی هم جدّی. انگار مأمور و معذور گذاشته باشندش. یکی نیست بهم بگوید مگر مفتّشی دختر؟ این ساعدیِ عاشقِ مُدام در فراق به قدر خودش غم و غصّه داشته توی زندگیاش، حالا تو نشستهای به کنکاشِ چی؟ ربطِ فلان حرف را میجویم با روانشناسی خواندنِ ساعدی یا توی فلان داستانش پی طاهره میگردم و بعد، هی اسم بدری را گوگل میکنم بلکه … بلکه چی؟ از هفت کفن پوسیدهشان خجالت بکش دختر.
مردِ عاشقِ نامههای ساعدی، کمتر پُزِ نویسندگی دارد یا ادّعای روشنفکری. مردِ ایرانی تمامعیّار است با شیفتگیِ زیاد، خیلی هم غیرت دارد و سرتق است و خیال میکند دستِ راستِ خداست و الان چون عاشق شده، طاهره هم باید بشود دیگر. طاهره … طاهره … طاهره … این طاهرهی معتکف در سکوت که با همهی قسم و آیهی ساعدی آخرش شُل نشد ارادهاش. البته فکر کنم فقط جواب نامه نمینوشت، حرف که میزد. از نامههای ساعدی معلوم است که حشر و نشر خودشان را داشتهاند، ولو زیرزیرکی، یواشکی. حالا اینکه چرا طاهره به نامههای غُلامش جواب نمیداد الله اعلم.
جوانکی هیجده، نوزده ساله است این آقای ساعدی و مشغولِ گذرانِ خدمتِ نظام. ناگزیر معشوقه را در ولایت رها کرده، فعلن در تهران است. طبابت هم میکند در کنار نویسندگی و عاشقی. عاشقیِ طاهره … این دخترکِ مرموز با گیسوانِ زریّن که دل از مردِ آذری بُرده است. ماجرا به خیلی قبل برمیگردد، بچّگیشان و با خیالبافیِ ساعدی ادامه مییابد تا دیروقتِ بزرگسالی و بعد هم سفر فرنگ؛ همیشهی فراق بود این آقا تا ….
ساعدی در فرنگ با «بدری لنکرانی» ازدواج میکند، بعد از این همه وقت مجردی. برای بدریاش هم نامه نوشته است. یکیاش مثلن این. بعد هم میمیرد و تنها طاهره میماند و این رازِ مشترک که با مرگِ طاهره، راز عیانِ همگان میشود با کتابی که نشر مشکی منتشر میکند؛ طاهره طاهرهی عزیزم.
+ دربارهی این کتاب در وبلاگ دمادم، یاپراق، شاهرخ گیوا و خداجون یه کم وقت داری؟ بخوانید.
+ ویژهنامهی غلامحسین ساعدی در قابیل.
+ عکس طاهره از اینجا.
نمیدانم خوب است یا بد؟ بگذارید برایتان تعریف کنم. اوّلتر، عیدتان مبارک. گیرم با تأخیر، ولی بپذیرید خُب. همهی امروز هی صحنهی مبعوث شدنِ پیامبر با آن خطابهی جبرئیل وقتی میگوید «بخوان» توی ذهنام بود منتها وقتِ تداعی تصویرِ هانای The Reader یادم میآمد آنجایی که توی انفرادیِ زندان مینشیند پشت میز، نوار را میگذارد توی ضبطصوت، صدای میشل داستانِ چخوف را میخواند و بعد، تلاشِ هانا برای تطبیقِ کلمات و آن سعیِ زیبا برای نوشتنِ «بانو با سگِ ملوس». الان گناه کردهام؟ فیلم زیادی برهنه بود ولی به جانِ خودم، من فقط کتابش را مرور میکنم. آره خُب. نگفتم برایتان؟ کتابش را هم خریدم. درستتر یعنی، عضو جیرهی کتاب شدم و آنها فرستادند برایام.
برایم کتاب بخوان* را بیشتر از The Reader دوست داشتم. شاید برای اینکه متن بود نه فیلم؟ شاید. کاملتر هم بود البته. شخصیّتِ میشل در کتاب خیلی بهتر از کار درآمده است. راوی اوّل شخص است، همین میشل. هانا همان است که توی فیلم، همآنقدر مغرور، سخت، زیبا. بعد، من موقعِ خواندنِ کتاب هم، باز به آن صحنه که رسید، آنجا که میشل برمیگردد خانهی پدری، کتاب برمیدارد و با صدای بلند میخواند، بعدتر ضبط و پست و … یکجورِ تلخِ ناگزیری بغض کردم. توی واگنِ بانوان نشسته بودم و با مترو میرفتم تهرانپارس. خیلی زور زدم که گریه نکنم ولی آخرش هم گریه کردم، یک دلِ پُر. حیف، نمیتوانم چرایش را تعریف کنم. خواستید فکر و خیال کنید دربارهی چرای گریهام، دنبالِ ربط عاشقانه نباشید. هی سوادِ عزیز …
* نوشتهی برنهارد شلینک، ترجمهی بهمندخت اویسی، انتشارات کتاب روز، چاپ اول ۸۱، ۲۴۰ صفحه، ۱۸۰۰تومان.
+ این هم یک عکس از فیلم برای جستوجوگرهای محترم که پی «زن در حمام»، «حمام» با «وان» به اینجا میرسند.
از روز تولّدم شروع کنم؟ فکر کنم اینجوری بهتر باشد. آخر همهچیز از آن روز شروع شد. بهار دیویدی Before Sunset را با چندتا کتاب بهم کادو داد و من چی کار کردم؟ مگر قرار بود با یک فیلم و چندتا کتاب چه کنم؟ اوّل، فیلم را گذاشتم توی پلیر و نشستم به تماشا. پیشزمینهی ذهنی هم نداشتم از آن که بدانم دارم قسمت دوّم فیلم را میبینم و این ماجرایی که الان شده موضوع رُمانِ جسی و همهی گفتوگوی او با سِلین دربارهی آن قطار بوداپست به مقصد وینِ ده سالِ قبل، قبلتر مفصّل تعریف شده است در فیلم پیش از طلوع.
پیش از غروب یک فیلمِ خوب بود مصداق اینکه «آدم به آدم میرسد.» و یا «زمین گرد است.» البته اگر بخواهم نیمهی پُر لیوان را ببینم. اگر بخواهم فقط این را ببینم که جسی و سلین بعد از ده سال دوباره همدیگر را در یک کتابفروشی ملاقات میکنند. امّا وقتی به فیلم فکر میکنم بیشتر از لذّتِ حدوثِ این رویداد، جسی توی ذهنام میآید که یکجور غمانگیزی با زنِ خیلی زنی که دارد زندگی فرسایشباری دارد و بعد، سلین. این سلینِ حیوونکیِ ظاهرن خونسرد که الکی لبخند میزند امّا کافیست پنج دقیقه برایتان درددل کند تا بعد، زخم و زیلیِ روحِ خستهاش را ببینید و اینکه چهقدر تنهاست، چهقدر هم تنها.
خُب من سعی میکنم دیگر فکر نکنم. دوست ندارم هی حالتهای مختلف را پیش خودم فرض کنم که اگر این ده سال فاصله بین جسی و سلین نبود چی میشد یا چی نمیشد. یکجایی، شاید هماین سلین، توی فیلم میگوید، از کجا معلوم که اگر ازدواج میکردند الان رابطهشان یکچیزی نبود شبیه خویشاوندی جسی و زناش. خویشاوندی و نه زناشویی؛ اینقدر پُر آه!
بیایید فکر کنیم قسمت این بود، اصلن حکمت. خیلی هم بهتر. حالا پرانتز باز (بعد که فهمیدم فیلم یک قسمت اوّل هم دارد، دلم خواست ماجرای آشناییشان را هم کامل بدانم. یکی، دو ماه قبل بود که فؤاد دیویدیِ Before Sunrise را برایم آورد و با اینکه کموبیش داستان را میدانستم و میدانستم پایانِ باز آن به کی و کجای زندگی جسی و سلین ختم میشود، امّا فیلم همچنان جذّاب بود و خوب. خیلی خوب.
هفتهی بعدتر هم توی شهر کتاب، فیلمنامهی پیش از طلوع و پیش از غروب* را دیدم توی قفسهی کتابهای سینمایی. کتاب را انتشارات افراز چاپ کرده است با ترجمهی آراز بارسقیان و زهره آن را برایام خرید. این مدّت، چندینبار فیلمنامه را مرور کردهام و با همهی اشکالهای متن از نظر ویراستاری، ولی حظ میکنم از این تکرار. حالا پرانتز بسته)
بیایید فکر کنیم قسمت این بود، اصلن حکمت. خیلی هم بهتر. محسن آزرم در مؤخرهاش بر این کتاب حرفی را نقل کرده است از «رولان بارت» که من هم دوباره نقل میکنم محض مؤخرهی این حرفهایم؛
«من عاشقم؟» – «آری، چون انتظار میکشم.»
گیرم این انتظار خیلی هم درد داشته باشد، ولی خُب، زندگی که به ما قول نداده همیشه اوکی باشد اگر انتظار نکشیم. اگر عاشق نباشیم. نه؟ لابد اگر سلین بود میگفت: «آره. همه دوست دارن به عشق ایمان داشته باشن. چون فروش داره.»
*پیش از طلوع و پیش از غروب: دو فیلمنامه/ نویسندگان: ریچارد لینکلیتر و کیم کریزان با ژولی دلپی و ایتان هاوک (هنرپیشههای فیلم)/ مترجم: آراز بارسقیان./ تهران: افراز، ۱۳۸۸/ ۱۷۶ صفحه/ قیمت: ۳۵۰۰ تومان.
چقدر پیوستن به کپیرایت میتواند آشفتگی در بازار ترجمه را سامان بدهد؟
ضمن این که به کپیرایت معتقدم فکر میکنم در موارد زیادی «افه آمدن» است. کپی رایت یک کمکهایی میکند نظیر همراه آمدن سیدی کتاب یا بهبود کیفیت چاپ و مانند آن، اما مصیبتی که ما داریم تفاوت ارز ما با آنهاست. شما هزار تومان ایرانی را بدهید یک دلار میگیرید که در خارج به شما نوشابه میدهند، اما آن خارجی با یک دلارش غذای خوب در ایران میخرد. تا این همه تفاوت نرخ ارز در خارج و داخل است کپی رایت فایدهای ندارد. اگر یک ناشر خارجی بگوید من هزار دلار بابت این کتاب میخواهد یعنی یک میلیون تومان ما که در این صورت ناشر از حقالتالیف مترجم کم خواهد کرد در حالی که وقتی ناشران خارجی بخواهند با هم مبادله ارزی کنند تفاوت پوند و یورو و دلار این همه نیست.
کپیرایت در ایران بیشتر حالت پرستیژ اجتماعی پیدا کرده است، اما مشکلی از ما حل نمیکند چون مترجم بیسواد و ناشر بیدقت سرجایش نشسته است.
در شرایط فعلی ناشر میرود یک کتاب را از خارج میآورد بدون هیچ تعهدی هر قسمتیاش را خواست ترجمه میکند و به بازار میفرستد، اما وقتی تعهدی داشته باشد در چاپ و ترجمه دقت میکند تا سرمایهگذاریاش برگشت داشته باشد.
درست است که در این صورت ناشر حق و حقوق مولف آن سوی آب را میدهد و به دنبال مترجمی میرود که نخواهد پول درست و حسابی بهش بدهد و بازهم این وضعیت آشفته ادامه پیدا میکند. شما به مساله تفاوت نرخ ارز باید توجه داشته باشید. در آنجا طبق قانون با ۳۶ ماه حقوق میشود یک خانه خرید، اما در اینجا اگر من پوست ببر به خودم ببندم، با آبشش ماهی تنفس کنم و بالای درخت زندگی کنم و کل حقوق ۳۶ ماههام را جمع کنم یک خودرو نمیتوانم بخرم! باید این سمت قضیه را هم باید ببینیم. کپیرایت پیشکش ما، بگذارید اول داخل را درست کنیم. همین جا کتابهای خوب را با وسواس انتخاب کنیم، «مترجم My eyes don’t drink water با اشراف به کارش ترجمه کند. ما فعلا داریم از مترجمانی استفاده میکنیم که چشمم آب نمیخورد را ترجمه میکنند.*
از وی پرسیدند:
“چرا پس از سی سال اشتغال در اداره پست مجدد شروع به نوشتن کردی؟
بوکوفسکی در پاسخ گفت:
“مجبور بودم بنویسم.”*