چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

روزی در زندگیِ ملاله هست که دنیایش را تغییر داد؛ روزی که طالبان او را به گلوله بستند. می‌پرسید داستان چیست؟ چرا و چه کسی باید به یک بچه حمله کند؟
داستان، داستانِ زندگیِ ملاله یوسف‌زی، دختر شانزده ساله‌ی پاکستانی، است؛ دختری که برای تحصیل جنگید و از حق تحصیلِ زنان در کشورش دفاع کرد. شاید درباره‌اش در روزنامه‌ خوانده باشید. شاید هم نمی‌دانید او کیست و برایتان جالب باشد که بدانید روزی در جهان – دهم نوامبر – به اسمِ این دختر «روز ملاله» نام‌گذاری شده، او نامزد دریافتِ جایزه‌ی صلح نوبل شده و در سازمان ملل سخنرانی کرده و … بله، واقعاً. همه‌ی این‌ها برای یک دختر نوجوان اتفاق افتاده است. البته، ماجراهای دیگری هم هست که او در کتاب «منم ملاله» درباره‌ی آن‌ها نوشته است.

در این کتاب، ملاله داستانِ زندگی‌اش را برای ما تعریف می‌کند و می‌گوید وقتی‌که متولد شد مردم روستایشان با مادرش هم‌دردی کردند و هیچ‌کس به پدرش تبریک نگفت. می‌پرسید چرا؟ برای این‌که در کشورِ او پسرها بیش‌تر از دخترها اهمیّت دارند و وقتی دختری به دنیا می‌آید یک روز تیره و تار به حساب می‌آید. البته، همیشه استثناء وجود دارد. پدرِ ملاله از به دنیاآمدنِ دخترش خوش‌حال می‌شود و نامِ او را به یادِ بزرگ‌ترین زنِ قهرمانِ افغانستان می‌گذارد ملاله.
لابُد با خودتان می‌گویید چه اسمِ غم‌انگیزی، ولی من توجه‌تان را به حقیقت‌های غم‌انگیزتری جلب می‌کنم که در زندگیِ ملاله و باقیِ دخترهای پاکستانی و افغانستانی وجود داشته و دارد. می‌پرسید کدام حقیقتِ غم‌انگیز؟ مثلاً این‌که زن‌ها نمی‌توانستند به مدرسه بروند یا بدونِ اجازه‌ی مردها حساب بانکی باز کنند. با صدای بلند بخندند و یا کفش‌های سفید بپوشند. می‌پرسید چرا؟ به‌خاطرِ طالبان.
طالبان گروهی از نظامیان در افغانستان هستند که عقیده‌های عجیب و غریبی دارند و با شعارِ دعوت به اسلام برای یک زندگیِ بهتر در میانِ مردم نفوذ کردند. مردمِ ساده‌دل و خوش‌بین هم برای رضای خداوند و به هوای کمی آرامش و آسایش دل به طالبان دادند و انگار که جادو شده باشند چشم‌هایشان را به روی آن‌چه اتفاق می‌افتاد بستند و طلاها و پول‌هایشان را از دست دادند، رادیو و تلویزیون از خانه‌هایشان جمع شد، پوشیدنِ روبنده برای زن‌هایشان اجباری شد و …. خلاصه، اوضاعِ زندگی‌شان روزبه‌روز بدتر شد تا جایی‌که حتی خریدکردن برای زن‌ها و رفتن به مدرسه برای دخترها ممنوع شد! آموزش حق بچّه‌هاست، ولی طالبان می‌گفتند دخترهایی که به مدرسه می‌روند به جهنم می‌روند. بله، به همین سختی و وحشتناکی. به قولِ ملاله «خون‌آشام بودن آسان‌تر است تا اینکه در پاکستان یک دختر باشید.»
طالبان مدارس را تعطیل کردند و خُب، خیلی از مردم ترسیدند و بی‌خیالِ درس خواندنِ بچّه‌هایشان شدند، ولی … گفتم که. همیشه استثناء وجود دارد. پدرِ ملاله همه‌ی زندگی‌اش را صرفِ ساختنِ مدرسه و آموزشِ دخترها و پسرها کرده بود و نمی‌توانست به‌سادگی از هدفِ عزیز و ارزش‌مندش چشم‌پوشی کند. برای همین، همچنان کلاس‌های درس در مدرسه‌اش تشکیل می‌‌شد و به دخترها هم آموزش می‌داد. او به ملاله می‌گفت نترس! اگر بترسی نمی‌توانی به جلو حرکت کنی. همیشه رؤیاهایت را دنبال کن.
پدرِ ملاله به او یاد می‌‌دهد در برابر ظلمِ طالبان سکوت نکند، قوی باشد و مبارزه کند. او هم به‌ کمک یک خبرنگار وبلاگی می‌سازد و شروع می‌کند به نوشتن درباره‌ی خودش و آن‌چه در کشورش اتفاق می‌افتد. ملاله، کم‌کم، یاد می‌گیرد قلم و واژه قوی‌تر از توپ و تانک است و برای تحصیل می‌جنگد تا این‌که برنده‌ی جایزه‌ی صلح ملی پاکستان می‌شود، ولی … چی؟ کنجکاوید تا بدانید بعد چه می‌شود؟ خُب، اگر به ملاله و داستانِ زندگی‌اش علاقه‌مند شده‌اید، چرا کتابِ «منم ملاله» را نمی‌خوانید؟
ملاله این زندگی‌نامه را به کمکِ خانم «کریستینا لم» نوشته و «صداقت حیاتی» آن را به فارسی ترجمه کرده است. شما می‌توانید این کتاب را از دفتر انتشارات نگاه (شماره تلفن‌ ۶۶۹۷۵۷۱۱ و ۶۶۴۸۰۳۷۷) یا کتاب‌فروشی‌ها تهیه کنید.

در این کتاب، ماجرایِ زندگیِ ملاله را از زبانِ خودش می‌خوانید؛ این‌که چطور یک دخترِ معمولی و فقیر که در کودکی گوشوارهای دوستش را دزدیده و در نوجوانی به خاطر قد کوتاهش خیلی نگران است به قهرمانی جهانی تبدیل می‌شود و در روز تولد شانزده سالگی‌اش، در سازمان ملل و در مقابل رهبران زیادی از کشورهای مختلف سخنرانی می‌کند و می‌گوید: «بیایید کتاب‌ها و قلم‌هایمان را برداریم. این‌ها قدرتمندترین سلاح‌های ما هستند. یک کودک، یک معلم، یک کتاب و یک قلم می‌تواند دنیا را تغییر دهد.»

پ.ن)؛ این یادداشت را وسط تابستان برای هفته‌نامه‌ی دوچرخه نوشته بودم و  حالا، ملاله برنده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل شده است. گفتم شاید دلتان بخواهد درباره‌ی این دختر بیشتر بدانید. از این کتاب دو ترجمه در بازار است که یکی را انتشارات نگاه چاپ کرده و آن‌یکی را انتشارات کتاب کوله‌پشتی. من کتابی را خوانده‌ام که نگاه چاپ کرده است. اگر اهل خواندن کتاب الکترونیکی هستید، فیدیبو هم نسخه‌ی الکترونیکی هر دو ترجمه را با تخفیف می‌فروشد. از این‌جا بخرید.

:: داستان آفتاب‌پرست را شنیده‌اید؟ روی کف‌پوش آبی که بگذارندش، رنگش آبی می‌شود. روی کف‌پوش زرد، زرد می‌شود. روی کف‌پوش قرمز، قرمز می‌شود. روی کف‌پوش چهارخانه که بگذارندش، دیوانه می‌شود. من دیوانه نشدم، نویسنده شدم.

:: همه بچه‌ها قصه تعریف می‌کنند و وقتی بزرگ می‌شوند، دست از داستان گفتن برمی‌دارند. اما من دست برنداشتم. مطمئنم یک جایی از وجودم همان طور کودک مانده.

:: همیشه گفته‌ام که مادرم نخستین ژنرال دوگلی بود که به خود دیدم. دیوانه‌وار عاشق فرانسه بود. وقتی داشت تاریخ فرانسه را به من یاد می‌داد، از جنگ سال ۷۰ صرف‌نظر کرد؛ چون دوست نداشت دوباره یاد شکست فرانسه در آن جنگ بیفتد. دبیرستان نیس که می‌رفتم، فهمیدم که بین ناپلئون سوم و ۱۹۱۴، جنگ ۷۰ بوده. از من قایمش کرده بود. الان من یک پسر ۱۴ساله دارم، رفتار من با این پسر، همان رفتاری است که مادرم با من داشت. من یک مادرم، نه پدر.

:: اگر می‌خواستم برای رمان‌هایی که می‌نویسم، طرح بریزم و پلان داشته باشم، هرگز یک کتاب هم بیرون نمی‌دادم. خودش هر وقت بخواهد می‌آید، بی‌کوچک‌ترین ایده‌یی در راستای مسیری که در پیش دارم. گاه با یک تیتر ظاهر می‌شود، گاه با یک فضا، گاه با یک شخصیت؛ چیزی در این باره نمی‌دانم.

:: من کاملا ناتوانم از قضاوت کردن درباره زنان. وقتی با زن طرف می‌شوم، هیچ مقیاس و معیاری نمی‌توانم رو کنم. به نظرم من در وجود هیچ زنی دنبال مادرم نمی‌گردم، بیشتر دنبال دخترم هستم… اما وقتی فکر می‌کنید زن واقعا می‌تواند نیمه وجودتان باشد، دنبال چیزی توی وجودش می‌گردید که کامل‌تان کند؛ آن هم نه به معنای ناتوانی یا عجز خودتان. منظورم را می‌فهمید؟ دیگر آنچه به حساب می‌آید درستکاری و صداقت طرفین است؛ نوعی وفاداری از ته دل، به معنای واقعی کلمه، رجحان مطلق دیگری بر خودت. اصل همین است: از صمیم قلب چشم امید همدیگر باشید. باقی چیزها اهمیت ندارد.

:: وقتی می‌نویسم هم بداهه‌گویی می‌کنم، نمی‌دانم می‌خواهم تهش به چی برسم. توی زندگی هم همین‌طورم. بی‌قرار…

:: پیری؟ فاجعه است. ولی دستش به من یکی نمی‌رسد. هرگز. به نظرم باید چیز دردناکی باشد ولی درباره خودم باید بگویم من قادر به پیر شدن نیستم. من پیمانی بسته‌ام با آن خدای بالاسر، می‌فهمید؟ با او عهدی کرده‌ام که طبق قرارداد، هرگز پیر نخواهم شد.

متن کاملِ گفت‌وگو با رومن گاری را این‌جا بخوانید.

ده، دوازده سالِ قبل، با خودم و زندگی‌ام مشکل داشتم و خیال می‌کردم خیلی خفن‌ام و نباید در چنین شرایطی زندگی کنم و دوباره فکرهای بچگی‌ام برگشته بود که تصوّر می‌کردم بچّه‌ی سرراهی‌ام و باید بروم دنبال پدر و مادر واقعی‌ام و از این حرف‌ها. درباره‌اش با استادم حرف زدم و او کتابی بهم امانت داد تا بخوانم. چه کتابی؟ چرا همانم که هستم.
آن موقع، خواندنِ این کتاب کمکم کرد تا خودم را همان‌طوری که بودم قبول کنم و باور کنم زندگی‌ام بهترین زندگی‌ای است که می‌توانم داشته باشم. حالا نمی‌دانم واقعن مطالب کتاب این‌قدر تأثیر گذاشته بود روی فکرهایم و یا صدقه‌سرِ علاقه‌ام به استادم بود که متحول شده بودم.
همه‌ی این سال‌ها، خیلی پیش آمد که جمله‌ها و حرف‌هایی از کتاب را، که در دفترم نوشته بودم، با خودم مرور کردم و به‌خاطر سابقه‌ی خوبی که توی ذهنم بود مُدام پی آن بودم که کتاب را پیدا کنم و بخرم، ولی آن را پیدا نمی‌کردم. این اصرار با من بود تا پارسال … نه، پشیمان نشدم. عاقبت، کتاب دوباره به سراغم آمد.
زمستان بود و برف و برنامه‌ی حرکت قطارها و اتوبوس‌ها به‌هم ریخته بود. باید از مشهد برمی‌گشتیم یزد و خُب، هیچ قطاری، اتوبوسی برای آن روز نبود و دست‌آخر، دوتا بلیت خریدیم؛ یکی برای قطار مشهد به تهران و دیگری، برای قطار تهران به یزد. از وقتی قطار مشهد به تهران می‌رسید تا زمانِ حرکتِ قطار تهران به یزد باید دو ساعت معطل و منتظر می‌ماندیم در راه‌آهن. بدیهی است که با اذعان به ترافیک تهران و منطقه‌ی جغرافیاییِ ایستگاه راه‌آهن نمی‌توانستیم به خودمان وعده‌ی گشت‌وگذار بدهیم و حتا تا شوش برویم و دوساعته برگردیم تا به قطار برسیم. برای همین، به بوستانِ کوچک روبه‌روی راه‌آهن و شهرکتاب خسته‌ی آنجا قناعت کردیم. بله، بالاخره رسیدیم به جایی که عاقبت، کتاب نام‌برده دوباره به سراغم آمد.
پرسه‌ی اجباری در آن کتاب‌فروشیِ خاک‌گرفته و درب‌وداغان، مرا به گراهام برنارد و کتابش رساند و جالب این‌که، توی قفسه پنج جلد از چرا همانم که هستم بود. قیمتی هم نداشت، فقط هزار تومان. البته، این قیمتی بود که روی برچسبِ پشت‌جلد نوشته بودند و مسلمن قیمت اصلی کتاب، که چاپ سال ۷۶ است، خیلی کم‌تر بود. خُب، من خیلی ذوق کرده بودم که بالاخره کتاب را پیدا کردم و فیلم هم یادِ هندوستان کرده بود و هی یاد استادم می‌افتم و آن انقلابِ عظیم در اوایل بیست‌سالگی‌ام. برای همین، هر پنج جلد را خریدم که مثلن یکی برای خودم و چهارتای دیگر را هدیه بدهم.
در این یک سال، چهار جلد از چرا همانم که هستم را هدیه دادم و هربار که کتاب را به کسی می‌سپردم یک سخنرانی بلندبالا هم می‌کردم درباره‌ی آن انقلاب و چه و چه. یک جلد از کتاب، که سهمِ خودم بود، گوشه‌ی کتاب‌خانه بود تا پریشب که با دوستم قرارِ کتاب‌خوانیِ دونفره گذاشتیم.
قرار شد اولین کتاب‌هایی که می‌خوانیم یکی، فیلم‌نامه باشد و کتاب دیگر درباره‌ی شادی و روان‌شناسی مثبت‌گرا و همین خزعبل‌جات. دوستم لینک دوتا کتاب را هم برایم فرستاد تا دانلود کنم. درباره‌ی این کتاب‌ها، پیشنهادم این بود که یکی از کتاب‌هایی را بخوانیم که در خانه داریم و بعد، نتیجه را به استحضار هم‌دیگر برسانیم. و خلاصه، این‌طوری بود که بعد از ده سال، دوباره چرا همانم که هستم را خواندم.
و اما نتیجه؛ با این کارم خاطره‌ی خوبِ قرائتِ نخست از این کتاب را مخدوش کردم و به اطلاع می‌رسانم که توصیه‌های گراهام برنارد دیگر برایم آن‌قدر راهگشا و یا حتا جذاب نبود که در بیست‌سالگی‌ام خوب و عالی به‌نظر رسیده بود.
کتاب شامل پرسش و پاسخ‌هایی است بین نویسنده و مردی به نام ریچارد که از عوالم دیگر است و برای ندانسته‌های ذهن و زندگی کلّی جواب دارد. موضوع‌ پرسش و پاسخ در هر فصل همان موضوع‌هایی است که در کتاب‌هایی از این دست درباره‌شان حرف زده می‌شود؛ احساسات، خویشتن‌بینی، هدف، محبت و روابط، ناامنی، بیماری، حقیقت، ترس، تخیل و غیره. جالب این‌که گراهام برنارد در نقش یک مبلغ مذهبی هم فرو می‌رود و کلّی درباره‌ی ایمان و دعا و خدا و پیغمبر می‌نویسد و خواننده را به مذهب و دین دعوت می‌کند تا بتواند شاد و خوش‌بخت باشد و به سر منزل مقصود و سعادت ابدی و اخروی برسد. یک‌جوری که آدم فکر می‌کند این آقای برنارد دست‌کم ﺣﺠﺔ‌الاسلام/ آیت‌الاسلام است.
البته دروغ چرا، از بعضی جمله‌ها و حرف‌های کتاب هنوزم خوشم می‌آید و بعضی‌هایشان که در این سال‌ها شده‌اند باورِ خودم. مثلن؟ این شعار که می‌گوید «زندگی کن و بگذار زندگی کنند.» یا این‌که، الان، معتقدم پدر و مادرم بهترین پدر و مادری‌اند که می‌توانستم/می‌توانم داشته باشم. به قول آقای برنارد این والدین، بنا به خصوصیات باطنی و خصوصیات اخلاقی‌شان، دقیقن همان شرایط و اوضاعی را به من ارائه کرده‌اند که برای رشد و پرورشِ من لازم بوده است.
+ این‌که معتقدم نباید زیاد به توصیه‌های دیگران توجه کنم، چون پاسخ سؤال‌های مهم من در قلب خودم است و آن‌طوری زندگی می‌کنم که دلم می‌خواهد و قلبم می‌گوید.

چرا همانم که هستم را فریده مهدوی دامغانی ترجمه کرده و مؤسسه نشر تیر منتشر کرده است.

این را هم باید بگذارم به حساب شانس و اقبالم که بی‌ قصدِ قبلی و بی این‌که واقعن بخواهم خانه‌ی کاغذی را خریدم. راستش، پیِ رُمانِ بودن بودم و چندتا کتاب دیگر، ولی نمی‌دانم چرا این کتاب سر از کیسه‌ی خریدم درآورد. آن روز توی نمایش‌گاه، خسته بودم و بی‌حوصله و با این‌که تخفیفِ خوبی هم گرفته بودم، ولی با یک بُن‌کارت شصت ‌هزار تومانی توانسته بودم فقط چهارتا کتاب بخرم. تازه، یک پولی هم از جیبم سر داده بودم. خُب، حرصم درآمده بود قشنگ و هی به کتاب‌هایی فکر می‌کردم که هنوز نخریده‌ام و پولی که ندارم. پس نگویید آخر چطور ممکن است خانه‌ی کاغذی را به جای بودن بخرم بی این‌که شباهتی داشته باشند از نظر جلد، نویسنده و …. اشتباهی خریده‌ام دیگر.
چند روزِ بعد، وقتی کتاب‌ها را جمع کردم تا ببریم غرفه‌ی پست و بفرستیم خانه، تازه فهمیدم که بودن را نخریده‌ام و فرصتی نبود دوباره بروم غرفه‌ی نشر آموت و دست‌آخر، بی‌خیال شدم.
حالا، خانه‌ی کاغذی را خوانده‌ام و خوشم آمده و فکر می‌کنم اگر شما هم جان‌تان به کتاب بسته است و مُدام نقشه می‌کشید با همه‌ی پول‌های نداشته‌تان کتاب بخرید و در رؤیاهایتان روزی را تصور می‌کنید که به‌قدر کافی جا و قفسه دارید برای چیدنِ کتاب‌ها و از این‌جور خُل‌خُلی‌های خیلی خوش‌آیند، حتمن این کتاب را بخوانید.

داستانِ کارلوس ماریا دومینگوئز به یاد جوزف بزرگ، آقای کنراد، این‌طور شروع می‌شود؛
در یکی از روزهای بهاری ۱۹۹۸ بلوما لنون نسخه‌ی دست دومی از کتاب شعرهای امیلی دیکنسون را از یک کتابفروشی شهر سوهو خرید و درست زمانی‌که سر نبش اولین خیابان به دومین شعر کتاب رسید، اتومبیلی او را زیر کرد.
کتاب‌ها سرنوشت مردم را تغییر می‌دهند. عده‌ای کتاب ببر مالزی را خوانده و در دانشگاه‌های دوردست استاد رشته‌ی ادبیات شده‌اند. ده‌ها هزار نفر با خواندن دمیان به فلسفه‌ی شرق روی آوردند؛ درحالی‌که همینگوی از آن‌ها مردانی جوانمرد و باظرفیت ساخت؛ در همین حال الکساندر دوما زندگی زن‌های بی‌شماری را پیچیده کرد؛ که تنها عده کمی از آنها با کتاب آشپزی از خودکشی نجات یافتند. در این بین بلوما قربانی کتاب‌ها شد.
ولی او تنها کسی نبود که قربانی کتاب شد. یک استاد میانسال زبان‌های کلاسیک وقتی پنج جلد از مجموعه‌ی دایره‌المعارف بریتانیکا از قفسه‌ی کتابخانه‌اش روی سرش افتاد فلج شد. دوستم ریچارد وقتی خواست با زحمت دست خود را ابشالوم ابشالوم! ویلیام فاکنر برساند – که در جای خیلی ناجوری قرار گرفته بود – از روی نردبان تاشو افتاد پایین و یک پایش شکست. شکست یکی دیگر از دوست‌هایم در بوینس‌آیرس در زیرزمین مرکز اسناد و اوراق بایگانی عمومی بیماری سل گرفت. من حتا خبر دارم در کشور شیلی، عصر یک روز سگی خشمگین در اثر بلعیدن صفحات کتاب برادران کارامازوف دچار سوءهاضمه شد و مُرد.
مادربزرگم هر وقت می‌دید در تختخوابم کتاب می‌خوانم، می‌گفت: «بگذارش کنار، کتاب‌‌ها خطرناک هستند.»

خُب، حالا دو حالت برای شما پیش می‌آید. حالت اول این است که با حرفِ من و بعد از خواندنِ شروعِ داستان وسوسه شده‌اید و خیلی‌زود کتاب را می‌خرید و می‌خوانید. آن‌وقت از تصویرگری‌های پیتر سیس هم لذت می‌برید و شاید مثل من با خودتان بگویید کاش تصویرها با کیفیت بهتری چاپ شده بود و یا تصویر روی جلد همان بود که روی نسخه‌ی اصلی است، اثرِ آقای سیس. حالت دوم را هم بگویم؟ بی‌خیال.

درست است که طرف‌دارِ دیوید آلموند ‌ام، ولی … راستش، از پدرِ اسلاگ خوشم نیامد. یک داستانِ کوتاه تصویری بود برای … فکر می‌کنم برای بچّه‌های یازده، دوازده ساله … که می‌خواست بگوید زندگی پس از مرگ وجود دارد. من خیلی از ربطِ تصاویر با متن سردرنیاوردم و لُری بگویم حال نکردم با کتاب. درعوض کیت، گربه و ماه را دوست داشتم. این کتاب را هم آقای آلموند برای بچّه‌های کوچک‌تر نوشته است؛ چهار تا هفت ساله‌ها. البته، در شناس‌نامه‌ی کتاب نوشته گروه سنی الف و ب. حالا اگر بچه‌تان هشت ساله هم بود، بود. مگر خودم سی‌وچند ساله نیستم؟ والا. خلاصه، داستان این کتاب درباره‌ی دختری به نام کیت است که شبی با صدای گربه‌ای از خواب بیدار می‌شود. کیت پی گربه از خانه بیرون می‌رود و شهر را در شب تجربه می‌کند. فکر می‌کنم بچّه‌ها از داستانِ لطیف و تخیلیِ دیوید آلموند و تصویرگریِ زیبا و پُر از جزئیاتِ استفن لامبرت لذّت ببرند.

کیت، گربه و ماه را انتشارات مبتکران با ترجمه‌ی ناهید معتمدی در یک قطع هیجان‌انگیز منتشر کرده و قیمتش ۱۸۰۰ تومان است. پدرِ اسلاگ هم با ترجمه‌ی نسرین وکیلی توسط انتشارات آفرینگان چاپ شده است.

تا جایی که یادم می‌آید رُمان علمی‌-تخیلی ایرانی نخوانده‌ام مگر در بچّگی‌ام که «هوشمندان سیاره‌ی اوراک» را خوانده بودم و اعتراف می‌کنم داستانش را فراموش کرده‌ام.
اعتراف بعدی‌ام این است که خیلی اهلِ خیال‌بافی درباره‌ی آینده‌ی بشر نیستم و از این چشم‌اندازهای دولَکیِ ۱۴۰۴‌ای ندارم توی ذهنم و اصلاً با خودم نمی‌گویم وای، یعنی مردم در فلان سال چه می‌کنند و تهرانِ ۱۵۰۰، ۱۶۰۰ و ۱۷۰۰ هم برایم جذاب نیست.
بااین‌حال، تازگی به لطفِ یک دوست یک کتاب از یک نویسنده‌ی ایرانی خوانده‌ام که داستانش علمی‌-تخیلی است. فکر می‌کنم نویسنده‌های وطنی خیلی با علم حال نمی‌کنند. باز هم فکر می‌کنم برای همین تعداد کتاب‌هایی که در این ژانر نوشته و چاپ می‌شود خیلی کم است. نمی‌گویم اصلاً نیست. چون خیلی مطمئن نیستم. خُب، از این منظر، «هوشا در جست‌وجوی راز زیست‌گنبد» توجّه‌ام را جلب کرد و منم توجّه شما را به این کتاب جلب می‌کنم.
ماجرای این رُمان در سال‌های خیلی‌خیلی‌دور در آینده اتّفاق می‌‌افتد. شخصیتِ اصلیِ آن هم یک برّه‌ی ناقلای کتاب‌خوانِ جهش‌یافته‌ی باهوش است به نام هوشا که با گلّه‌اش در یک مؤسسه‌ی تحقیقاتی زندگی می‌کند. آقای نویسنده یک حدس‌ها و فرض‌هایی درباره‌ی آینده دارد و پیش‌بینی می‌کند روبوحیوانات جای حیوان‌های واقعی را خواهند گرفت. برای همین، در زمان و مکانِ داستان، هوشا و گلّه‌اش آخرین حیوان‌های زنده‌اند که در مؤسسه‌ی مورداشاره زندگی می‌کنند و خُب، بشر هم از وجودِ آن‌ها بی‌خبر است مگر دو نفر؛ پروفسور و برادرش. این دو، مالک/محققِ مؤسسه‌ی «زیست‌گنبد» هستند و یک بلاهایی سر ِ ژنِ هوشا و دوستانش آورده‌اند که دیگر خیلی هم گوسفندِ گوسفند نیستند و کمی‌ تا قسمتی به آدمی‌زاد شباهت پیدا کرده‌اند؛ مثلاً روی دو پا راه می‌روند، حرف می‌زنند، بلدند با رایانه کار کنند و ….
اعتراف می‌کنم خیلی وقت‌ها به پژوهشگاه رویان و گوسفندهایش فکر کرده‌ام و همیشه دلم می‌خواست یک داستانی درباره‌ی رویانا، حنا و آن گوساله‌های شبیه‌سازی شده بنویسم. برای همین، وقتی کتابِ «حمید اباذری» را می‌خواندم از فضای آن و برّه‌اش خوشم آمد. فرض‌ها و توصیف‌های آقای نویسنده درباره‌ی آن مؤسسه‌ی پیش‌رفته با فن‌آوری‌های عجیب و غریبش هم خوب بود. فقط فکر کردم چرا داستانش در ایران متعالی اتفاق نیفتاده؟ البته، توی کتاب از هیچ موقعیتِ جغرافیاییِ مشخصی اسم بُرده نمی‌شود. اسامی شخصیّت‌ها هم از نام‌های بین‌المللی مثل آیدین، الیاس و … انتخاب شده است و تنها یک‌جایی از داستان به واحد پول اشاره می‌شود که – اگر اشتباه نکنم – پوند بود. البته، موردی هم بود که اذیتم می‌کرد و هیچ دلیل موجهی برای آن پیدا نکردم. چی؟ تغییرِ راوی و نظرگاهِ داستان که به‌نظرم عیبِ آن بود.
دیگر؟ همین. اگر روزی، روزگاری دنبال یک کتاب داستان علمی‌-تخیلی برای بچّه‌ی ده ساله، یازده ساله و دوازده ساله بودید، یک نگاهی به «هوشا در جست‌وجوی راز زیست‌گنبد» بیندازید و چند صفحه‌ای از آن را بخوانید شاید خوش‌تان آمد.
کتاب را انتشارات امیرکبیر (کتاب‌های شکوفه) چاپ کرده و قیمتش ۵۵۰۰ تومان است.

«عصرانه‌های کوه» یک کتاب کوچک پُر از شعرهای کوتاه است از شاعری کرمانی که فکر می‌کنم بیش‌تر از هر چیزی شیفته‌ی کوه، فوتبال و عشق است. از کجا می‌دانم؟ این را از روی شعرهایش می‌گویم. چندتایی از شعرهای این کتاب شیرین و دل‌انگیزند و شعرهایی هم هست درباره‌ی لحظاتِ تیره و اندوه‌بارِ زندگی. خوبی‌اش تنوعِ شعرهاست و وسواسِ شاعر برای انتخابِ کم‌ترین کلمات و خُب، شعرها و لحظه‌هایی در کتاب بود که آن‌ها را دوست داشتم:

هم‌این‌ها

همین لحظه‌های معطر
همین قهوه‌ی صبحگاهی
همین کوچه‌ی رو به دریا
همین ساحل سنگی مه گرفته
همین ضرب آرام باران بی‌وقفه بر برگ‌ها
عذابند، وقتی نباشی.

بی‌انتها

غمش جا مانده بر رَف
قدیمی، قلم‌کار، خوش‌نقش
دلش ظرف یک‌بار مصرف
مزخرف
مزخرف
مزخرف

همیشه

گیرم این جهان
جهنم جهان دیگری‌ست
گیرم آب و باد و خاک و عشق
اختراع کهکشان دیگری‌ست
هر چه هست
فارغ از جهنم و بهشت
برتر از زمان و زندگی
من همیشه با توام.  

از کتاب «عصرانه‌های کوه» سروده‌ی مرتضا دلاوری پاریزی
نشر نون، چاپ اول ۱۳۹۲، ۱۵۶ صفحه، ۶۵۰۰ تومان

«حتی آن بیش از هفتاد سال پیش که در دویدن و پرش برای مسابقه‌های قهرمانی ایران بودم به جایزه‌ها و اول شدن هم فکر نمی‌کردم. فقط کِرم تندتر دویدن و بیشتر پریدن داشتم. مسابقه با خودم داشتم. برای خود را سریع‌تر کردن و سریع‌تر دواندن، بهتر کردن، نه جلو افتادن، جلو‌تر افتادن از آن‌ها که در مسابقه بودند؟ من می‌خواستم از خودم جلوتر بیفتم. اگر از کاری که کرده‌ام خودم راضی باشم، حالا درست یا غلط یا به اشتباه یا از روی کم‌فهمی، هر جور، چه جور باید تحسین یا بدگویی دیگران را بر حس و قضاوت خودم درباره خودم برای خودم ترجیح بدهم؟ چه جور به چپ چپ به راست راست جهت خودم را، که در وهله اول خودم باید برای خودم پیدا کنم، بسپرم به دیگران؟ این وظیفه زندگی من است؛ وظیفه من است به زندگی خودم. جهت خودم را عوض کنم بچرخانم به حسب و به فرمان و به میل و توقع دیگران؟ یارو عربه گفت «لا و الله!» درمسابقه دو یا پرش اگر وقت اجرای مسابقه آنهای دیگری که در مسابقه هستند به هر علتی سکندری خوردند، پاشان گرفت، به هم خورد حالشان، یا سکته کردند، یا اصلاً افتادند مردند و من رسیدم به اول از همه به خط آخر پایان، خوب، این شد جلو افتادن؟ این شد بردن؟ رسیده‌ام اما به لنگیدن زودتر از لنگنده‌تر‌ها. پُررویی می‌خواهد میان پا دررفته‌ها، و زمین‌خورده‌ها، و سکته‌کرده‌ها، واحیاناً مرده‌ها خود را قهرمان دیدن، قهرمان خواندن. آن جایزه اولشَ هم در واقع می‌شود یک جور توسری. نه. یک جور توی آنجای دیگر. نه مایه فخر و سینه کفتری گرفتن. ازاین سینه کفتری گرفتن‌ها شما در همه خط‌های سیاست و ادب و نقد و تجارت و هنر و هر خط فعالیت هم‌میهنان گرامی تازه و قدیمیتان کم ندیده‌اید. از این قُزمیت‌بازی‌ها هر جا بسیار. ما یکی که نخواستیم. اهلش نبوده‌ایم. نیستیم هم. از خودم در همان وهله اول می‌پرسم ـ و باید هم که بپرسم ـ که آن کسی که ترا تحسین کرد یا ازت عیب گرفت یا فحشت داد یا کرم چرت گفتن دارد یا خُل شده بوده ولی اصلاً و به هر حال، چند مَرده حلاج بوده، چقدر قوت و لیاقت تحسین کردن یا عیب گرفتن داشته؟ یا فحش دادن، و چرا چنین کرد یا گفت یا نوشت؟ به هرحال من گاهی هم خنده‌ام می‌گرفته است پیش این پرسش‌ها که از خودم می‌کردم و به خودم می‌گفتم مبادا،‌ ها، که روزی بیفتی به گفتن و قبول مهملات. توهین به هوش خودت نکن. نه توهین نه ظلم به آن. در محیطی که عزت و حرمت به نفس و سربلندی و دور را دیدن، و به روشنی دیدن و انصاف داشتن و شعور و فهمیدن جا واداده باشد به حرص گداصفتانه و تملق و ناتوانی روحی، و لنگِ فکری، و فقر تفکر سنجیده و بُخل و باز هم بُخل، و تنگ‌چشمی و در عین حال چشمداشت، و التماس، و دشنام ـ در یک کلام همه چیز غیر از به صافی نگاه کردن، غیر از صاف دیدن، چه مهم است یا چه حسنی دارد جلو افتادن در چنین زمینه‌های زوار در رفته؟ از خودت جلو بیفت. ازخودت است که باید جلو بیفتی. آدم باید آدم باشد. از راه روشن دیدن است که روشنی‌های بیشتر و بعدی می‌زاید، که می‌شود آدم شد. و با دانستن است که می‌شود جلو افتاد و خط جلو را دید. و خط و حد جلو را شناخت، و ساخت. دانستن‌های مستدل، نه وروره‌های جفنگ جادویی، نه ادای فهمِ کِش رفته قلابی و فردی و فرمانی را درآوردن. هم درآوردن و هم پذیرفتن چنان اداهای مجوف مسکین، و پذیراندنش به زور قداره‌بندی. چپانیدنش در گوش و هوش معطل مردم، چپانیدن! به خودت بگو که تو مانند بندباز داری روی یک سیم کشیده بالای یک حفره سیاه ِ عفن می‌روی. بپا که نلغزی. بپا که نه هُل دهی نه هُل بخوری. بپا!»

ابراهیم گلستان

از نظر شما فرمول خاصی وجود دارد که با پیروی از آن بشود نویسنده بهتری شد؟

شعور و دقت که حاصل شعور است؛ و ادامه و مداومت در کار. کارِ دیدن دنیا و آدم‌ها و دقت و مداومت در تفحص و تفکر در روحیه‌هایشان و فکر‌هاشان.

نویسنده باید از دو خصوصیت برخوردار باشد: قریحه خداداد یا مادرزاد، که ذاتی است و تکنیک که اکتسابی است. فکر می‌کنید بهترین راه آموختن تکنیک برای یک نویسنده جوان و تازه‌کار، مطالعه و بررسی آثار نویسندگان بزرگ است؟ آزمایش و خطاست؟ رفتن به کارگاه‌های نویسندگی یا تحصیل در رشته نویسندگی خلاقه است که این روز‌ها خیلی مُد شده است؟

من معنی قریحه «خداداد» را نمی‌فهمم. کارگاه و از این دوز و کلک‌ها را نه تجربه کرده‌ام نه شناخته‌ام و نه پیشنهاد می‌کنم، و معذورم از دادن پاسخ. جواب من صادقانه نخواهد بود اگر به همین سادگی نباشد.

یک نویسنده جز به یک مداد و چند ورق کاغذ به چیز‌های دیگری هم مثل آزادی‌های اقتصادی و بیان احتیاج دارد؟ یا فکر می‌کنید یک نویسنده خوب آنقدر سرگرم و درگیر نوشتن است که فرصت فکر کردن به این مسایل، شهرت، ثروت و موفقیت را ندارد؟

یعنی نه گرسنه می‌شود نه تشنه، ونه در زمستان نه محتاج لباس و آتش؟ نمی‌خواهد؟ فقط مداد و کاغذ و کمپیو‌تر؟ نه حتی شعور و نه حتی قوه سنجیدن؟ نویسنده اگربه فکر «شهرت و ثروت و موفقیت» باشد چه وقت و چه جور می‌تواند نویسنده باشد، یا بشود؟

برای برخی از نویسندگان، نویسندگی نوعی روان‌درمانی است. شما از چه دیدی به نویسندگی نگاه می‌کنید؛ چرا می‌نویسید؟

من یا بیمار روانی نیستم و نبوده‌ام، که در نتیجه نمی‌دانم این وضع چقدر به کار نویسندگی می‌خورد، یا چنان در آن بیماری غرقه‌ام که باز نمی‌توانم جواب سنجیده‌ای از داخل آن فضا و دنیا به شما بدهم. روی هم‌رفته فکر می‌کنم که درستی تن و روان خوشایند‌تر و به کارآینده‌تر باشد تا یو یو بازی با نفهمی‌ها و نفهمیدگی‌های ارثی یا کهنه و پاگیر.

متن کاملِ گفت‌وگو با ابراهیم گلستان را این‌جا بخوانید.

روی جلد نوشته‌اند رُمان نوجوان، ولی اگر از من بپرسید می‌گویم رُمان کودک است و بیش‌تر بچّه‌های دبستانی، مثلن چهارمی‌ها تا ششمی‌ها، حال می‌کنند با شخصیتِ خوبِ توکا که کمی هم روانی است به قولِ خودش. پسربچّه‌ی عزیزی که می‌خواهد خفن و عجیب و شجاع باشد و روزی، روزگاری بشود یک جنایت‌کارِ حسابی! توکا عاشقِ خیال‌بافی، ماجراهای هیجانیِ وحشت‌ناک و برعکس‌کردنِ کلمات است و از کنسرو و ریاضی هم خیلی بدش می‌آید. البته تا وقتی‌که هنوز سروکلّه‌ی غولِ داستان پیدا نشده است.
خلاصه، اگر می‌خواهید بچّه‌تان یک داستانِ خوش‌مزه‌ی لذیذ بخواند، «کنسرو غول» را از او دریغ نکنید.

البته، انگار علاوه‌بر کانون پرورش فکری، نشر افق هم می‌تواند! گیرم غلط‌ غولوطِ متنِ این کتاب خیلی کم‌تر باشد و بعد از خواندن فقط جلدش جدا شده باشد.

کنسرو غول. نویسنده: مهدی رجبی. ناشر: نشر افق. چاپ اول ۱۳۹۳. ۲۱۲ صفحه. قیمت ۹۰۰۰ تومان