«آدم در سن بیستوپنجسالگی هم میتواند از دوری پدر و مادرش رنج ببرد. حتی کسی هم که میل دارد از آنها دور باشد وقتی که پدر و مادر در پشتسرش بدوند قلباً خوشحال میشود.»
شهر و خانه، ناتالیا گینزبورگ، ترجمهی محسن ابراهیم، نشر هرمس، صفحهی ۲۴
شروع یک رؤیای نو
«آدم در سن بیستوپنجسالگی هم میتواند از دوری پدر و مادرش رنج ببرد. حتی کسی هم که میل دارد از آنها دور باشد وقتی که پدر و مادر در پشتسرش بدوند قلباً خوشحال میشود.»
شهر و خانه، ناتالیا گینزبورگ، ترجمهی محسن ابراهیم، نشر هرمس، صفحهی ۲۴
«آدم خوشبینی بود و بهشدت معتقد بود که هرچه برایش پیش میآید و به هرچه که نگاه میکند و لمس میکند، برای او خیر و شادی دارد.»
شهر و خانه، ناتالیا گینزبورگ، ترجمهی محسن ابراهیم، نشر هرمس، صفحهی ۱۴
«عاشق بچه بودن کار سختی نیست.»
شهر و خانه، ناتالیا گینزبورگ، ترجمهی محسن ابراهیم، نشر هرمس، صفحهی ۹
«گاهی حتی جاهایی هم که از آنها متنفریم، آدم را دلتنگ میکند.»
شهر و خانه، ناتالیا گینزبورگ، ترجمهی محسن ابراهیم، نشر هرمس، صفحهی ۷
«مدتی است که وقتی تصمیم به انجام کاری میگیرم، میخواهم که تصمیمی قطعی باشد و انجامش دهم.»
شهر و خانه، ناتالیا گینزبورگ، ترجمهی محسن ابراهیم، نشر هرمس، صفحهی ۵
«به آمریکا میآیم. مثل کسی که تصمیم گرفته است خودش را به آب پرت کند و از آنسو مرده، زنده و یا آدمی متفاوت بیرون بیاید.»
شهر و خانه، ناتالیا گینزبورگ، ترجمهی محسن ابراهیم، نشر هرمس، صفحهی ۲
نام کتاب: ندای کوهستان
نویسنده: خالد حسینی
مترجم: مهدی غبرائی
ناشر: ثالث
چاپ اول: ۱۳۹۲
تعداد صفحه: ۴۴۷
قیمت: ۲۰۰۰۰ تومان
خالد حسینی، نویسندهی افغانی – آمریکایی، با انتشارِ رُمان «بادبادکباز» در سال ۲۰۰۴ به موفقیت و شهرت جهانی رسید. این کتاب، هم حسینی را به عنوان نویسندهای خوب معرّفی کرد و هم صدای ملتِ رنجورِ افغان را به مردم جهان رساند. «بادبادکباز» در ایران هم بسیار مورد توجّه قرار گرفت. نشان به آن نشان که طی این سالها، توسط دهها مترجم و ناشر مختلف در کشورمان منتشر شده است.
این توفیق برای حسینی از سرِ خوششانسی بود؟ فکر نمیکنم. برای اینکه، در سال ۲۰۰۸، وقتی رمان بعدی او منتشر شد باریدیگر این داستان تکرار شد.
کتاب دوّم خالد حسینی در ایران، نخستینبار با ترجمهی بیتا کاظمی توسط انتشارات باغ نو با عنوان «هزار خورشید درخشان» منتشر شد و کمکم، ترجمههای دیگری از آن هم- با عنوانهای مختلفی چون هزار آفتاب شگفتانگیز، هزاران خورشید تابان، هزاران خورشید درخشان، هزاران خورشید فروزان، هزار خورشید تابان، هزار خورشید باشکوه، هزاران خورشید فروزان، هزار خورشید رخشان، یک هزار خورشید باشکوه و …- در بازار کتاب عرضه شد.
این کتابها با ترجمهی مهدی غبرائی، منیژه شیخجوادی، مژگان احمدی، سمیه گنجی، فیروزه مقدم، ایرج مثالآذر، آزاده شهپری، پریسا سلیمانزادهاردبیلی، زیبا گنجی، زامیاد سعدوندیان، نفیسه معتکف و…. توسط ناشرانی چون نشر پیکان، نشر بهزاد، زهره، انتشارات تهران، در دانش بهمن ماهابه، مروارید، نگارستان کتاب، نسل نواندیش و … منتشر شدهاند.
شخصیت خاص آقای نویسنده
از «بادبادکباز» و «هزار خورشید تابان» بیش از ۱۰ میلیون نسخه در آمریکا و بیش از ۳۸ میلیون نسخه در ۷۰ کشور دنیا به فروش رفته است. در ایران هم، برای مثال توجهتان را به ترجمهی مهدی غبرائی جلب میکنم که در سال ۸۶ با عنوان «هزار خورشید تابان» توسط انتشارات ثالث منتشر شد و تاکنون، به چاپ پانزدهم رسیده است.
بیتا کاظمی در یک گفتوگو دربارهی چراییِ استقبالِ مردم از کتابهای خالد حسینی اینطور گفته است: «وقتی کتاب درآمد، من در کتابفروشی بولدرز بودم. کتاب را گذاشته بود جلوی ویترین و نوشته بود کتاب جدیدی از نویسندهی بادبادکباز. خارجیها در کل، به خاطر مسائل افغانستان، خیلی علاقه دارند این کتابها را بخوانند و واقعاً بفهمند آنجا چه خبر است. دلیل دیگر جذابیت کتاب، شخصیت خالد حسینی است. حسینی پزشک است و جراحی میکند. او در یک مصاحبه تلویزیونی، بعد از چاپ هزار خورشید درخشان گفت: من در تمام سالها، تمام وقتهایی که جراحی میکردم به داستانهایم فکر میکردم، داستانهای زیادی در ذهنم داشتم. این حالت او برای غربیها خیلی جالب است. در همان مصاحبه گفت بادبادک باز داستان دو مرد افغانی است و این کتاب داستان دو زن افغان و مکمل قبلی است. این حرف کنجکاوی مخاطب را تحریک میکند.
طنین دوباره
حال، سابقهی خوبِ فروشِ آثار خالد حسینی را بگذارید کنارِ میلِ عجیب و شوقِ زیاد مترجمهای ایرانی برای ترجمهی این کتابها. فکرتان به کجا میرود؟ طبیعی است که فکر کنیم در صورتِ چاپ اثر تازهای از حسینی دوباره موجِ ترجمههای تکراری آغاز میشود. درست است.
۲۱ مه ۲۰۱۳، خالد حسینی پس از پنج سال رُمان «And the mountains echoed» را منتشر کرد و چیزی نگذشت که نخستین ترجمهی فارسیِ آن با عنوان «و کوهها طنینانداز شدند» با ترجمهی محسن عقبایی و توسط انتشارات بهزاد در بازار کتاب ایران توزیع شد و کمیبعد، … موج حیرتانگیزی آغاز شد. گویا، بیشتر مترجمهای ایرانی در قراری نانوشته یا با نیّتی پنهان قصد کرده بودند تا حتماً این کتاب را ترجمه کنند.
پژواک کوهستان، کوه به کوه نمیرسد، ندای کوهستان، و پاسخی پژواکسان از کوهها آمد، و کوهستان باز گفت …، و کوهستان به طنین درآمد، و کوهستانها فریاد زدند، و کوه طنین انداخت، و کوهها طنین افکندند، و کوهها طنین انداختند، و کوهها طنینانداز شدند، و آوا در کوهها پیچید، و کوهها انعکاس دادند، و کوهستانها فریاد زدند برخی از عنوانهایی هستند که مترجمهای مختلف برای این کتاب انتخاب کردهاند.
بیشتر از بیست ترجمهی مختلف از این کتاب باعث شد تا «و کوه طنین انداخت» رکود بیشترین ترجمه از یک کتاب در یک سال را به دست آورد.
داخل پرانتز
پدر خالد برای مدّتی سفیر افغانستان در ایران بوده و از پنج تا ده سالگی در کشور ما زندگی کرده است.
بهترین کتاب داستانی سال
سال گذشته، «و کوه طنین انداخت» بهترین کتاب داستانی سال ۲۰۱۳ به انتخاب کاربران سایت گودریدز معرّفی شد و اوایل تابستان، خالد حسینی چند هفتهای در صفحهی مخصوص خودش در سایت گودریدز به پرسشهای کاربران این سایت پاسخ میداد. مثلاً، یکی پرسیده بود «با توجه به اینکه شما بخش زیادی از عمرتان را خارج از افغانستان زندگی کردهاید، چگونه با تجربهها و دردهای مردم افغانستان آشنا شدید؟»
حسینی هم نوشته بود که «زیاد مطالعه کردم. مستندها را تماشا کردم. با مردم صحبت کردم. برایتان دربارهی نوشتن «هزار خورشید تابان» مثال میزنم. در مارس ۲۰۰۳، من به کابل برگشتم؛ برای اولین بار بعد از ۲۷ سال. در کابل، من با پلیس راهنمایی و رانندگی، کارکنان NGO ها، معلمها، پزشکها، پرستارها و زنان در خیابان صحبت کردم. هر کسی داستانی برای گفتن داشت. من داستانهایی دربارهی زنانی شنیدم که مورد تجاوز قرار گرفتند، کتک خوردند، حبس شدند، تحقیر شدند، زنهایی که شوهرهایشان جلوی چشمِ آنها منفجر شدند، بچههایشان از گرسنگی هلاک شدند. من آثار ویرانی، هرج و مرج و افراطگرایی را در این زنان دیدم. من با چشمان خودم، رنج زیادی را که این زنان تحمل کرده بودند دیدم و خودم را در مقابل جنگی که این زنان با بردباری و شجاعت خودشان گذراندند، کوچک دیدم. بنابراین، درست است که من مدت زیادی در افغانستان زندگی نکردهام، ولی وقتی در سال ۲۰۰۴ نوشتن «هزار خورشید تابان» را شروع کردم، صدای این زنان را در ذهنم میشنیدم و صورتهایشان را بهخاطر میآوردم. و فکر میکنم درصد زیادی از این کتاب الهامگرفته و شکلگرفتهی مجموعهای از دردها، تلاشها، امیدها و رؤیاهای زنانی است که با آنها دیدار کردم و حرف زدم.»*
و امّا بعد
ندای کوهستان را یکی دو ماه قبل خواندم و نشد اینجا بنویسم. آن روز، هوا سرد بود و روی صندلی جلو شومینه نشسته بودم و داستان خالد حسینی را میخواندم. وقتی کتاب را دستم گرفتم که بخوانم، دیگر نتوانستم آن را کنار بگذارم و مجبور شدم یکنفس بخوانمش. برای همین، آن روز از ناهار و شام خبری نبود.
یادم هست که شش، هفت سالِ قبل هزار خورشید تابان را هم اینطوری خوانده بودم. شاید اگر بادبادکباز را هم خوانده بودم، الان مینوشتم خالد حسینی در هر سه کتابش بهشدت قصهگو است و آدم را دنبالِ سرنوشتِ شخصیتهایش میکشاند.
در ندای کوهستان یک دورهی زمانی شصت، هفتاد ساله روایت میشود و در هر فصل، ماجرا از نگاه یکی از شخصیتهای داستان تعریف و تکمیل میشود. این شخصیتها از بچهی شش، هفت سالهاند تا پیرزن شصت، هفتاد ساله! هر کی از ظن خودش قصه را تعریف میکند تا درنهایت، دخترک افغان، که داستان دربارهی اوست، میفهمد کی بوده و از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده.
در ابتدای کتاب، پدر دخترک از سرِ ناچاری او را به زن ثروتمندی میفروشد و در فصلهای بعدی ادامهی ماجراهای دخترک و آدمهای زندگیاش را میخوانیم. برخلافِ هزار خورشید تابان، در ندای کوهستان همهی داستان در افغانستان نمیگذرد و بیشتر بخشهای آن در اروپا و آمریکا میگذرد و زندگیِ افغانهای مهاجر را نشان میدهد و دغدغههای هویتی و فلان. خلاصه اینکه، اگر میخواهید شبی از شبهای زمستان را با یک کتاب داستان خوشخوان و خوب بگذرانید، ندای کوهستان را بخوانید.
* تا اینجا را شش، هفت ماه قبل نوشته بودم که کاملش را میتوانید اینجا بخوانید.
نام کتاب: خط چهار مترو
نویسنده: لیلی فرهادپور
ناشر: ثالث
چاپ اول: ۱۳۹۳
تعداد صفحه: ۱۳۸
قیمت: ۷۰۰۰ تومان
از این خبرها زیاد خواندهایم؛ خبرهایی دربارهی مرد یا زنی که در ایستگاه مترو خودکشی کرده و یا بهخاطر ازدحام روی ریل پرت شده است و خلاص. خط چهار مترو داستان زندگی یکی از زنهایی است که در ایستگاه مترو دچار حادثه میشود و نتیجهاش؟ مرگ مغزی.
فکر میکنم لیلی فرهادپور بعد از خواندن همچو خبرهایی با خودش فکر کرده یعنی این زن چهجور زندگیای داشته و بعد، شروع کرده به خیالبافی و داستانپردازی و…. نتیجه؟ داستان خوشخوان است و کوتاه و اگر بتوانید دو ساعت یکجا بنشینید، در یک نشست هم میتوانید آن را بخوانید. با اینکه روایت غیرخطی است و بخشهایی از داستان در جایی ناشناخته – برزخ – میگذرد و روابط بین شخصیتها هم پازلطور است، ولی خط چهار مترو از آن داستانهای سخت نیست که آدم جانش بالا میآید برای خواندنشان.
وقتی کتاب را میخریدم، انتظارم این بود که داستانی بخوانم دربارهی زندگیِ امروز. لابد بهخاطر نامِ کتاب چنین انتظاری داشتم و وقتی دیدم بیشتر ماجرا در اوایل انقلاب و سالهای جنگ میگذرد، غافلگیر شدم. این بد بود؟ نمیدانم. دلم میخواست داستانی بخوانم که ربطی نزدیک و ملموس با تهرانِ امروز و آدمهایش داشته باشد، ولی خط چهار مترو خانم فرهادپور بهجای اینکه به میدانِ آزادیِ حالای تهران برسد، به میدانِ آزادی ۵۷ میرسد. یعنی زنِ داستان یکی از زنهای تهران امروز نیست؟ نه. نمیتوانم این را بگویم. این زن یکی از زنهای تهران امروز است که پایش تو گذشتهاش جا مانده. پا؟ شاید بهتر است بنویسم دلش… دلخوشیهایش…
بههرحال، فکر میکنم آنهایی که دوست دارند داستانهایی غیرفلسفی، اما اجتماعی دربارهی زندگی زنهای ایرانی بخوانند، از خواندن این کتاب لذت ببرند؛ بهویژه زنهای چهل، چهلوپنج سالهی نوستالژیدوست یا آنهایی که داستانهای زویا پیرزاد و فریبا وفی و فریبا کلهر را خواندهاند و دوست داشتهاند.
انجیل کوچک سرخ را از بساط دستفروشی در تهران خریده بودم، ده سال قبل. نمیدانم چرا نمیتوانم اصل و درست بدانمش. بهخاطر صفحههای تکراریاش و اینکه شناسنامه ندارد؟ دلم انجیل چاپ معتبر میخواهد. گفتم اینجا بنویسم بلکه یکی گفت از کجا بخرم. به قول انجیلکم بخواهید تا به شما داده شود. بجویید تا بیابید. در بزنید تا در به روی شما باز شود.
نام کتاب: درخت زیبای من
نویسنده: ژوزه مائورو ده واسکونسلوس
ترجمهی: قاسم صنعوی
ناشر: راه مانا
چاپ دوازدهم: ۱۳۹۲
تعداد صفحه: ۲۵۴
قیمت: ۱۶۰۰۰ تومان
درخت زیبای من کتاب جدیدی نیست و از اولین چاپ آن خیلی سال میگذرد، ولی… خب من خیلی دیر زهزه را پیدا کردم و داستانِ تلخ و شیرینِ زندگیاش را خواندم. ماجرای کتاب بر اساس زندگی واقعی نویسنده و یکجورهایی اتوبیوگرافیاش است. یعنی آنچه بر زهزه میگذرد، بر آقای واسکونسلوس هم گذشته است. زهزه؟ شخصیتِ اصلی داستان است. پسرک کوچک و خیالباف و جذاب و شیرینِ من! پدر زهزه بیکار است و حالا، خانوادهی پرنفرِ او ندار و فقیر شدهاند. بیکاری و افسردگیِ پدر و فشار اقتصادی و کلی مسئلهی دیگر در زندگی این بچهی پنج شش سالهی عزیز است. زهزه از اینهمه به درخت پرتقالِ کوچکی پناه میبرد که تنها دوستش است. البته تا وقتیکه سروکلهی خوزه پیدا نشده! خوزه؟ مرد متشخصِ پولداری که اول با ماشین زیبایش و بعد با خلقِ خوبش، قلب کوچولوی زهزه را تسخیر میکند و بچه عاشقش میشود….
با اینکه در ماجرای این کتاب دربارهی سختیها و تلخیهای زندگی زهزه میخوانیم، ولی فکر میکنم نیتِ نویسنده این بوده که به زیباییهای زندگیاش ادای دین کند. جدای ستایش زندگی، داستان الهامبخش است و دستکم مرا هیجانزده کرد تا بیشتر رؤیاپردازی کنم و با بچهها مهربانتر و رفیقتر باشم.
کتاب برای بزرگترها چاپ شده، ولی فکر میکنم همهی دوازده سال به بالاها از خواندنِ آن لذت ببرند. البته، ایکاش ناشر چاپهای بعدازاین را ویرایش میکرد تا دستاندازهای متن کمتر باشد.
راستی، با اقتباس از درخت زیبای من فیلم سینمایی هم ساخته شده که در برنامهام است تا ببینمش.