شش، هفتتا کتاب انتخاب کردیم برای پسرخاله و دخترداییِ شش، هفتسالهی هولدرلین. کتابها را انتشارات علمی فرهنگی منتشر کرده بود. یکی، تألیف بود و باقی، ترجمه. قولِ بچّه قورباغه را خودم قبلاً خوانده بودم، ولی کتابهای دیگر را نه. قبل از اینکه کتابها را با کاغذِ پینهدوزنشان کادو کنم، همه را خواندم. خیلی خوشم نیامد. یعنی، هیچکدام آنقدر تعریفی نبودند که بخواهم بگویم بخرید و برای بچّهتان بخوانید. در سایت گودریدز هم با ارفاق یکی، دو ستاره بهشان دادم. البته، نمرهی «آی دعوا دعوا دعوا» بهتر بود. ماجرای این کتاب دربارهی دو خرگوش بود، قهوهای و خاکستری، که همسایهاند و مُدام جنجال میکنند. تا اینکه سروکلّهی یک روباه مکّاری پیدا میشود و نویسنده از این تهدید فرصتی میسازد برای کشفِ لذتِ دوستی. کتاب را محمّدمهدی شجاعی ترجمه کرده است. از ترجمههای شجاعی، پیشنهاد میکنم «خشم قلمبه» و مجموعهی «مرغدانی پرماجرا» را بخوانید. البته، اگر هنوز نخواندهاید.
به هولدرلین میگویم «بالاخره، تمام شد.» میگوید «خُب؟ حالا، به کسی هم پیشنهاد میدهی کتاب را بخواند؟» میگویم «ها. خوشم آمد.» گیرم، وقتی کتاب را دست گرفتم، خیلی کُند و لاکپشتی پیش میرفت و حتّا فکر کرده بودم که داستان، همان داستانِ فیلمِ پنجاه قرار ملاقات اوّل است. برای همین، دیگر نخواندم. دربارهاش گوگل کردم و رسیدم به گزارشِ یک پزشک. او دربارهی نویسنده نوشته و گفته ایدهی داستان از کجا آمده و اشاره کرده فیلمی هم با اقتباس از این کتاب در حال ساخت است، با بازیِ نیکول کیدمن. پس، قصّهی این کتاب ربطی به آن فیلمِ کمدی نداشت. دوباره رفتم سروقتِ رُمانِ آقای واتسون و خُب، اعتراف میکنم کمی طول کشید تا جذبِ ماجرا بشوم، ولی بالاخره اتّفاق افتد.
این رُمان در قالب دفترچهی خاطرات است و راویِ آن کریستین است، زنی چهل و چند ساله. او به یک نوع فراموشیِ عجیب و غریب مبتلاست و چیزی به یادش نمیماند مگر برای بیست و چهار ساعت. دکتر ناش، پزشکِ معالجِ کریستین، پیشنهاد میدهد او ماجرای هر روزش را در دفترچهای بنویسد. این دفتر خاطرات به کریستین کمک میکند تا خودش و زندگیاش را از نو کشف کند. او با شکها و تردیدهایش کمکم به رازها و دروغهایی، که در زندگیِ او و همسرش وجود دارد، پی میبرد و چیزی نمیگذرد که داستان، از روایتِ یک زندگیِ عادی خارج میشود و خواننده را با هول و هراس درگیر میکند و بعدتر، حتّا اکشن و جنایی هم میشود. یعنی، آقای نویسنده خیلی خوب از پسِ تعلیق برآمده است، یک داستانِ روانشناسیِ هیجانی. بااینحال، فکر میکنم بهتر بود او کمی خُلق و خو و سبک و سیاقِ زنانه را بلد بود. بهنظر من، کریستین بیشتر از آنکه زن باشد یک مرد از آب درآمده است.
خلاصه اینکه، «پیش از آنکه بخوابم» در آمریکا پُرفروش است، در حد رقابت با هری پاتر. چندتا جایزهی خارجکی هم بُرده و به بیشتر از چهل زبان ترجمه شده است. بله، از جمله فارسی. نشر آموت این کتاب را با ترجمهی شقایق قندهاری منتشر کرده است و میتوانید آن را قبل از خواب بخوانید و لذّت ببرید.
«این وبلاگ واگذار میشود» خلافِ بیشتر رمانهایی که برای نوجوانان نوشته میشود، روایتِ خطی ندارد. داستان در داستان است و بخشی از آن در زمان حال میگذرد و بخشی دیگر، در گذشته. دو راوی هم دارد؛ یکی پسر و دیگری دختر. فکر میکنم بچّههای امروزی از خواندنِ رُمانی که دربارهی دو موضوعِ جذابِ عشق و وبلاگنویسی است بدشان نیاید.
من کتاب را خیلیوقت قبل خواندم، بیشتر از سر کنجکاوی. میخواستم ببینم «فرهاد حسنزاده» چهطوری یک رمان را با ساختار وبلاگ نوشته است. چند روز قبل، به نیتِ دیگری، دوباره آن را دست گرفتم و خواندم و خُب، … بهنظر من، این کتاب تجربهی تازهای است و انگار راه رفتن روی یک طناب.
هر دو داستانِ کتاب سادهاند؛ دختری، به نام درنا، تصمیم میگیرد خاطراتِ زال را بازنویسی کرده و در وبلاگش منتشر کند. حالا، زال کیست و خاطراتش چه جذابیتی دارد؟ زال، مردِ تنهای کتابفروشی است که در نوجوانی، دل به دختر همسایه داده و هنوزم، در انتظار آن یارِ فریباست.
در داستانِ زال، آقای نویسنده شرحِ دلبستگیِ این پسر نسبت به فریبا، دلتنگیها و بیقراریها و تلاشهای ناچیزش برای بیانِ این علاقه را بهواسطهی زبانِ روان و لحنِ شوخ و تهلهجهی خوشآیندِ جنوبی خواندنی کرده است. در پسزمینهی قصّه هم وضعیتِ نابسامانِ آبادانِ ابتدای جنگ بهخوبی تصویر میشود؛ بلاتکلیفیها و بیخانمانیهای مردم.
در داستان درنا هم حرف از آبادانِ این روزهاست که کافیشاپ و کافینت دارد. درنا یکی از همین بچّههای دبیرستانیِ دههی هفتادی است که وبلاگ مینویسد و میخواهد نویسنده شود. کمترین حُسنِ این بخش از کتاب، نزدیکیِ فضای آن به دنیای نوجوانِ امروزی است. این حُسن وقتی مهم میشود که میبینیم بیشتر نویسندههای کودک و نوجوان، هنوز که هنوز است، برای بچّههای این دوره و زمانه از روستا و ماجراهایش مینویسند.
البته، نویسنده کلّی بار نمادین هم به داستان داده است؛ از قراردادن دفتر خاطرات زال توی قفس و انتخابِ پرندهفروشی بهعنوان مکان وقوع داستان گرفته تا قصهی طوطی و بازرگان، سیمرغ و …. بااینحال، نمیدانم چی در این کتاب کم است که نمیتوانم آن را به قدرِ «هستی» دوست داشته باشم. شاید برای اینکه من عشقِ نوجوانی را، آنطور که برای زال اتفاق میافتد، بهانهی خوبی (یا باورپذیری) نمیدانم که همهی عمرِ یکی صرفِ انتظار برای یار شود. شاید برای اینکه دلم میخواست آن کامنتِ تهدیدآمیز در وبلاگِ درنا شبیه یک معمّای پلیسی باشد و به جاهای هیجانانگیزی برسد، ولی چون اینطور نمیشود و ناگهان، کامنتگذارِ بینام گم و گور میشود حالم گرفته شد. شاید هم شایدهای دیگری در میان است؟ شاید.
* کتاب را نشر افق چاپ کرده است، اردیبهشت ۱۳۹۲. قیمت؟ ۷۰۰۰ تومان.
«زندگانی تولستوی» کتابی است دربارهی سبکِ زندگی و مسلکِ فکریِ آقای تولستوی که اوّلینبار در سال ۱۳۶۴ منتشر شد. راوی، رومن رولانِ نازنین، نویسندهی جان شیفته، ژان کریستف و …، است. کتاب در بیست و خوردهای سال گذشته، با ترجمههای مختلف چندبار (+ + + +) چاپ شده است. من کتابی را خواندهام که ناصر فکوهی ترجمه کرده است.
آقای رولان در این کتاب یک گزارشِ تفسیری از زندگیِ شخصی و دنیای نویسندگیِ لئو تولستوی ارائه داده است. اسمِ این دو غول بهقدر کافی جذاب است تا آدم مشتاق شود برای خواندنِ کتاب. ضمن اینکه، من چیز زیادی هم دربارهی زندگیِ تولستوی نمیدانستم و از این نظر، برایم خیلیخیلیخیلی خوب بود که آن را خواندم.
گوشههایی از تلاشهای تولستوی برای نویسندگی، حضورش در جنگ، عشق، ازدواج و تأثیرِ همسرش در زندگیِ او، به علاوهی گرایشهای مذهبی و اجتماعی و سیاسیِ آقای نویسنده در روایتِ رومن رولان منعکس شده است.
از قرار، او مردی خانوادهدوست بود و عاشقِ همسرش. از دروغ متنفر بود و برای حقیقت هر کاری میکرد. بیشتر از هر چیزی، تقلا و تکاپوی تولستوی دربارهی مذهب برایم جالب بود؛ برداشتی که از دین داشت و تصوّرش دربارهی خدا. اینطور که رولان نوشته او مردی مهربان و بیآزار، و صادق و صریح بوده. با کسی تعارف نداشته و دربارهی عقایدش هم بسیار جدّی و سخت بوده. مثلن، زن و بچّهاش با گرایشهای او دربارهی مذهب و اخلاق و فلان موافق نبودند، ولی تولستوی آنها را مجبور نمیکرد مثل او فکر کنند. درعینحال، برای خودش هم سخت بود که [مثلن] طرفدارِ فقرا باشد، ولی زندگیِ پُرزرق و برق داشته باشد. برای همین، آقا یک شب نامهی عاشقانهای برای همسرش مینویسد و میگوید که اینجور و آنجور و عزیزم، مرا ببخش، ولی من باید بروم. این زندگیِ مطابقِ عقایدم تیست. او هیچوقت این کار را نمیکند، ولی نیّتش را همیشه داشت. البته، با همهی علاقهی تولستوی به همسرش، ولی انگار نشانههایی از زنستیزی هم در او بوده است. مثلن، یکجایی نوشته که او نمیتواند همسرش را مجبور کند مثل او فکر کند و انتظار هم ندارد که همسرش بفهمد او چه میگوید برای اینکه اساسن او زن است و زن، نمیتواند!
دیگر؟ آهان. همهی نقلقولهای رولان از حرف/نوشتههای تولستوی در این کتاب خواندنی است، ولی چندتایی از پاراگرافها معرکهاند بهنظر من. یکی، آنجایی که نظراتِ تولستوی دربارهی انتخابات پارلمانی را میخوانیم و یا وقتی دربارهی خدا و حضورِ او دربارهی زندگی حرف میزند. تقوای او دربارهی پرهیز از دروغ هم که پیامبرگونه و عبرتآمیز بود.
تولستوی مینویسد:
«با کمک یک سیستم پیچیدهی انتخابات پارلمانی، میخواهند به مردم وانمود کنند که، با انتخاب مستقیم نمایندگان خود، در حکومت شرکت خواهند داشت؛ که در این صورت گویا بااطاعت از حکومت درواقع از ارادهی خودشان اطاعت کردهاند؛ گویا بدینترتیب دیگر انسانهایی آزاد خواهند بود. اما این، حیلهای جدید بیش نیست. مردم حتی با رأیگیری عمومی نیز قادر به بیان ارادهی خود نیستند چرا که ۱- چنین ارادهای جمعی در یک ملت چندمیلیونی نفری، اصولاً وجود خارجی ندارد و ۲- حتی اگر وجود هم میداشت، اکثریت آرا بیانگر آن اراده نبود. بدون آنکه بخواهم بر این نکته تأکید کنم که منتخبین مردم در حقیقت نه برای رفاه عمومی بلکه برای حفظ خود در قدرت قانونگذاری و مدیریت، تلاش خواهند کرد و بدون پافشاری بر این نکته دیگر که فشار و فساد انتخاباتی مردم را به سوی تباهی سوق میدهد، باید عنوان کنم که شوم بودن این دروغ بهویژه از آن روست که کسانی که تن بدان میدهند خود خویشتن را به بردگی واداشتهاند ….»
خلاصه اینکه، من از خواندنِ زندگینامهی ملّت لذّت میبرم. برای همین، کتاب را دوست داشتم و فکر میکنم اگر شما هم مثل من باشید از خواندنِ «زندگانی تولستوی» خوشتان میآید.
مسعود کیمیایی: تقریبا بیژن بچه بالای شهر بود. بچه خیلی خوبی هم بود. اینکه میگویم بچه، اصطلاح آن موقع است. من برای بیژن جذاب بودم به دلیل اینکه فرضا اگر در خیابان دو نفر دعوا داشتند من راحت ازش نمیگذشتم. این از نظر طبقاتی برای او جذابیت داشت. برای من هم او جذابیت داشت. خانهشان زیر کوه است و گرفتاری خریدن کتاب ندارد. اما من دارم. پس مجبور میشوم در ۱۹ سالگی برای داشتن یک صفحه از گرامافون بتهوون دست به دزدی بزنم. از فروشگاه فردوسی که فروشگاه بزرگی بود و پله برقی داشت مردم میآمدند برای تماشا. بتهوون دو تا اورتور داشت به نامهای «اگمونت» و «کریولان». زیر فروشگاه فردوسی یک دکه بزرگ بود که صفحه میفروخت. من برای نخستین بار در زندگیام صفحه اورتور بتهوون را دزدیدم. اما از آنجا که اینکاره نبودم، لو رفتم. دم در من را گرفتند؛ بردند جایی که رخت عوض میکنند و پر از آیینه است و تو خودت را صد تا دزد میبینی. یارو گفت تو برای چی این را برداشتی. این به چه درد تو میخورد. اینکه فلانی نیست، فلانی نیست. گفتم میدانم این چیست. فلان چیز است و کم است چون اجرای ادوارد فیلیپس است. یک خورده نگاه کرد رفت با آنها پچپچ کرد و ولم کردند. وقتی از فروشگاه بیرون آمدم، همان آقایی که مچم را گرفته بود آمد دم در و صفحه را به من داد. سالها بعد که فیلم «قیصر» را ساختم و باز با بیژن بودم. داشتم پلانهای «رضا موتوری» را میگرفتم. چسبیده به سینما «نیاگارا» یک فروشگاه صفحه فروشی بود. به بیژن گفتم برویم ببینیم موسیقی چی داره، آمدیم داخل همان آقا بود. خیلی گرم بود به بیژن گفت چه میخواهی، بیژن گفت ما با هم هستیم. رو به من کرد و گفت من را میشناسی آقای کیمیایی. گفتم معذرت میخواهم به جا نمیآورم. گفت من همانم که صفحه بتهوون را به شما دادم. حال من بد شد. بغلش کردم. یکی از شعرهای بیژن درباره همین اتفاقه که البته اصلا شبیه این اتفاق نیست.
«انگار ناگهان عاطفهای اجباری در لحن صدایش است؛ گرچه خیلی سعی میکند لحنش عادی به نظر بیاید؛ ولی مشخص است مدتی فکر کرده تا این حرف را به زبان بیاورد.
درنهایت به آن بدی هم که میترسیدم نیست. میگوید: «عصر راهی هستیم؛ البته فقط برای تعطیلات آخر هفته. سالگرد ازدواجمان است، این شد فکر کردم یه جایی را رزرو کنم، مشکلی که ندارد؟»
سرم را به علامت مثبت تکان میدهم و میگویم: «به نظرم خوب است.»
آسودهخاطر لبخندی میزند: پس تو هم مشتاق هستی، نه؟ یک کم آب و هوای دریا چهطور است؟ برایمان خوب است.» برمیگردد و در را باز میکند: «بعد بهت تلفن میزنم تا ببینم اوضاعت چهطور است.»
میگویم: «بله، لطفاً این کار را بکن.»
میگوید: «کریستین، من دوستت دارم. این را هرگز فراموش نکن.»
در را پشت سرش میبندد و من برمیگردم و به داخل خانه میروم.
کمیبعد وسطهای صبح روی مبل راحتی مینشینم. کار شستوشوی ظرفها تمام شده و بهطور مرتب روی سبد ظرفها چیده شدهاند، و لباسها هم در ماشین لباسشویی هستند. این مدت خودم را سرگرم و مشغول همین کارها نگه داشتم.
ولی حالا احساس خلاء میکنم. حرفی که بن زد حقیقت داشت. من هیچ حافظهای ندارم. هیچی. یادم نمیآید هیچکدام از وسایل این خانه را قبلاً دیده باشم. حتی یکی از عکسها – چه عکسهای دور آیینه یا توی آلبوم بریده جراید جلوی رویم – چیزی از زمانِ گرفتن آن عکس را به ذهنم نمیآورد؛ حتی یکی از لحظاتی که با بن سپری کردهام یادم نمیآید؛ به جز لحظههای همین امروز صبح و وقتیکه همدیگر را دیدیم. حس میکنم ذهنم به کل خالی است.
چشمهایم را میبندم و سعی میکنم روی چیزی متمرکز شوم. هر چی میخواهد باشد؛ دیروز، کریسمس گذشته؛ اصلاً هر کریسمسی، عروسیام. هیچ چیز نیست.»
پیش از آنکه بخوابم (رمان خارجی)
نویسنده: اس.جی. واتسون | مترجم: شقایق قندهاری
ناشر: نشر آموت | نوبت چاپ: اول، ۱۳۹۲ | تعداد صفحه: ۳۸۴ | قیمت: ۱۵۰۰۰ تومان
* ایدهاش از اینجا آمد؛ هر جمعه، صفحهی بیستم از یک کتاب را با هم بخوانیم. هوم؟
«اندوه … فکرکردن با افکار خسته، بی آنکه انسان فکر کند، با احساسترین را حس کردن، بی آنکه انسان حس کند، با اکراه نخواستن، بی آنکه انسان نخواهد – همهی اینها بی آنکه اندوه باشد، در اندوه نهفته است و چیزی نیست جز بازگویی واضح یا انتقال اندوه.
اندوه … رنج کشیدن بیرنج، خواستن بیخواسته، فکرکردن بدون برآورد … مثل اینکه شیطانی در وجودش حلول کرده است، مثل جادوشدن از جانب هیچ. یعنی جادوگران یا ساحران کوچک عکسهایی از ما میگیرند و آنها را دگرگون میسازند و باعث میشوند تا این دگرگونی از طریق ستارگان بر ما تأثیر بگذارند. وقتی این عکس را دریافت میکنم، به نظرم اندوه واکنش خشن نیروی جادویی شیطانی است که نه بر روی عکس من، بلکه روی سایهی او تأثیر میگذارد. به سایهی درون شخص من، به برون درون روانام کاغذهایی میچسباند یا سوزنهایی فرو میکند. من مثل کسی هستم که سایهاش را فروخت، یا بهتر بگویم مانند سایهی کسی هستم که خود شخص را فروخت.
اندوه … احتمالاً در اساس، نارضایتی اعماق روان است، چون برایش اعتمادی باقی نگذاشتهایم، تردید کودکی غمگین در درون ما، چرا که برایش اسباببازی الهی نخریدهایم. شاید این اندوه، عدماعتماد کسی است که دستی نیاز دارد تا هدایتش کند. و در مسیر تیرهی قابلیتهای ادراک اعماق چیز دیگری جز بیصدایی شب که نتواند فکر کند، حس نمیکند، جادهای فاقد جذابیت، چیز دیگری را نمیتواند حس کند …
اندوه … کسی که خدایان را دارد، هرگز اندوهگین نمیشود. اندوه، کمبود اسطوره است. کسی که اعتقادی ندارد، تردید برایش نامیسر است، چهبسا تردید از قدرت بیاعتمادی برخوردار نیست. آری، اندوه این است: فقدان قابلیت روانی، خود را به دست خطا سپردن، خطهای فکری فقدان نردبان، تا بتواند با تمام قدرت از آن به سوی حقیقت بالا برود …»
کتاب دلواپسی، فرناندو پسوآ
ترجمهی جاهد جهانشاهی، مؤسسهی انتشارات نگاه، چاپ اول، ۱۳۸۴، قیمت ۳۰۰۰ تومان
انتخاب از صفحهی ۲۲۴، ۲۲۵ و ۲۲۶
« یادم میآید وقتی «جذبه زنانه» نوشته «بتی فریدن» برای اولینبار منتشر شد، جرأت نمیکردم آن را بخوانم؛ چون موضوع آن درباره تسلیم شدن بود. و من در مرحله تسلیم شدن بودم، چون هیچ کتابی به چاپ نرسانده بودم و این زمانی بود که به افسردگی مبتلا شدم. این حس خفقان خود را با علائم فیزیکی نشان میدهد. دورانی یادم میآید نمیتوانم نفس بکشم و باید قرص مسکن بخورم.
تا دو سال، بخشی از یک جمله را مینوشتم و بعد مجبور بودم رهایش کنم. خیلی راحت امیدم را از دست داده بودم، دیگر به خودم ایمان نداشتم. شاید این مرحلهای بود که باید میگذراندم. فکر میکنم همینطور بود، چون هنوز دوست داشتم اثری خیلی بزرگ مانند آنچه مردان مینوشتند، خلق کنم. سخت تلاش میکردم تا یک رمان بنویسم و اما سعیام هیچگاه کارگر نمیافتاد. حتی بعد از اینکه کتاب دوم، سوم و چهارم خود را منتشر کردم، ناشرانام انتظار داشتند من یک رمان بنویسم. حس میکردم دارم وقتم را تلف میکنم.
هنوز ناراحتم که خیلی چیزها را ننوشتم، اما به طور باورنکردنی خوشحالم از این که تا جایی که توان داشتم به نوشتن ادامه دادم. چون وقتی جوان بودم، شرایطی پیش آمد که ممکن بود هرگز چیزی ننویسم و این خیلی وحشتناک بود.»
چه پیشنهادی برای نویسندههای جوانتر دارید؟
آلیس مونرو: این کلمه یا جمله اشتباه است که نویسندهای نصیحت یا پیشنهادی برای افراد دیگر داشته باشد چون هر نویسندهای فکر و احساسات متفاوتی دارد. این قضیه بیشتر کلیشه است که نویسندهها، جوانترها را به خواندن توصیه میکنند چون من عقیده دارم به جای خواندن و فکر کردن، بهتر است نوشت و فقط نوشت. شاید نتیجه تپهای از حرفهای صدمن یک غاز باشد ولی بهتر است به یاد داشته باشید که اگر کسی بخواهد نویسنده بشود باید هزار تا از این تپهها و حتی کوهها درست کند. اگر فکر کنید میتوانید افکار و احساسات خوبتان را به همان خوبی روی کاغذ بیاورید؛ همیشه باید بنویسید تا این مهارت را پیدا کنید.
«ما برای به رخ کشیدن املا و انشای مان داستان نمینویسیم. برای این هم داستان نمینویسیم که داد بزنیم ببنید من چهقدر سواد دارم. نه چشمبندی میکنیم و نه دلقک سیرکایم که با در آوردن خرگوش از کلاه خلایق را به حیرت بیندازیم. داستان مینویسیم که گوشههای تاریک خود و دنیای اطرافمان را کشف کنیم. برای این داستان مینویسیم که بگوییم انسان شایسته تحقیر و ستم نیست و حق دارد بهتر و انسانیتر زندگی کند.»