چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«ادبیات بدون بحران وجود نخواهد داشت، همان‌طور که پزشکی بدون بیماری، بی‌معنی‌ است. البته کار داستان مداوای درد و حل بحران نیست، اما بدون کشف بحران، داستان محلی از اعراب ندارد. “جذابیت” یک داستان، در کشف بحران، گره‌گاه، تعلیق ِ بحران و سرانجام پایان‌بندی متناسب با ساختار ِ مستقل داستان است. بنابراین داستان برای خوانده‌شدن و به‌دردخوردن و ماندن، چاره‌ای جز هجوم به بدیهیات و محرمّات ندارد؛ چرا که حاکمیت ِ صلب ِ اجتماعی، همواره سعی می‌کند وضعیت موجود را، بهترین، مطلوب‌ترین و ماندگارترین گزینه‌ی ممکن وابنماید و در این راه از هیچ تلقین و تحمیل و تحمیقی روی‌گردان نیست. او مایل نیست به هیچ‌یک از بدیهیات‌اش پرداخته‌‌شود و از این دیدگاه و این پایگاه، بدیهیات یعنی هرآن‌چه میان قدرت‌ها و مردمان می‌گذرد. پس هر نگاه چپ ِ سوال‌کننده‌ای به خوراک، پوشاک، معاشرت، مباشرت، مکاوحت!، عبادت، سیاحت، رفاقت، تفریح، شادی، عزا و… را با “سیلی ِ سخت زمستان”‌اش پاسخ می‌دهد. ادبیات، به پیش‌واز همین سیلی باید برود.»

{+}

«نویسندگی در ایران پس از مشروطه شغل محسوب می‌شده و نمی‌شده است. اساساً در بین شغل‌هایی که در ایران به رسمیت شناخته شده است شغل نویسندگی به معنای فرنگی آن تعریف نشده و آنچه از نویسندگی تعریف شده نویسندگی در دفتر ثبت اسناد رسمی است. نویسندگی در دفتر اسناد شغلی است تعریف شده که جایگاه حقوقی دارد و سازمان تامین اجتماعی صاحبان این شغل را به عنوان نویسنده شناسایی کرده و برایشان دفترچه خدمات درمانی صادر و از آن‌ها حق بیمه دریافت می‌کند یا بیمه بی‌کاری می‌دهد و پس از سی سال بازنشسته‌شان می‌کند.»

{+}

«ما از کودکی با «شعار» بزرگ شدیم. می‏خواهم تأکید کنم بر نسل خودم. شما یک نسل عقب‏‌ترید. فقط یک نسل اما تفاوت ویژگی‏های نسل من با نسل شما به اندازه‌ی نه یک دهه که به اندازه‌ی دست کم پنجاه سال است. کودک بودن در دهه‌ی شصت یک بدشانسی بزرگ است. جنگ، شعارهای سر صف، صدای گرومب افتادن بمب و موشک در یک چهارراه آن طرف‏تر، کوپن، صف نفت، مادری که چادرش بوی نفت می‏دهد، کپسول بوتان و پرسی، دفتر چهل برگ کاهی که پشتش چاپ کرده‏اند جنگ جنگ تا پیروزی، نارنجک‏های پلاستیکی که مدرسه می‏داد، دفترچه بس.یج پر از مهرهای روغن نباتی و قند و شکر و نفت سفید.

نوستالژی من این‏هاست و شعارهای سر صف. همه مرگ بر فلان کشورها و فلان آدم‏ها. فکرش را بکنید دخترهای کوچولوی دبستانی را به صف کنند و نفرین و لعنت یادشان بدهند. بعد این دختر کوچولوها بروند خانه. در خانه همه چیز یا مدرسه فرق دارد. دنیای دیگری است. پدر به اولیاء مدرسه فحش می‏دهد. به اولیاء مملکت بد و بیراه می‏گوید. بچه‏ها لباس‏های جینگولشان را می‏پوشند و می‏روند توی کوچه، می‏روند مهمانی. با دامن کوتاه پفی و موهای دم اسبی. بعد فردا با روپوش دراز و شلوار گشاد و مقنعه سیاه می‏روند مدرسه تا باز از جلو ن.ظام و صف و شعار مرگ‏آور.

ما با «سیستمی نفاق‏پرور» رشد کرده‏ایم دوست من. سان.سور مال دوره فلان وزیر و فلان معاون ارش.اد نیست. من امروز وقتی دستم را روی کلیدهای کامپیوترم می‏گذارم یک خانم ناظم چادری بی آن که خودم خبر داشته باشم، دستم را هدایت می‏کند که همه چیز را نگویم. چرا وقتی داستان صابون گلنار را می‏نویسم حواسم هست زیادی بدن‏های برهنه را توصیف نکنم؟ وارد جزئیات داستانی اندام زنان در یک حمام عمومی نشوم. چرا سرسری می‏گذرم؟ چرا از توصیف ناتورالیستی چنین موقعیتی پرهیز می‏کنم؟ چرا این توصیف یک توصیف آزاد و ساده و بی پروا و طبیعی نیست. من از این حیث به کار خودم ایراد می‏گیرم. ایرادی که ریشه‎اش در من است و نظام تربیتی من. همه جا آن خانم ناظم زشت با مقنعه چانه‏دار با من است. او استعاره‏ای است از نظام سانسور کننده. این استعاره در من و خیلی از هم‌نسلانم زندگی می‏کند.

پنهان‌کاری در خون ماست. شخصیت‏های تعارفی، پیچیده و پر از رودربایستی. نمی‏دانم تا چه اندازه با رفقای هم‌سن و سال من ارتباط داشته‏اید. در همه این‏ها یک سندرم بدقولی وجود دارد. به حرف‏ها و وعده‏های روزمره‏شان پای‏بند نیستند. امروز یک حرف می‏زنند و فردا یادشان می‏رود. در ظاهر قربان صدقه می‏روند و پشت سر هم بدگویی و مسخره کردن. غیبت و تمسخر همدیگر از ویژگی‏های نسلی من است. و من همه این‏ها را ناشی از تربیت اجتماعی سیاسی این دوران می‏دانم. نسلی مأخوذ به حیا، خودخور و تعارف‏زده که برای گرفتن حق خودش هم دچار شک و تردید و خودخوری می‏شود.

میان درون و برون این آدم‏ها یک دیوار بلند وجود دارد. دیواری که معمار ماهر آن نظ.ام فرهنگی و تربیتی حاکم است. پس سؤال شما از همان ابتدا جوابش معلوم است. مثل روز روشن است که ما خیلی پیش از آن که سان.سورمان کنند، دست به کار سان.سور خود می‏شویم. و این فرایندی خود به خودی و در بسیاری از مواقع ناخودآگاه است.

ما در طول این سال سی، یاد گرفته‏ایم هر حرفی را نباید جلوی دیگران زد. نباید توی خیابان با هر کسی راست راست راه رفت و خندید، چون آدم را می‏گیرند می‏برند توی پاس.گاه و اداره‌ی نکیر و منکر (منکرات) و زندان. پس حرف‏های پنهانی را باید در خانه زد. مهمانی‏های آنچنانی را باید در خانه برپا کرد. خوردنی‏های ممنوع را باید در خانه خورد و… همین طور در این سال‏ها پیش آمده‏ایم تا رسیده‏ایم به اینجا. اینجا که وضعیت امروزمان است. تسلیم وضع موجود، منفعل، خسته، ناامید، تسلیم هر فرمانی که از بالا برسد، بدبین به همدیگر، متوهم و آرمیده در خانه‏های امن و آرام‌مان و ترس‌‏خورده… ترس‏خورده…»

{+}

«یکی از مؤلفه‌های نوشتار زنانه، وقفه یا همین استفاده از سه نقطه است.»

{+}

چقدر پیوستن به کپی‌رایت می‌تواند آشفتگی در بازار ترجمه را سامان بدهد؟

ضمن این که به کپی‌رایت معتقدم فکر می‌کنم در موارد زیادی «افه آمدن» است. کپی رایت یک کمک‌هایی می‌کند نظیر همراه آمدن سی‌دی کتاب یا بهبود کیفیت چاپ و مانند آن، اما مصیبتی که ما داریم تفاوت ارز ما با آنهاست. شما هزار تومان ایرانی را بدهید یک دلار می‌گیرید که در خارج به شما نوشابه می‌دهند، اما آن خارجی با یک دلارش غذای خوب در ایران می‌خرد. تا این همه تفاوت نرخ ارز در خارج و داخل است کپی رایت فایده‌ای ندارد. اگر یک ناشر خارجی بگوید من هزار دلار بابت این کتاب می‌خواهد یعنی یک میلیون تومان ما که در این صورت ناشر از حق‌التالیف مترجم کم خواهد کرد در حالی که وقتی ناشران خارجی بخواهند با هم مبادله ارزی کنند تفاوت پوند و یورو و دلار این همه نیست.

کپی‌رایت در ایران بیشتر حالت پرستیژ اجتماعی پیدا کرده است، اما مشکلی از ما حل نمی‌کند چون مترجم بی‌سواد و ناشر بی‌دقت سرجایش نشسته است.

در شرایط فعلی ناشر می‌رود یک کتاب را از خارج می‌آورد بدون هیچ تعهدی هر قسمتی‌اش را خواست ترجمه می‌کند و به بازار می‌فرستد، اما وقتی تعهدی داشته باشد در چاپ و ترجمه دقت می‌کند تا سرمایه‌گذاری‌اش برگشت داشته باشد.

درست است که در این صورت ناشر حق و حقوق مولف آن سوی آب را می‌دهد و به دنبال مترجمی می‌رود که نخواهد پول درست و حسابی بهش بدهد و بازهم این وضعیت آشفته ادامه پیدا می‌کند. شما به مساله تفاوت نرخ ارز باید توجه داشته باشید. در آنجا طبق قانون با ۳۶ ماه حقوق می‌شود یک خانه خرید، اما در اینجا اگر من پوست ببر به خودم ببندم، با آبشش ماهی تنفس کنم و بالای درخت زندگی کنم و کل حقوق ۳۶ ماهه‌ام را جمع کنم یک خودرو نمی‌توانم بخرم! باید این سمت قضیه را هم باید ببینیم. کپی‌رایت پیشکش ما، بگذارید اول داخل را درست کنیم. همین جا کتاب‌های خوب را با وسواس انتخاب کنیم، «مترجم My eyes don’t drink water با اشراف به کارش ترجمه کند. ما فعلا داریم از مترجمانی استفاده می‌کنیم که چشمم آب نمی‌خورد را ترجمه می‌کنند.*

از وی پرسیدند:

“چرا پس از سی سال اشتغال در اداره پست مجدد شروع به نوشتن کردی؟

بوکوفسکی در پاسخ گفت:

“مجبور بودم بنویسم.”*

چه چیزی باعث شد که یک کتاب خاطرات بنویسید؟
پس از آنکه همسرم درگذشت، نمی‌توانستم زیاد بنویسم، نمی‌توانستم تمرکز کنم. آنقدر از پا افتاده بودم که حتا نمی‌توانستم به نوشتن فکر کنم. اما یادداشت برمی‌داشتم، اما نه برای داستان بلکه روزنوشت‌هایی از آن روزهای وحشتناک. فکر می‌کردم نمی‌توانم از این اتفاق‌ جان سالم به در ببرم مدت زمان خاطرات فقط سه ماه است، ولی این سه ماه آنقدر دشوار بود که انگار سال‌ها طول کشیده است. مجموعه خاطرات بیش از ۴۰۰ صفحه شده است. پس از مدتی دوباره توانستم داستان بنویسم، اما فقط داستان‌های کوتاه، داستان‌هایی درباره‌ی«از دست دادن»، «غم» و «جان سالم به در بردن». حالا برایم بدیهی است، همچنان که همیشه فکرکرده‌ام واقعا ما نمی‌توانیم انتخاب کنیم درباره‌ی چه چیزی بنویسیم، بلکه چیزها ما را انتخاب می‌کنند.*

«سخت است که بگوییم یک ایده‌ی مشخص از کجا سرچشمه می‌گیرد. پیش از آنکه یک رمان بنویسید، باید مجموعه‌ای از ایده‌ها را در کنار هم داشته باشید. یک ایده، کافی نیست. رمان«پرنده کوچک بهشت» درباره‌ی زن جوان یا دختری است که پدرش را از دست می‌دهد و مشخصا بر اساس اتفاق از دست دادن پدر خودم بود. داستان این رمان در شمال ایالت نیویورک می‌گذرد، در شهری که به نحوی شبیه شهرهایی است که من در آنها زندگی می‌کردم. در عین حال بیشترش داستانی و تخیلی است. من واقعا دوست دارم که اتفاقات را در جاهایی قرار دهم که برای من واقعیت دارند.»*

با شخصیت‌های داستان‌هایتان زندگی می‌کنید؟
نه آن‌طور نیستم. شخصیت‌های داستان‌هایم اغلب دختر هستند و اسم خیلی‌هایشان هم مرضیه بوده. نمی‌دانم چرا. یا شخصیت‌هایی که اسم ندارند، کسی در داستان صدای‌شان نمی‌کند ولی همیشه دختر هستند.*

«نوشتن پرزحمت است. جایی برای اشتباه کردن نیست. من همیشه این جا حاضرم. روی صندلی‌ام، جلوی مونیتور. موقع خواندن داستان بر عکس من در کوچه‌ای هستم که از آن روایت می‌کنم. با یک حرکت به کوچه می‌زنم و در آن جا راه می‌روم. قهرمان‌هایم را تعقیب می‌کنم، انگار با یک دوربین کوچک و تنها آن‌ چه را که می‌بینم، به مردم می‌گویم.»*