چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

انیمیشنِ ۲۴‌دقیقه‌ایِ Varmints جدید نیست. محصول ۲۰۰۸ است و پیش از آن‌که تبدیل شود به نقاشیِ متحرک، یک کتاب تصویری برای کودکان بوده و البته، هنوزم هست. خانوم هلن (Helen Ward) و آقای مارک (Marc Craste) نویسنده و تصویرگر کتاب‌اند. انیمیشن هم کارِ تصویرگر کتاب است؛ طراحی و کارگردانی و ….
این فیلم، زیبا و در عین‌حال، تلخ است؛ آمیزه‌ای از امید و یأس، هستی و نیستی. و نگاهی دارد به گسترش و توسعه‌ی شهرنشینی و صنعتی‌شدنِ جوامع و از بین رفتنِ طبیعت، محیط‌ زیست و ….
انیمیشن و کتاب در goodreads  و imdb  امتیازهای خوبی دارند. من، فیلم را از یوتیوب دانلود کردم، با یک کیفیتی که خیلی هم بد نیست. نمی‌دانم نامِ آن به فارسی چه می‌شود، ولی منظور همان شخصیّت ِ اصلیِ فیلم/کتاب است. یک‌جور خرگوش انگار. کتاب هم که ترجمه نشده است. البته، از هلن وارد کتاب دیگری به فارسی منتشر شده که موضوع آن هم محیط‌ زیست است. نامِ این کتاب، «جنگل حلبی» است و درباره‌اش می‌توانید این‌جا بخوانید.

Monsters vs Aliens – 2009

یک شهاب سنگ سقوط می‌کند روی زمین، درست نزدیکِ کلیسایی که قرار است مراسم ازدواجِ سوزان و دِرِک در آن‌جا برگزار شود. از شانسِ خوب یا اقبالِ بد، شهاب سنگ با سوزان برخورد می‌کند و تحت‌تأثیرِ این حادثه، دخترِ قصّه به یک هیولای غول‌پیکر تبدیل می‌شود. وضعیّتِ عجیب و غیرعادیِ سوزان باعثِ ترس و وحشتِ دیگران می‌شود، حتّی دِرِک. بعد؟ … نمی‌خواهم همه‌ی داستان را برایتان تعریف کنم. برای این‌که، هیولاها علیه بیگانگان برای یک‌بار دیدن خوب است.

در این انیمیشن، وقتی سوزان موفّق می‌شود از محل نگه‌داریِ هیولاها خارج شود و دوباره به محل زندگی‌اش برگردد، می‌رود سراغِ دِرِک و می‌گوید همه‌چیز اوکی است و او هم‌آن سوزان قبلی‌ست، فقط یک هواااا گنده‌تر. منتهی، دِرِک بی‌پدر و مادرتر از این حرف‌هاست و سوزانِ طفلکی را پس می‌زند و می‌گوید برود ردّ کارش، محترمانه. خُب، سوزان  … آره، غصّه‌اش می‌‌شود، حرصش می‌گیرد، یادِ روز عروسی‌اش می‌افتد که دِرِک برنامه‌ی ماه‌ عسل‌ را به‌خاطر کارش به‌هم ‌زد و بعد، با حرف‌های عشقولانه سرش را گول مالید و … بعد، می‌فهمد هیچ مایی در کار نبود، فقط دِرِک بود و منافع و خودخواهی‌هایش. در این‌جا، سوزان دیالوگی را می‌گوید که من خیلی دوست داشتم؛ «چرا باید یه شهاب سنگ بهم می‌خورد تا اینو بفهمم؟» خُب؟ خُب، همین.

هیچ‌چیز مثل یک لیوان شکلات داغ و یک بغل درست و حسابی خیال‌های بد و کابوس‌ها را از آدم دور نمی‌کند.

کورالین، نوشته‌ی نیل گی‌من، ترجمه‌ی آتوسا صالحی، نشر افق، ۱۳۸۹، صفحه‌ی ۷۴

کورالین – ۱۳۸۹ 

شخصیّت اصلی داستان، دخترکی به نام کورالین جونز است که با پدر و مادرش به خانه‌ی جدیدی نقل‌مکان کرده‌اند، یک خانه‌ی عجیب و غریبِ کمی تا قسمتی مرموز. او که عاشق ِ ماجراجویی و کشفِ چیزهای معلوم و غیرمعلوم است در اتاق پذیرایی ِ خانه‌ی جدیدشان با دری روبه‌رو می‌شود که با یک تیغه‌ی آجری مسدود شده. البته این همه‌ی ماجرا نیست. بالاخره، کورالین به دنیای شگفت‌انگیزِ پنهان پشتِ این در راه می‌یابد و با آن یکی پدر و مادرش دیدار می‌کند؛ پدر و مادری با چشم‌های دکمه‌ای. داستان، پُر از خیال‌های خوب و بد، شیرین و تلخ است با جزئیاتِ تخیّلی‌ای که آقای گی‌من آن‌قدر خوب تعریف می‌کند آدم چاره‌ای ندارد مگر باورکردن و همراه‌شدن با آن‌ها.


Coraline -2009

با اقتباس از داستانِ دوست‌داشتنی کورالین یک انیمیشن هم ساخته شده که قصّه‌اش فرق‌های کوچکی دارد با کتابِ نیل گی‌من. مثلن در انیمیشن یک پسربچّه‌ی چاقالو یا عروسکی کپیِ کورالین وجود دارد که در داستانِ گی‌من نیست و …. منتهی، من از اقتباسِ تصویری کورالین هم خوشم آمد، به‌خصوص با دوبله‌ی بامزه‌ی فارسی‌اش.

راستی، کورالین هم یکی از بهترین کتاب‌ها/ فیلم‌هایی بود که در سال نود خوانده‌ام/ دیده‌ام.

My Way

Written and illustrated by Svjetlan Junaković
Director Veljko Popović

انتشارات افق مجموعه‌ای را به نام «رمان‌های جاویدان جهان» را برای کودکان و نوجوانان منتشر کرده است؛ اوژنی گرانده، بینوایان، مروارید، جزیره‌ی گنج، کلبه‌ی عمو توم، کنت مونت کریستو، بابا‌ لنگ‌دراز، نیکلاس نیکلبی، تام سایر، دکتر جکیل و آقای هاید، آوای وحش، الیور تویست و …. که بیش‌تر آن‌ها با ترجمه‌ی محسن سلیمانی و یکی، دو کتاب با ترجمه‌ی محسن فرزاد چاپ شده‌اند. دور دنیا در هشتاد روز (Around the World in Eighty Days) یکی از کتاب‌های این مجموعه با ترجمه‌ی فرزاد است؛ یک ُرمان کلاسیکِ تخیّلی که داستانی ماجرایی دارد و بااین‌که اوّلیّن‌بار در سال ۱۸۷۳ میلادی منتشر شده، هنوز هم جذّاب و خواندنی‌ است.

لابُد بیش‌ترتان می‌دانید که داستان از لندنِ اواخرِ قرن نوزدهم شروع می‌شود و شخصیّتِ اصلیِ آن اشراف‌زاده‌ا‌ی انگلیسی‌ است به نام آقای فاگ؛ نمونه‌ی یک جنتلمنِ اصیل. او سر ِ یک شرط‌بندی سفری را به دور دنیا آغاز می‌کند که باید در هشتاد روز تمام شود. پاسپارتو، خدمت‌کار فرانسویِ فاگ نیز او را در این سفر هم‌راهی می‌کند. آن‌ها باید طی هفت روز از لندن به کانال سوئز برسند و سیزده روز بعد، در بمبئی باشند. از بمبئی تا چین را هم باید در شانزده روز طی کنند و سپس، شش روزه از هنگ‌کنگ به یوکوماها برسند. درصورتی‌که برای باقیِ سفر تا نیویورک بیست و هشت روز و تا بازگشتِ دوباره به لندن نه روز فرصت خواهند داشت که سرجمع می‌شود هشتاد روز!

در مقدمه‌ی این کتاب می‌خوانیم که بسیاری از منتقدان معتقد هستند دور دنیا در هشتاد روز بهترین اثر ژول ورن (Jules Gabriel Verne) است. نویسنده‌ای که با همه‌ی شیفتگی‌اش به جهان‌گردی تا زمانِ نگارش این کتاب به هیچ کدام از کشورهایی که در این رُمان نام بُرده می‌شود، سفر نکرده و اطلاعاتِ لازم را از مطالعه به‌دست آورده بود.

دور دنیا در هشتاد روز هم در قطع جیبی چاپ شده و هم در قطع وزیری با این فرق که جیبی‌اش جلد سخت دارد و شیک‌تر است با قیمتِ ۴۰۰۰ تومان و وزیری‌اش، جلدِ معمولی دارد و البته، قیمتِ کم‌تر، ۲۰۰۰ تومان.

پی‌.نوشت ۱)؛ یادداشتِ کیوان را خواندم که تیتر زده بود «دور دنیا در ۲۵ روز» و خُب، خیال می‌کنید اوّلیّن حرفی که با خودم گفتم چی بود؟ گفتم «خوش به حالش» و خیلی دلم می‌خواست جای او بودم و این‌طوری مسافرت می‌کردم.

پی‌.نوشت ۲)؛ بعد از خواندنِ یادداشتِ کیوان، برای پیش‌گیری از افسردگی و در راستایِ شادسازیِ خودم، گفتم کارتونِ «دور دنیا در هشتاد روز» را تماشا کنم محض خیال‌بافی. تا الان سه قسمتِ اوّل را دیده‌ام و خُب، بیش‌تر بچّگی‌ام را آورد جلوی چشمم تا رؤیای پس‌فرداهای سفر را.

پی.‌نوشت ۳)؛ من کتاب را اوایل تابستان خریده بودم ۳۸۰۰ تومان.

در راستای شادسازیِ خودم، «آلیس در سرزمین عجایب» و قسمتِ سیزدهم تا هفدهمِ «بابا لنگ دراز» را دیدم. برای من کارتون‌درمانی جواب می‌دهد. شبیه اوقاتی که با بچّه‌ها هستم و حال‌ام بهتر می‌شود. انگار یکی موتور فکرم را خاموش کرده باشد، کلن از موضوع‌های جاری و ساری در زندگی‌ام پرت می‌شوم میانِ داستان‌های هالک و آهنگ‌های عموپورنگ با جوک‌های کودکانه. درباره‌ی کارتون، هپی‌اِند بودنش به کنار، انرژی مثبت می‌گیرم ازش؛ وقتِ تماشا انگار یکی مُدام می‌گوید «رؤیاهایت را دنبال کن». خُب، وقتی توی دنیای واقعی هیشکی به من سفارش نمی‌کند حرفِ دل‌ام را جدّی بگیرم! این‌طوری به خودم اطمینان می‌دهم که اشتباه نکرده‌ام. اشتباه نمی‌کنم.

شما می‌دانستید اوّلیّن کتابِ «آلیس در سرزمین عجایب» بیش‌تر از یک‌قرنِ قبل منتشر شده است؟ دقیق‌تر یعنی ۱۴۵ سال قبل بود که لویس کارول این داستان را چاپ کرد.

سابقه‌ی این کتاب به روزى برمی‌گردد که کارول با سه دختر کوچکِ یکی از دوست‌هایش روى رودخانه گردش می‌کردند، البته با قایق. دخترها از کارول می‌خواهند قصّه‌ای برای آن‌ها تعریف کند. اسم یکی از دخترها آلیس بود، کارول هم قصّه‌ای را سر هم می‌کند که در آن آلیس با یک‌‌سری حوادث عجیب و غریب روبه‌رو می‌شود. دخترها از قصّه‌ی من‌درآوردی کارول ذوق می‌کنند و اصرار اصرار که کارول قصّه را بنویسد. کارول چه کرد؟ به حرفِ دخترها گوش کرد، قصّه را نوشت و چاپ کرد و ….

اوّلیّن ترجمه‌ی فارسی آلیس هم حدودِ نیم‌قرنِ قبل منتشر شد، به‌صورت خلاصه و پاورقی با عنوان «سهیلا در کشور عجایب»، مجله‌ی اطلاعات کودکان، ۱۳۳۶٫

خُب، من این‌ها را نمی‌دانستم.

مرتبط: لوئیس کارول (Lewis Carroll) + سرزمین عجایب + آلیس در سرزمین عجایب و آن‌سوی آینه در دیگر عرصه‌های هنری + لویس کارول در سرزمین عجایب + جناب‌عالى همان گربه‌‌اى نیستید که من در خواب دیدم؟ + این‌جا فهرست فیلم‌هایی را ببینیید که براساس این کتاب ساخته شده‌اند. برای دانلود کتاب به سه زبان دانلود کتاب فارسی، انگلیسی و صوتی روی لینک‌ها کلیک کنید. برای مطالعه‌ی صفحه‌ی این کتاب در ویکی‌پدیا بروید این‌‌جا و صفحه‌ی مربوط به فیلم را هم در این‌جا ببینید.

(The BFG -1989)

فردا جشن تولّد داریم. خیلی کار دارم؟ نه. چندتایی از بچّه‌های یازده، دوازده ساله داوطلب شده‌اند تا کارها را انجام بدهند. خیلی ذوق کرده بودند وقتی گفتم هم‌چین فکری داریم برای دوشنبه. چه خبر است؟ جشن تولّد «رولد دال» است دیگر. دیر تصمیم گرفتم. راستش فکر نمی‌کردم خانوم تبسّم موافق باشد که موافق بود. حتّا برای کیک تولّد هم نگذاشت بچّه‌ها دنگی حساب کنند و پول بگذارند. آخر خانوم تبسّم از آن‌جور مسئول‌هاش نیست. خیلی هم جیگر است و حتّا خودش نشست با مریم و شکیبا و شهرزاد صحبت کرد که چی لازم دارند برای جشن و دوست دارند کیک چه شکلی باشد و یا شمع و باقی وسایل لازم. قرار شد شمعِ نه و چهار بخریم به مناسبت همان نود و چهار سالگی. بعد مهشاد هم آمد و چهارتایی نشستند از روی کتاب‌های «رولد دال» نقّاشی کشیدند و کارت دعوت درست کردند برای جشن. متنِ کوتاهی هم نوشتند درباره‌ی کتاب‌ها. مثلن از «ماتیلدا» گفتند که چه‌جور دختری‌ست یا درباره‌ی «تشپ کال» و «چارلی». تا عصر روی میز بزرگ کتاب‌خانه پُر بود از پاستل گچی و مدادهای رنگی، خرده‌های مقوا با چسب. بعد هم مریم کلّی اصرار کرد که مجری باشد. تازه! نمی‌دانید سر این‌که چی بپوشند چه‌قدر خندیدیم. دست‌آخر مریم پیش‌نهاد کرد لباس زرد بپوشند؛ رنگ موردعلاقه‌ی دال. فکر می‌کنم توی مقدمه‌ی کتاب «چارلی و آسانسور بزرگ شیشه‌ای» نوشته بود که بچّه‌ها روز به‌خاک‌سپاریِ دال هم‌چین کاری کرده بودند؛ سرتاپا زرد پوشیده بودند به احترامش. رنگ زرد تصویب شد برای روسری و مانده بودند برای انتخابِ رنگ مانتو. یکی مانتوی قرمز داشت، دوتا نداشتند. سه‌تا مانتوی سفید داشتند و باز یکی بود که مانتوی آن رنگی نداشت. نهایتن، سر رنگ مشکی توافق کردند ولی باز غُر می‌زدند که عینهو زنبور می‌شویم آن‌وقت. من می‌خواستم برگردم خانه و کارها را سپردم به خودشان. دوباره هم کتاب‌های «رولد دال» را امانت گرفتند برای مرور مجدّد که مسلّط باشند کلن. قشنگ معلوم بود کیفور شده‌اند از این‌که جشن را به خودشان سپرده‌ایم، تمام و کمال. حتّا شکیبا گریه هم کرد. از ذوقش؟ نه. از غصه‌اش. آخر این شنبه تا دوشنبه کرج نیستند و می‌روند یزد، عیادت دایی‌اش. چهارشنبه‌ای، نشسته بودیم توی اتاق قصّه‌گویی، وسطِ شور و مشورت‌مان بود، هی گفت: نمی‌شود روز چهارشنبه جشن بگیریم؟ یا دست‌کم سه‌شنبه. بعد هم بغضش گریه شد و گفت دردش چیست. حالا نمی‌دانم رفته‌اند یزد یا نه؟ خداخدا می‌کنم که نرفته باشند. آخر جدای جشن، خیلی دوست داشت فیلم «غول بزرگ مهربان» را ببیند. قولش را از خیلی وقت قبل داده بودم بهش که اگر پیدا کردم سی‌دی‌اش را، می‌آورم تا توی سالن کتاب‌خانه ببینیم همگی. بعد خیلی زود، فکر کنم فردا، پس فردایش بود که پوستر بی‌اف‌جی را دیدم پشت شیشه‌ی مغازه‌ی سی‌دی‌/دی‌وی‌دی‌فروشیِ جنبِ سی‌نما هجرت. امشب هم با مهدی نشستیم و فیلم را دیدیم. مهدی از اوّل هی غر زد که فیلم عهدبوقی‌ست. گفتم: داستانش قشنگ است. حالا تو نگاه کن. پرسید: دیدیش قبلن؟ داشتم بالش را جابه‌جا می‌کردم زیر سرم. گفتم: نه. کتابش رو خوندم. با یک نگاه عاقل اندر فلان خیره شد بهم. ادامه دادم: ها؟ نمی‌خواهی؟ برو پی کارت. نامه فرستادم برات؟ بلند شد و رفت تا آشپزخانه. چند دقیقه‌ی بعد برگشت با یک پیش‌دستی پُر از انگور. دراز کشید کنارم، دستش را گذاشت زیر سرش. توی فیلم، سوفی و بی‌اف‌جی رسیده بودند به غار، آن یکی غولِ بدترکیب آمده بود و بگو‌مگو می‌کرد با بی‌اف‌جی. مهدی گیر داد به موسیقی‌اش که ترس‌ناک است. پرسیدم: به نظرت این غولِ چندش غیر از ترس چی را تداعی می‌کند برای آدم؟  که جواب نداد و خندید. سربه‌سرم می‌گذارد و من، … نمی‌دانم چرا جدّی‌ام می‌آید الکی. وقتی خندید، من هم خندیدم، خُل‌وار. بعد هم گیر دادیم به سوفی که با عینک رفته بود توی آب، به مثابه‌ی حمّام. قاتی‌پاتی حرف زدنِ بی‌اف‌جی را خوب درنیاورده بودند توی دوبله. نسبت به متن کتاب می‌گویم. تازه، آن‌جایی که با هم‌دیگر بحث می‌کنند، سوفی و بی‌اف‌جی را می‌گویم. سوفی می‌گوید غول‌ها چه‌قدر بد و اخ هستند. بی‌اف‌جی می‌گوید: نه به قدر آدم‌ها. آن‌ها که پُرظلم‌تر هستند، حتّی به خودشان رحم نمی‌کنند! باز غول‌ها به هم‌دیگر کاری ندارند. هیچ غولی، غول دیگری را نمی‌کشد، درحالی‌که آدم‌ها برعکس. بعد هم ادامه می‌دهد که حتّا حیوانات هم از آدم‌ها بهترند که مثلن هیچ گربه‌ای یک گربه‌ی دیگر را نمی‌کشد. توی کتاب مفصّل است البته و در فیلم گذرا. سی‌دی اوّل که تمام شد من حال نداشتم از جایم بلند شوم و سی‌دی دوّم را بگذارم توی دستگاه. کلّی منّتِ مهدی را کشیدم. می‌گفت: «جدّن می‌خواهی بقیّه‌اش را هم ببینی؟» می‌خواستم ببینم خب. نه این‌که بگویم فیلم خیلی قشنگ بود. نبود. کتابش خیلی بهتر بود. دلم می‌خواست فیلم پُر بود از رنگ‌های شاد و تند. من قبلن این‌طوری خیال کرده بودم برای خودم. سوفیِ ذهنی‌ام هم این‌قدر موهویجی نبود. بااین‌حال، می‌خواستم ادامه‌اش را ببینم حتمن. سی‌دی دوّم رسیده بود به نیمه‌اش که کنترل را برداشتم و دکمه‌ی پاز را زدم تا بروم دستشویی و برگردم. نمی‌توانستم بیش‌تر از این تحمّل کنم و خودم را نگه دارم. بعد صدای مهدی درآمد. که چی؟ که من دارم نگاه می‌کنم چی کار کردی؟ من هم از زورِ خواهری‌ام استفاده کردم و محل نگذاشتم. رفتم دستشویی و دوباره برگشتم. ولو شدم روی زمین و ادامه‌ی ماجرا؛ داخلی، کاخ ملکه‌ی انگلستان. مهدی هم نشست تا ته فیلم. رسمن خوشش آمده بود. معجزه‌ی «رولد دال» است دیگر.

ته‌نوشت)؛ از شغلِ بی‌اف‌جی خیلی خوش‌ام می‌آید، شکار رؤیاها. بعد از تماشای فیلم یک شیشه‌ی خالی برداشتم؛ از هم‌این شیشه‌های معمولی برای مربّا و رُب یا ترشی با چندتایی کاغذ رنگی. حالا من درس جبر ندارم که ازش متنفر باشم و دلم بخواهد نامریی بشوم و سربه‌سر دبیرم بگذارم، ولی … به خودم مهلت داده‌ام به‌قدر فردا، که خوب فکر کنم و هر چی که دلم می‌خواهد را روی کاغذهای رنگی بنویسم؛ شفّاف و روشن. بعد هم رؤیاهایم را می‌گذارم توی شیشه و دیگر … فقط می‌ماند یک ترومپت تا …

مری یه انگشتر داشت که از توی یه پاکت غذای آماده پیدا کرده بود و رنگ رنگین‌اش خاکستری بود و با توجّه به نمودار نشون می‌داد که اون افسرده‌ست یا جاه‌طلب یا شکمو. عینهو این انگشتر رو جودی هم داشت. اسم انگشتر رو ترجمه کرده بودن «انگشتر حال‌نما» که جودی هم اون رو از توی  برشتوک پیدا کرده بود. یه انگشتر نقره‌ای که وسطش نگین داشت و یه تکّه مقوای کوچک که همون نمودارِ مری بود. روی کارت/ نمودار نوشته: چه حالی دارید؟ با یه جدول و دستورالعمل؛ باید انگشتر رو دست کرد و نگین‌اش رو فشار داد. سه ثانیه صبر کرد و بعد، می‌فهمیم چه حالی داریم؟ اگه رنگ نگین سیاه بشه یعنی بداخلاق و غیرقابل‌تحمل. اگه رنگ نگین بشه زرد تیره یعنی عصبی و نگران و سبز نشونه‌ی حسادت هستش و فیروزه‌ای نماد خون‌سردی و آرامش. آبی‌روشن یعنی شاد و آبی تیره یعنی غم‌گین و ناراحت. قرمز نشون‌دهنده‌ی عشق و عاشقی و بنفش یعنی شنگولیّت. یعنی خوش‌حال‌ترین آدم دنیا.

من الان به هم‌چین انگشتری نیاز دارم. نمی‌فهمم چه حالی دارم.

+ مرتبط: این و این و این و این + وب‌سایت رسمی مری و مکس.

شبِ سردی بود. انگار خیابان پائیز به فردای زمستان سرک کشیده باشد. سوز و سرما به کنار، تو هم نبودی. رفتم سروقتِ سی‌دی‌های کارتون که تازگی خریده بودم. فکر کردم Wall-E بهترین انتخاب است. درباره‌ی قصّه‌اش خوانده بودم؛ ماجرای روباتی‌ آشغال‌جمع‌کن که عاشق می‌شود. زمانِ واقعه به هزاره‌های دورتر می‌رسید که انسان زمین را ترک کرده است.می‌دانی دلم جایی را می‌خواست انگار خلوتِ ایستگاه‌های مترو در صبحِ روزهای تعطیل تا در آن ذهن‌ام را بتکانم و دوباره که سوار قطار می‌شوم، پُر از خیال‌ِ سفرهایی باشم که هنوز با تو نرفته‌ام؛ سفر به تخیّلِ آرامِ ده‌کده‌های مهربان بارسلون یا  حوالی عصرهای آفتابیِ پاریس.
وال‌-ئی را دوست داشتم. لابُد از این لحاظ که آدم را غم‌گین می‌کرد و گیجِ رؤیا. هی خیال کردم در خاطره‌ی جاده‌ای خشک و عور جا مانده‌ام و دیگر به فصلی نخواهم رسید که از عطرِ روزهای اردی‌بهشتی‌اش باغ و بهار شده بود دلم.
دقایقِ ابتدایی فیلم، یعنی وقتی که همه‌ی زندگی وال-‌ئی خلاصه می‌شد در روزهایی که سرگرمِ فشرده‌سازی زباله‌ها بود و شب‌هایی که دل‌گرمِ تک‌برنامه‌ی تلویزیون بود، شبیه سال‌های سخت و روزهای زحمتِ آدم بود. انگار هی صفحه‌های تقویم را ورق بزنی و ورق بزنی و ورق بزنی امّا، دریغ از روزی که برای تو باشد به شادی و دل‌خوشی. یعنی، یک‌جور زندگی‌ که جریانِ دائمِ اوقاتِ گه‌مرغی است؛ پُر از ناگهان‌های کسالت‌بار، خواب‌های دم‌کرده، شعرهای بارانی، جبر ساعت‌های کاری و پریشانی‌های مُدامِ بی‌فردا.
تا این‌که انسانِ مستقر در سیاره‌‌ای دور، روبات دیگری به نام «ایوا» را به زمین می‌فرستد. ایوا مأمور است به یافتن نشانه‌ای از حیات در زمین امّا، حضور او برای وال‌-ئی آرزویی است که همیشه در قاب برنامه‌ی تلویزیون دیده و خواسته و نداشته و نچشیده و حالا …
نمی‌دانی این اجنبی‌های پدرسوخته یک‌طوری بارِ غم را نشانده بودند روی دلِ آهنی وال‌-ئی که سوز عشق‌اش، جگر آدم را آتش می‌زد یا با آن حسرتِ پُرمعنا در چشم‌های وال‌-ئی برای این‌که دستِ ایوا را بگیرد توی دست‌‌اش، نمی‌دانی چه‌قدر خاطره در کوچه‌های ذهن من دوید.
آدمِ هر شب با غم هجرانِ تو سر بر بالینی* که من‌ام حتا بعد از یکی از صحنه‌های فیلم‌، هم‌آن جایی که وال‌-ئی و ایوا(یی که دیگر زنده نیست) توی یک مثلن ایوان ایستاده‌اند و وال‌-ئی بالاخره دستِ ایوایش را گرفته توی دست، انگار حاملِ همه‌ی تنهایی‌های عمیق جهان باشم، چه بسیار گریستم.

* سعدی