چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

پرنده‌ی خارزار

 

مگی: پدر … من دارم می‌میرم.

کشیش: می‌میری؟

مگی: فکر کنم یه جور غده یا یه چیزی مثل اونه، پدر

گاهی دردهای شدیدی می‌گیرم، پدر

و بعد خون‌ریزی پیدا می‌کنم.

امّا، همیشگی نیست.

کشیش: منظورت اینه که هر ماه این‌طوری می‌شی؟

مگی: بله.*

 

بعد «کشیش» برای «مگی» توضیح می‌دهد که نه در حال مرگ، بلکه در حال رشد است و دلیل آن چیست که درد دارد و خون‌ریزی و … عاشق آن حرفِ «مگی» هستم، هنگامی‌که شادمان، دست کشیش را می‌گیرد و وقتِ رفتن می‌گوید: «پدر، اینقدر خوشحالم که نمی‌میرم.»

 

پی.‌نوشت)؛ بدی‌اش این است که هر بار، وقت‌های شدّتِ درد و خون‌ریزی، آدم خیال می‌کند می‌میرد و خب، نمی‌میرد!

*The Thorn Birds

{عکس}

خیالی نیست، اگر کسی نباشد! تو همیشه هستی دخترک! زنی هم در تو جریان دارد مُدام. دلیل حضور شما، هر دو‌تان، یکی است؛ من!

می‌بینی، آگاهی من نسبت به توست که آن زن را می‌سازد و خودم را هم.

دلم تو را می‌خواهد بچّه! خیلی.

The Kid

بعدِ The Kid ، که امروز از شبکه‌ی دوّم پخش شد این فیلم، کلّی یادِ قبل‌ترها افتادم؛ هراس‌ها، رنج‌ها و آرزوهای کودکی‌ام و حالایم، در هیأتِ دختری بیست و چند ساله که انگاری دارد فراموش می‌کند آن بچّه‌ی نازنین ِ درونش را … سخت‌تر، سنگ‌تر می‌شوم هر روز … نگران خودم هستم.

م�د رضا شهیدی فرد

:: خداحافظی«مردم ایران سلام» نه برای من، امّا برای همه‌ی آن بینندگانِ بسیاری که در این دو سال، هر صبح ِ ناشتای‌شان را با محمّدرضا شهیدی‌فرد شروع کرده‌اند حتمن اهمیّت دارد. مثلن، برای همین برادر کوچک‌تر ما که در حد و اندازه‌ی شوک بود حتّا! بامزه‌تر، پیامکی بود که فرستاد برای شهیدی‌فردِ محبوبش که “نرو نرو ما رو تنها نذار شهیدی‌فر!”  و مرا یادِ وقتی انداخت که کودک‌تر بود و آن برنامه‌ی بستنی‌ها و خاله‌بهار ِ شبکه‌ی دوّم تمام شده بود و طفلکِ نازنین ِ من پُشت رفتن‌‌شان کلی گریه کرده بود در عالم بچگی!

:: این یکی، دو روزه که میهمانی عید برگزار کرده‌اند مردم ایران سلامی‌ها، من نیز نشسته‌ام پای تماشای آن و با حرف‌های شهیدی‌فرد در ویژه‌نامه‌ی همشهری جوان کلّی مشتاق شده‌ام نسبت بهش. کم کم این شخصیِت پُر عزّت‌نفس هم اضافه می‌شود به فهرست محبوبیّاتِ من! عینهو، محمّدرضا گلزار که بعدِ برنامه‌ی شب شیشه‌ای رضا رشید‌پور بود که علاقمند شدم به او!!! خوشم می‌آید که این شهیدی‌فرد خودخواه است و دیکتاتورمنش و آدم‌ها برایش اهمیّت ندارند به‌رغم احترامی که می‌گذارد به آنها. من عاشق ِ این مُدل شخصیت‌های مستقل ِ خودبرتربین‌ام اصولن!

:: وُله‌ای پخش می‌شود در همین برنامه‌ی شهیدی‌فرد، تصاویری است از طبیعت و یک‌سری علائم و تابلو که معمولن می‌بینیم گوشه و کنار جاده‌ها و محله‌ها با کلمه‌ها و ترکیب‌های تازه به جای مثلن از سمت راست برانید، محل عبور عابر پیاده، روستای فلان … نوشته‌اند روی تابلوها؛ از راه راست بروید، محل عبور خورشید، به سمت زندگی … مانند این. نگاهِ این وُله را دوست داشتم به حیات و طبیعت.

:: در برنامه‌ی امروز، شهیدی‌فردِ مجری شعری هم خواند از محمّد صالح علاء که قشنگ بود و دوست‌داشتنی طبق معمولِ شعر و شخصیّت ِ آقای شاعرش؛ عیده و باز کبوترا/ خواب می‌بینن ماهی شدن/ شیرن و نعره می‌کشن/ عکس رو ده شاهی شدن …

{عکس}

سنتوری

درباره‌ی نابسامانی مملکت‌مان شنیدن و دیدن که تازگی ندارد بس که هی هر روز توی حرف و حدیث‌ همه‌مان پیدا می‌شود از این جملاتِ معترض که فایده‌ای هم ندارد به حالِ هیچ‌کدام‌مان و همان اوضاع که کما فی‌ سابق برقرار است و رنج و درد و زحمت و دشواری زندگی برای هر کسی به هر شکلی ادامه دارد و … “سنتوری” بیان مکرر و هزارباره‌ی همین واقعیتِ عیانِ جامعه‌مان بود که عادیِ زندگی ما شده به طوری که دیگر ککِ من هم نمی‌گزد بابت شدّت ناهنجاری‌ها و آسیب‌های اجتماعی بس که مستند‌های هولناکِ دور از انتظار ِ تهوع آور دیده‌ام! منتها، به تماشای “سنتوری” نشستن لذّت داشت برایم بس که بهرامِ رادانِ آن معرکه است و همین‌طور آهنگِ دلنشین ِ صدای چاووشی … چقدر خدا را شکر کردم که نقش علی سنتوری از آنِ محمد سلوکی نشد و امان از چاووشی که تحمل ِ فیلم به دلیل همین صدا قشنگ ممکن است و حیف از گل‌شیفته‌‌ که به خوبی همیشه نبود این بازی‌اش و این هنرپیشه‌ی رو اعصابِ نقش ِ جاوید … دچار حالتی شده‌ام عینهو دختربچه‌های دوازده ساله‌ی عشق ِ سینما! می‌شود اسمش را گذاشت شیفتگیِ بی‌اندازه نسبت به بهرام رادان! آنقدر که دلم می‌خواهد حتا همه‌ی پوسترهایش را بچسبانم دورتادور اتاق! چقدر خوب بازی کرده است این پسر چشم‌آبی لعنتی!!!

پیتر که ماوراءالطبیعه را باور ندارد، از چنین لحظه‌های خارق‌العاده‌ی سرخوشی یکه می‌خورد. تصور می‌کند هیچ چیز خارج از وجود ما و نحوه‌ی تفکرمان وجود ندارد، اشتیاق به تسکین، به رهایی، به چیزی خارج از این کوتوله‌های بخت برگشته، این زنان و مردان زشت ضعیف و بُزدل. امّا اگر او می تواند زن دلخواه خود را در ذهن بسازد، پس حتماً او به گونه ای وجود دارد، و در حالی‌که به آسمان و شاخه‌های پیرامون خود می‌نگرد، در آنها زنانگی می‌بیند و با تعجب می‌بیند که چگونه تغییر حالت می‌دهند؛ چگونه در نسیم به طرزی باشکوه برگ‌ها را تکان می‌دهند و از این طریق خیرخواهی، ادراک و بخشندگی خود را نشان می‌دهند، و بعد بار دیگر ناگهان به هوا می روند و با این بازی مستانه تقوای ظاهری خود را بر باد می‌دهند. ص ۷۷

شاید همین که هی تلاش می‌کردم ردّپای آن آدم‌های The Hours را پیدا کنم لابه‌لای جملاتِ کتاب، بزرگ‌ترین اشکال من بود در خواندنِ خانوم دالاوی. دلم می‌خواست آن دیالوگ‌ها را بخوانم که دوست داشتم؛«لئونارد عزیز از زندگی رو برنگردون و همیشه با زندگی رو در رو شو و سعی کن بفهمی که چه ماهیتی داره و در نهایت، بشناسش و دوستش داشته باش برای چیزی که هست و بعد، کنارش بذار. لئونارد همیشه سالهاست که بین ماست … همیشه ساعت‌هاست … همیشه عشق … همیشه ساعت‌ها … ساعت‌ها …»

یا؛ «یه زمانی پیش می‌آد که به هیچ چیز تعلق نداری و فکر می‌کنی که باید خودت رو بکشی. یه روز من رفتم به یه هتل. آخر همون شب یه تصمیم گرفتم. تصمیمم این بود که وقتی دوّمین بچه ام به دنیا اومد خانواده‌ام رو ترک کنم و همین کار رو کردم. یه روز صبح بیدار شدم. صبحانه درست کردم. رفتم به ایستگاه اتوبوس. سوار اتوبوس شدم و یه یادداشت گذاشتم. یه کاری‌ام تو کتابخونه، تو کانادا گرفتم. چقدر آسونه که بگم از اون کار پشیمونم. خیلی آسونه. امّا چه معنایی داره. پشیمون شدن چه فایده‌ای داره؟ وقتی انتخابی وجود نداشته باشه. مهم اینه که بتونی تحمل کنی. این هم از من. هیچ‌کس دیگه من رو نمی‌بخشه. انتخاب، مرگ بود. من، زندگی رو انتخاب کردم.»

امّا، …

خانوم دالاوی چندین راوی دارد به اندازه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تمام شخصیّت هایی که در داستان حضور فعّال دارند و پُر است از تک‌گویی و درونیّات و ذهنیّاتِ آنها، انگار با صدای بلند تعریف کنی همۀ راز‌ها، رمزها، حس‌ها، غم‌ها، نیاز‌هایت را. همان عقیده‌ی وولف که می گوید: بهترین مواد خام برای آفرینش آثار داستانی تأثیرات گوناگونی است که هنگام رویارویی با جریان عادی زندگی به ذهن می‌رسد.

خانوم دالاوی

خانم دالاوی، ویرجینیا وولف

ترجمه: خجسته کیهان، تهران، مؤسسه انتشارات نگاه،۱۳۸۶، ۲۴۰ صفحه، ۳۰۰۰ تومان

ساعت ها

The Hours داستان یک روز رو در سه مقطع زمانی مختلف در زندگی سه زن روایت می‌کنه. یکی، در سال ۱۹۲۰ و در لندن، ویرجینیا وولف (نیکول کیدمن) نویسنده‌ای که داره تموم تلاش خودش رو می‌کنه تا نوشتن رمان خانم دالووی رو تموم کنه و سرشاره از دل‌مشغولی‌های عجیب و غریب. دوّمی، در سال ۱۹۵۱، لورا براون (جولیان مور) یه زن خانه داره که حامله است و داره کتاب خاونم دالاوی رو می‌خونه و درست مانند وولف به دنبال گمشده‌ای است که احساس می‌کنه دیگران از اون دریغ کرده‌اند. سوّمی، در سال ۲۰۰۱، کلاریسا وان (مریل استریپ) ناشر و ویراستاره، زنی هیجان زده که مثل  کلاریسا دالاوی در رمان خانم دالاوی نوشتۀ ویرجینیا وولف می‌خواد برای پیتر والش، دوست صمیمی‌اش یه مهمونی بگیره. پیتر والش، نویسنده است و مبتلا به ایدز، اون پسر لورا بران و به نوعی ویرجینیا وولف است و …

+ اینکه، فیلمنامه‌ی The Hours بر اساس رمان ساعت‌ها اثر مایکل کانینگهام نوشته شده که مایکل کانینگهام نیز داستانش را با الهام از خانوم دالاووی نوشته است.

و ممنونم از احسان بابت این هدیه‌ی خوب


مرتبط جات؛ درباره‌ی خانم دالاوی

پارک وی

یکی، دو ساعت از عمر ارزشمندِ امروز ما در پارک وی گذشت بالاخره! تا الان با یقین ِ کامل نظر خود را اعلام کنیم؛ بهترین فیلم این آقای جیرانی خان همان قرمز است و بس!

تماشای فیلم به دلیل نوع آن (سینمای وحشت)!!! برای زیر شانزده سال ممنوع اعلام شده بود. ما که هی تلاش کردیم یه ریزه (دست کم به قدر خوابگاه دختران) بترسیم و اصلن هراس به دل ما راه پیدا نمی کرد، قرص نشسته بودیم پای مونیتور و فقط هی، این نشانه های رفتاری کوهیار را عینهو روانپزشک جماعت زیر ذره بین گذاشته، به ذهن می سپردیم بلکه موفق شویم اختلال حضرت آقای روانی عاشق پیشه را تشخیص دهیم که …

این نیما شاهرخ شاهی را دوست دارم من، حتا از همان مکس، خدا می داند چقدر به آن نگاه و خنده و صدا و رفتارش می آید که یک روانی درست و درمان باشد!

حضرت خانوم مشرقی هم که طبق معمولِ قرار با آقای جیرانی خان تشریف دارند در پارک وی و آناهیتا همّتی! هم نتوانست با آن ژست های روشنفکرانه به ما بفهماند حکمتِ حضور این خانوم های مشرقی چیست؟

عکس

مربای شیرین

مربای شیرین (مرضیه برومند) سال ۱۳۸۵ اکران شده بوده انگار بعد از پنج سال که از زمان ساخت و تولیدش گذشته بوده و فیلمنامه اش رو فرهاد توحیدی نوشته بر اساس از یکی از قصه‌های هوشنگ مردای کرمانی؛ پسری که می‌خواد در یه شیشه مربا رو باز کنه، و در این شیشه کذایی باز نمی شه و ماجراهای فیلم در پی این حادثه!!! رخ می ده و الا آخر … یه دنیا بازیگر هم نقش آفرینی می کنن در این فیلم؛ مانی نوری، لیلا حاتمی، محمدرضا شریفی نیا، گوهر خیراندیش، امیرحسین صدیق، ابراهیم آبادی، سیامک انصاری، لیلی رشیدی، ارژنگ امیرفضلی، رامین ناصر نصیر، ژاله صامتی، رضا فیض نوروزی … ووو …

من، اگر هزار بار هم بچه بشوم دوباره! هیچوقت رضا نیست دلم به دیدن این فیلم که مثلن خواسته موزیکال و داستانی و آموزشی و خانوادگی و … کوفت و زهرمار باشد برای کودکان و نوجوانان!!! و هیچ ؟ هم نشده!!! با این همه بازیگر و قصه و … دلم همان فیلم های کودک و نوجوان دهۀ بچگی خودم را می خواهد؛ حسنک، علی و غول جنگل، گربۀ آوازه خوان، دزد عروسکها، درۀ شاپرکها … ووو …

؟ = فحش

عکس

چه کسی امیر را کشت؟

این مهدی کرم پور ادعا ندارد اگر می نویسد: سینمایی را که من دنبال می‌کنم یک سینمای مستقل، متفاوت و معترض است. سینمایی که علاوه بر سرگرم کردن مخاطبانش، توان آگاهی‌سازی را هم داشته باشد. حقیقت همین است که حضرت آقا می گوید به جانِ خودم اصلن! حالا هی من افسوس و آه که چرا به جای توفیق اجباری“،  چه کسی امیر را کشت؟ را زمانی ندیدم که اکران داشت و … قسمت ما به نسخۀ ویدئویی فیلم بود و چقدر توی دلم فحش دادم به آن مردم نمی‌دانم چه و چه که موقع اکران فیلم اعتراض کرده بودند به این اثر درخشان و عینهو واقعن مردمای ؟ رفته بودن گیشه تا پول بلیط شان را پس بگیرند  … ووو …

در این فیلم کلی از ستاره های سینما (معرف حضورتون هستن حتمن با اون پوستر) جمع شدن دور هم تا کابوسی رو روایت کنن که ذاتی زندگی ما شده انگار … قربانی شدن همه چی برای خاطر مصلحت شخصی! دروغ، تظاهر، خیانت، تهمت … ووو … حتا قتل! 

داستان از این قراره که یه بنده خدایی انگار بر اثر سانحۀ اتومبیل کشته شده که مشکوک به قتل عمد به نظر می رسد تصادفش گویا. بعدش، همسرش، منشی اش، دوستش، دختر خوانده اش، شریکش، روان کاوش و عاشق ِ خواهرش و … شروع می کنند به ذکر خصائل مثبت این بشر … می گن … می گن … هی می گن تا اینکه، نقابِ ظاهری ور می افته و مشخص می‌شه که هر کدوم از اینابا اون بنده خدای مرحوم یه پدر کشتگی درست و درمون داشتن در اصل … ووو … پلیسی اش اینکه، انگیزۀ کافی رو داشتن برای قتل!

فیلم کلی ویژگی خاص دارد؛ یه خصلت بارزش که زیادی مسحور می کند آدم را، مونولوگ های وحشتناک قشنگِ متنوع اش است که به نمایندگی از تمام اقشار موجود در جامعه یکی هست تا آدم جای خالی کسی را حس نکند در این میان؛ زن تحصیلکردۀ فرنگ زدۀ فلان شده، دختر نسل سومی، لمپن بازاری، خاله زنک صیغه ای، روشنفکر دپرسِ عاشق پیشه … ووو … حالا بگذریم از اینکه آن الناز شاکر دوست رو اعصاب آدم راه می رود هی و خسرو شکیبایی فوق العاده است با آتیلا پسیانی همچنین.

سکانس پایانی هم … ای ..  ای دل نامراد … یکی از آرزوهای من است … ای .. ای .. ای …

 

؟ = یعنی فحش

عکس

توفیق اجباری

بعد از فیلم، با یک آقای دوست حرف می زدم. با خبر شد رفته بودیم سینما با ملیحه و زهره. از اسم و رسم فیلم پرسید. گفتمش: توفیق اجباری. پرسید: خب چطور بود؟ ادامه دادم: خب، گلزار داشت دیگه. علاوه بر خودش، هی اسمش هم تکرار می شد این بار. گفتمش: پس زیادی گلزار داشت فقط! می گویمش: دقیقن و لاغیر!

اینکه دربارۀ این فیلم و محمدحسین لطیفی گفته اند ایده را حرام کرده است. موافقم به شدّت! حیفِ آن خاطرۀ خوشِ روز سومش …

البته آن رضای عطارانِ رو اعصاب به دلِ آدم می نشیند هنوزم چونان قبل!

باران کوثری هم کلی سرگرم کرد ما را. با زهره و ملیحه تمرین کردیم بعد از فیلم که چطوری می شود آدم مثل ماهی حرف بزند و هی بگوید: ببخشید! بد موقع مزاحم شدم!!!!

 عکس

�لقه سبز

عکس

هوای گل بهار بارانی است از شدّت همان بغضِ تلخی که عینهو زهر نشسته به کامِ او … هی فلاش بک به همان اندک خاطراتِ بودنِ حسن گلاب … هی طوافِ گل بهار دورِ آن به خیالِ خودش رؤیای حسن … همیشگی کردنِ او تا ابدیّت ذهن و زندگی اش

موسیقی زیرصدا، ترانه ای است با صدای محسن یگانه؛ غربت من هر چی که هست از با تو بودن بهتره … آخر ِ خط زندگی … این نفسای آخر … وقتی که دارم با هر نفس، از این زمونه سیر می شم…. وقتی با یه زخم ِ زبون، از این و اون دلگیر می شم … این آخر راه دیگه، باید که تنها بمیرم … تنها تو اوج بی کسی، تو غربت آروم بگیرم …  باید برم، باید برم … باید که بی تو بپرم … آخ که چه سنگین می زنه، این نفسای آخرم … سکوت من نشونه ی رضایتم نیست، می دونی … گلایه هامو می تونی، از توی چشمام بخونی … بگو آخه جرمم چیه؟ که باید این جور بسوزم … هیچی نگم، داد نزنم، لبامو رو هم بدوزم … در به در غزل فروش … منم که گیتار می زنم … با هر نگاه به عکست انگار من خودمو دار می زنم … نفرین به عشق و عاشقی … نفرین به بخت و سرنوشت …. به اون نگاه که عشقتو تو سرنوشت من نوشت … نفرین به من … نفرین به تو … نفرین به عشق من و تو … به ساده بودنِ من و به اون دلِ سیاه تو … نفرین به عشق و عاشقی … نفرین به بخت و سرنوشت …. به اون نگاه که عشقتو تو سرنوشت من نوشت … نفرین به من … نفرین به تو … نفرین به عشق من و تو … به ساده بودنِ من و به اون دلِ سیاه تو …