مگی: پدر … من دارم میمیرم.
کشیش: میمیری؟
مگی: فکر کنم یه جور غده یا یه چیزی مثل اونه، پدر
گاهی دردهای شدیدی میگیرم، پدر
و بعد خونریزی پیدا میکنم.
امّا، همیشگی نیست.
کشیش: منظورت اینه که هر ماه اینطوری میشی؟
مگی: بله.*
بعد «کشیش» برای «مگی» توضیح میدهد که نه در حال مرگ، بلکه در حال رشد است و دلیل آن چیست که درد دارد و خونریزی و … عاشق آن حرفِ «مگی» هستم، هنگامیکه شادمان، دست کشیش را میگیرد و وقتِ رفتن میگوید: «پدر، اینقدر خوشحالم که نمیمیرم.»
پی.نوشت)؛ بدیاش این است که هر بار، وقتهای شدّتِ درد و خونریزی، آدم خیال میکند میمیرد و خب، نمیمیرد!
{عکس}
نگار نوجوان در 08/08/05 گفت:
آخی! نمیدونم اگر من هم دچار دردهای قاعدگی میشدم باز هم از زن بودن راضی بودم یا نه! شاید هم راضی بودن از زن بودن (بخصوص دوران کودکی و نوجوانی) باعث میشه درد نداشته باشم! اینم یه تئوریه واسه خودشا!
همفری بوگارت در 08/08/05 گفت:
چقدر دوست دارم این فیلمو
آرزو در 08/08/05 گفت:
فیلم رو ندیدم تا حالا. شاید چون جراتش رو نداشتم که تصویرها و آدمهایی که توی ذهنم از خوندن کتاب ساخته ام خراب کنم. دوست نداشتم هیچکس دیگه ای جای رالف دوبریکاسار خیالی منو بگیره یا مگی با اون مژه هایی که انگار پودر طلا روشون ریخته بودن. پدی برام افسانه بود و مادر مگی یه زن اثیری فراموش نشدنی که قالی های ایرانی رو میشناسه.
خیلی رومانتیک نوشتم ولی قبول کن که خوندن کتاب "مرغان شاخسار طرب" که لابد ترجمه ی دیگه اش "پرنده ی خارزار" هستش توی ۱۵ سالگی بسه که آدمو یه عمر اسیر رمانتیسیزم بکنه. گرچه از اون دوران خیلی گذشته……………….