چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

 

مثلن من: من در مورد هیچ کس خوب نبوده ام، هرگز نبوده ام و هرگز هم نخواهم بود.

 

مثلن آن دیگری در من: این احساس را الان هم داری، هوم؟ اینکه تو نسبت به خودت خوب نیستی، نسبت به هیچ کس خوب نیستی و هرگز نسبت به هیچ کس خوب نخواهی بود. اینکه تو کاملاً بی ارزشی، ها؟ – اینها واقعاً احساس های بدی هستند. پس احساس می کنی که ابداً خوب نیستی، هوم؟

 

مثلن من: آره … این همان چیزی است که این پسره که یک روز با او به شهر رفتم، به من گفت.

 

مثلن آن دیگری در من: اون پسره که تو با او به شهر رفتی، واقعاً به تو گفت که خوب نیستی؟ اینه چیزی که تو داری می گی؟ من این رو درست فهمیدم؟

 

مثلن من: آره.

 

مثلن آن دیگری در من: فکر می کنم اگر درست فهمیده باشم معنی آن این است که اینجا یک نفر هست که منظورش چیزی دربارۀ توست و او دربارۀ تو چه فکر می کند؟ او به تو گفت که فکر می کند تو اصلاً خوب نیستی. و این حرف واقعاً زیر پای تو را خالی کرده است. این حرف اشک آدم را در می آورد.

 

مثلن من: ( درحالی که به آرامی اشک می ریزد) برای من مهم نیست.

 

مثلن آن دیگری در من: تو به خودت می گویی که برایت مهم نیست، اما من حدس می زنم که قضیه برای بخشی از تو مهم است، زیرا بخشی از تو برای آن اشک می ریزد.

 

من فکر می کنم یک بخش از تو الان می گوید:« این منم که ضربۀ دیگری خورده ام، چنان که گویی متحمل ضربه های ناگور دیگری از این دست در زندگی نشده ام که احساس می کنم مردم مرا دوست ندارند. اینجا کسی هست که من به او احساس وابستگی می کردم، ولی حالا او مرا دوست ندارد. و منم می گم که برام مهم نیست. من اجازه نمی دهم که این موضوع تغییری در وضع من ایجاد کند – اما باز هم اشک ها از گونۀ من جاری هستند.

 

مثلن من: من فکر می کنم همیشه این رو می دونستم.

 

مثلن آن دیگری در من: هوم؟

 

مثلن من: من فکر می کنم همیشه این را می دانستم.

 

مثلن آن دیگری در من: اگر درست فهمیده باشم، قضیه این است که چیزی که این موضوع را بدتر از همه آزار دهنده می کند این است که وقتی او به تو می گوید: تو خوب نیستی، خیلی روی تو اثر می گذارد. اینه چیزی که تو همیشه دربارۀ خوت فکر می کردی. آیا معنی آنچه می گویی همین است؟

 

هوم. بنابراین، تو احساس می کنی که گویی او چیزی را تصدیق می کند که تو از پیش می دونستی. او چیزی را تصدیق می کند که تو از پیش به طریقی حس می کردی.

 

بنابراین، بین این جور گفتن او و شاید احساس کردن تو در باطن، نسبت به خوب نبودن خودت همان احساس بدی را پیدا می کنی که هر کسی در این شرایط پیدا می کند.

 

وقتی من به این قضیه فکر می کنم و سعی می کنم  تا چیزی را که تو باید احساس کرده باشی حس کنم، اینجور احساس می کنم و نمی دانم – اما گویی اینجا کسی بوده که تو با او تماس برقرار کرده ای، کسی که قبلاً کارهایی را برای او انجام  داده ای و کارهایی به همراهی او کرده ای. کسی که برای تو معنی خاصی داشته است. حالا، وای! او با گفتن اینکه تو خوب نیستی، توی صورت تو کوبیده است. و این واقعاً آن چنان عمیق و کاری است که تو به سختی قادر به تحمل آن هستی.

 

 

پ . ن ۱ )؛دیروز، تلفن زده بود ملیحه جان، عصبانی بودم بابتِ رفتار و حرف های دوستی، داشتم برایش تعریف می کردم، لا به لایش کلی مزخرفات ریخت از زبانم، ملیحه، ساکت، گوش می کرد. یکهو گفتش: «می دونی کاش حرفای چند روزه قبلت رو هم ضبط کرده بودم الان می ذاشتم واست … » ساکت شدم و غمگین. هی هی دختر … دوباره چی کار کردی با خودت؟! خواستم جمع و جور کنم مزخرفاتم را، گفتمش:« اون حرفا رو هنوزم می گم … پسر خوبی یه … در این شک ندارم … شک نکن … فقط … » فقط نداره دخترک … فقط نداره … داری چی می گی؟! چی کار می کنی؟ حواست کجاست؟ ای دل غافل … لعنت به شیطان! لعنت.

 

پ . ن ۲ )؛ این کتاب نظریه های شخصیت (دوان شولتز) خیلی عالی ست. هر چقدر بیشتر می خوانم، بیشتر دوستش دارم. این مکالمه را که آورده ام این بالا، در صفحۀ ۴۰۷ و ۴۰۸ این کتاب آمده است، کلی به من حال داد. شاید بدی، شاید هم حُسنِ بزرگ رشتۀ تحصیلی ام، مددکاری اجتماعی، این است که نمی توانم بدون تحلیل و موشکافی دربارۀ، دست کم، رفتار و احساس و عکس العمل خودم، راحت بگذرم از کنار خودم! تا ته آن را درنیاورم که کجا، چرا آن طور بوده ام، آن را گفته ام و این حرفا … خیالم آسوده نمی شود! این مکالمه خیلی به کارم آمد! گفتش کجای کارم می لنگید! الان خیلی خوبم. سبک شده ام انگار.  مشاوره سَر خودم واسه خودم! 

 

 

۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. انگار یکی توی صورت من کوبیده بود! « چهار ستاره مانده به صبح در 08/09/03 گفت:

    […] سپتامبر ۳, ۲۰۰۸ با چهار ستاره مانده به صبح گویی اینجا کسی بوده که تو با او تماس برقرار کرده‌ای، کس…۱ […]

  2. ياسر قدسي در 08/09/04 گفت:

    سلام دوست جان (به قول آرزو خانم!)

    ما که همچنان نفهمیدیم شما کی هستی و کاش بالاخره اسمت رو بگی لااقل! (اگه زحمتی نیست یه وقت!)
    حالا شاید شناختیم! 🙂

    ضمنا قلم قشنگی داری و ازش لذت می برم؛

    و ضمنا تر اینکه این یکی وبلاگ رو هیچوقت درست و حسابی نمی تونم باز کنم. مشکل داره ظاهرا

    در پناه خدا

    البته این اشکال در بالاآمدن وبلاگ را تا الان کسی گزارش نکرده و به فرض این‌طور هم باشد متاسفانه من بلد نیستم درستش کنم. 🙁
    درباره‌ی بخش اول کامنت هم، آقای قدسی شما روزنامه‌نگاری ناسلامتی. اون همه من راهنمایی کردم! چه‌طوری منو نشناختین هنوز؟ عجبا

  1. 1 بازتاب

  2. سپتامبر 3, 2008: انگار یکی توی صورت من کوبیده بود! « چهار ستاره مانده به صبح

دیدگاه خود را ارسال کنید