«هر انسانی کتابی است چشم به راه خوانندهاش.»*
زمان ِ هر چیزی یکروزی به سر میرسد و قصّهی دیگری آغاز میشود. همین است آن ویژگی در متن و بطنِ من، شگفتزده میشوم در برابرش، همین که آموختهام در تدریجِ ِ زندگی، زمان ِ هر چیزی یکروزی به سر میرسد و قصّهی دیگری آغاز میشود.
با دخترک حرف میزنیم، با همهی کلماتی که باید از دیگران مخفی بماند، با افشای تمام ِ رازها که من از احساس توپ بودن میان بازیِ دیگران متنفرم. ثانیههایی را کشف میکنیم در اقلیم همدیگر که پُراز قطعیّت بوده، که مثلن باران نباریده، من امّا به طلب رفتهام.
دخترک تندتند حرف میزند، ضربان میریزد به زندگیام، میبینم من آن قدم ِ جلوترم را گم کردهام؛ همان پای رفتن که شکسته است چون دلام …
در آن حرفِ آخر ِ دخترک، خودِ اوّل ِ من پیدا میشود؛ دختری با دنیای رنگی
* علی شریعتی
sara در 09/02/06 گفت:
خوش به حال تو. چه حالی می کنی با این دخترک!
چهار ستاره مانده به صبح در 09/02/07 گفت:
ممنونم. چه حالی!!! نگفتنی. خدا خیرش دهاد. چشمک
مسعود در 09/02/14 گفت:
سلام. ممنون که سر زدین. شما رو می شناسم؟