“وقتی که ادبیات نتوانسته همین ماهایی را که با آن سروکار داریم به “رعایت انسان” تشویق کند ـ که موذیانهترین پستها بعضی وقتها، بسیار آگاهانه، از کسانی که ادعای هنرمندی هم دارند، سرزده میشود ـ پس یعنی چی؟ منظورم پنددهی و حکمتآموزی نیست، یا آن چه که موردنظر طرفداران ادبیات متعهد است. منظورم زیبایی و حس زیبایی است. مگر نه که ادبیات یا هنر به طور کلّی روح را تلطیف میکند. قدرت درک طرف مقابل و دشمن را به انسان میبخشاید. مگر نه که با زیبایی شکلی، و با زیبایی خلاقیّت، درک زیبایی، قدرشناسی از زیبایی و احساسِ وجود زیبایی را به اشخاص منتقل میکند، پس چرا در عمل چنین اتفاقی نیفتاده، آن هم با وجود این همه ادبیات زیبا. چطور میشود آدمی که بیست سال، سی سال با ادبیات سروکار دارد و حتّا تا سطح متوسطی آن را تولید میکند، رذلترین قدر ناشناس و دِینکُش میشود؟ چطور میشود که قلم فروشی رخ میدهد، در حالی که طرف تولستوی را خوانده، هدایت را خوانده، شازده کوچولو را خوانده، حافظ و فروغ و الیوت و پاز را خوانده …”*
گاهی دربارهی کتابهای داستان و رُمان هم این اتّفاق میافتد که از انتها شروع میکنم به خواندن تا برسم به ابتدایش. اصلن نه برای کنجکاوی که مثلن بدانم تهش چه میشود یا نمیشود؟ فقط، این طوری کتاب خواندن لذّتِ غریبی دارد برای من که گیج و گنگ است و شیرین. گفتوگوخوانی که دیگر اوّل و آخر ندارد! آدم به هر ترتیبی که دوست دارد میخواند کتابی را که مجموعهای است از گفتوگو! حالا ترجیحِ خواندن یا عنوان و تیتر جالب است یا نویسنده را میشناسیم و یا اینکه، یک عکس دلبری میکند از آدم!!! خواندنِ نسل سوم داستان نویسی امروز را شروع کردهام با آخرین گفتوگوی آن که گپی است با شهریار مندنیپور. دو کتابِ آبی ماورای بحار و دلِ دلدادگیاش را خواندهام. البته، از دوّمی فقط یکجلدش را! امّا، اینکه وسوسه شدم اوّل حرفهای او را بخوانم بابت عکسش بود! تا الان که پشیمان نشدهام بابتِ این وسوسه! چرا که حرفهایش به قدر چهرهاش جذابیّت دارد. گیرم خواندنِ کتابهایش همیشه با مصیبت و زحمت همراه بوده برای من ولی، …
* ص ۲۶۹ کتابِ مذکور از میان حرفهای شهریار مندنیپور
واصح در 08/08/05 گفت:
چون ادبیات زیبامان اغلب ناخوانده میماند. به همان دلیل که "به به به به " را چسبیدهایم و تهیه کنندهای پیدا نمیشود که سراغ ادبیات زیبامان برود. پول و شهرت و لودگی را عشق است! بیتعادل و میانهروی.