«ترس و لرز»* را دوست دارم. خیال کنم بیشتر آنهایی که کتاب را خواندهاند هم، چنین نظری دارند. به ویژه آن مباحث مربوط به قهرمان تراژدی و قهرمان ایمان و حکایتِ ابراهیم پیامبر و ذبح اسماعیل جالب است و بسی خواندنی. من امّا، از همهی حقیقتِ این کتاب، بیشتر جذبِ افسانهای شدهام که به عنوان مثال ذکر میشود. یکطوری هم جذب شدهام که حالا، پس از چهار سال که از خواندنِ این کتاب میگذرد، تنها همین را به خاطر میآورم. آن مثالِ نامبرده، افسانهی «اگنس» و «مرد ماهی» است.
<>
«مرد – ماهی اغواگری است که از نهانگانش در اعماق آبها بیرون میآید و با میل سرکش خود گل معصومی را که با همه لطافتش در کنار ساحل ایستاده و متفکرانه برای شنیدن غُرّش اقیانوس سر خم کرده است را به دام انداخته و خرد میکند. مرد – ماهی یک اغواگر بوده است: او اگنس را به سوی خود خوانده و با سخنان زیبای خود احساسهایی پنهان را در او بیدار کرده است. اگنس در مرد – ماهی آنچه را که میخواست، آنچه را که نگاهش در اعماق دریا جستجو میکرد یافته است. آماده است به دنبال او برود: مرد – ماهی او را در آغوش میگیرد، اگنس بازوانش را به دور گردن او حلقه میزند و با اعتماد و با تمام وجود خود را به موجود قویتر تسلیم میکند. مرد – ماهی هم اینک بر لب آب ایستاده و بر روی دریا خم شده و آماده است تا با طعمه خود به درون امواج بجهد – در این لحظه اگنس یک بار دیگر به او نگاه میکند نه از ترس یا تردید، نه مغرور از سعادتش، نه مست از میل اعتماد مطلق به او، بلکه با فروتنی محض گلی که خود را آن میپندارد: با این نگاه تمام سرنوشتش را با اعتماد مطلق به او میسپارد. آنگاه معجزه روی میدهد: دریا دیگر نمیغرد، صدای وحشیاش خاموش میشود، طبیعت پُرشوری که نیروی مرد – ماهی بود ناگهان او را ترک میکند، آرامشی مطلق حاکم میشود؛ و اگنس هنوز با همان حالت به او نگاه میکند؛ آنگاه مرد-ماهی فرو میریزد؛ او نمیتواند در مقابل نیروی معصومیّت ایستادگی کند، عنصر ذاتیاَش به او خیانت میکند و نمیتواند اگنس را اغوا کند. او را برمیگرداند و برایش توضیح میدهد که فقط میخواسته است زیبایی دریا را وقتی که آرام است به او نشان دهد و اگنس سخن او را باور میکند. آنگاه مرد – ماهی تنها برمیگردد، دریا به خروش میافتد، امّا خروشانتر از آن، نومیدیی است که در قلب مرد- ماهی غوغا میکند. او میتواند اگنس و صدها همچون اگنس را اغوا کند، میتواند هر دختری را بفریبد ـ امّا اگنس پیروز شده و از دست او رفته است. اگنس نمیتواند جز به عنوان طعمه به او تعلّق داشته باشد زیرا چیزی جز یک مرد – ماهی نیست. در اینجا به خودم اجازه دادهام که تغییر کوچکی در مرد- ماهی بدهم. درواقع، اگنس را هم کمی تغییر دادهام زیرا در این افسانه اگنس هم یکسره بیتقصیر نیست، زیرا تصوّر اغوایی که در آن، دختر به هیچ وجه، مطلقاً به هیچ وجه مقصر نباشد پوچ، چاپلوسانه و اهانتی به جنس مونث محسوب میشود. در این افسانه اگنس زنی است که تشنهی چیزهای جالب است و هر زنی مثل او همیشه میتواند مطمئن باشد که مرد-ماهی خیلی دور نیست؛ زیرا اغواگران با چشمان نیمبسته آنها را پیدا میکنند و مثل کوسه به طعمهی خود هجوم میبرند. از اینزو این گمان که به اصطلاح فرهنگ از دختر در مقابل اغوا نگاهبانی میکند یاوهای بزرگ است. نه، زندگی عادلتر و منصفتر است: فقط یک نگاهبان وجود دارد و آن معصومیّت است.»
<>
پی.نوشت ۱)؛ درونِ خودم یک «اگنس» را میشناسم که دارد به شدّت در من میزید با عطش زیاد برای کشف چیزهای جالب! (حتّا هیجاناتِ کاذب) و چه بسیار مرد-ماهی در بحرِ عظیم دنیای او و آن نگاهبانِ یگانهی همیشه مراقب … میتوانم مطمئن باشم هنوز …
پی.نوشت ۲)؛ میبینی، همیشه هم قرار نیست پای «گرگ» باز شود به گلّه و گاهی، پیش میآید که در قالب افسانه و در لباس مرد-ماهی حمله میکنند به آدم! خودم را میگویم … امّا مهم این است که آدم! (خودم را میگویم هنوز) اطمینان داشته باشد به خودش و آن ذاتِ معصومِ … همیشه مراقبِ بزرگتری وجود دارد جدای معصومیّت حتّا …
پی.نوشت ۳)؛ من این بازی گرگم و گلّه میبرم را دوست ندارم حتّا اگر فقط حرف و شوخی باشد. گیرم، جدّی حتّا. دوست دارم اگر باختن هم در کار است، بازندهی یک بازیِ بزرگ باشم که بعد، با افتخار تعریف کنم برای بچّهام که از لجِ شما هم شده موفرفری و سیاه سوخته دنیا میآید!!!
<>
* ترس و لرز، نوشتهی سورن کیرکگور، ترجمهی عبدالکریم رشیدیان، نشر نی، چاپ چهارم، ۱۳۸۴، ص ۱۲۴ و ۱۲۵و ۱۲۶
مهدی علاقبند در 08/11/26 گفت:
چه کتاب زیبایی .. من هم این کتاب رو دست گرفتم.. فقط م یتونم بگم چه زیباست .. فقط همین…. مخصوصا ترس و لرزش ابراهیم و ایمان ابراهیمی
لاله در 08/11/27 گفت:
این کتاب خاطرات قدیمی قشنگی رو برام تداعی می کنه … و به جای اینکه مطالب کتاب رو به یاد بیارم می رم لابلای سال ها و گم می شم بین خاطره ها … خاطره هایی از یک زمستون گرم …
سارا در 08/11/28 گفت:
من هنوز منتظرم ادامه اش رو بنویسی.
روزها و سوزها در 08/11/28 گفت:
من این کتاب رو نخوندم. باید جالب باشه. ممنون.
من شما رو لینک کردم .
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را،روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری
با نگاهی سرشکسته ، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده ، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم :
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
…
قیصر امین پور
به روزم و در انتظار آمدنتان به روزها و سوزهایم [گل]
#
کتاب رو بخون. جالبه. ممنونم
فرهنگي در 08/11/29 گفت:
به جای خوبی از این کتاب اشاره کرده ای.در کتاب ترسای شهریار که ده سال پیش چاپ شد قسمتی از این کتاب را که مسحورم کرده بود نوشتم و همیشه این قسمت را دوست داشتم جایی بنویسم.از این منظر که شاید آن دختر دوست داشت فریب می خورد و مرد ماهی این امکان را از او گرفت. باید بار دیگر رفتار هر دو را رمزگشایی بکنیم.
#
«ترسای شهریار» را که نخواندهام من. گویا قرار بود تجدید چاپ بشود. نه؟
لاله در 08/11/29 گفت:
من معصومیت آگاهانه پس از گناه رو به معصومیت خام از سر نادانی ترجیح می دم … نمی دونم چرا اومدم که اینو بنویسم!
#
🙂 کار خوبی کردی لاله جان. به نظر من هم معصومیت آگاهانه پس از گناه ارجحتر است از معصومیت خام از سر نادانی
راد در 08/11/30 گفت:
بارها دیدم اما نمی دانم چرا نمی شود بخوانمش. حتی شروعش هم نکرده ام. این بار شاید خواندم.
ممنون
شاد باشی
#
ایشالله دیگه شروع میکنی خوندن این کتاب رو. بدت نمیآد قطعن.