روز «عید قربان» در هفتهی من گم شد. (حوصله ندارم بنویسم یعنی چی) حالا نه برای اینکه قرار بود کار خاصی انجام بدهم یا هر چی … نه، برای این نمیگویم. برای من، چنین روزهایی بیشتر از این بابت خوشایند است که مشروعیّت میدهد به شادی و خُب، من شادی را دوست دارم و البته، مثلن یاد گوسفند هم میافتم + کتاب «ترس و لرز» و نه ابراهیم و اسماعیلاَش (عینهو دوستان؛ ایشون و اوشون) بلکه همان افسانهی «اگنس و مرد – ماهی» مرور میشود در ذهناَم.
الان دلام میخواهد یک بخش از این کتاب دربارهی آن افسانه (صفحهی ۱۲۹) را بگذارم اینجا (که میدانم بدون پیش و پسِاَش مفهوم نیست زیاد ولی، … چی کار کنم خُب؟ شما هم بروید کتاب را بخوانید. من که نمیتوانم همهاَش را تایپ کنم.) + یک تک جمله که میگوید:
«تنها کسی فریب میخورد که خودش را فریب دهد.»
<>
مرد – ماهی «میداند که اگنس او را دوست دارد. اگر میتوانست او را از این عشق برهاند آنگاه اگنس به گونهای نجات یافته بود. امّا چگونه؟ مرد-ماهی اینقدر هوشیار هست که بداند اعترافی صریح اسباب نفرت اگنس خواهد شد. بنابراین، شاید بکوشد همهی هیجانات تیره را در دختر جوان بیدار کند، او را استهزا و تمسخر کند و عشقاَش را به سُخره بگیرد و اگر بتواند غرورش را تحریک کند. او خود را از هیچ عذابی معاف نخواهد داشت زیرا تناقض عمیق عنصر شیطانی در همین است و به نوعی در فرد شیطانی خیرهای بینهایت بیشتر از آدم معمولی وجود دارد. هر چه اگنس خودخواهتر بشد آسانتر فریب میخورد (فقط ناپختگان کمتجربه میپندارند که فریبدادن معصومیّت آسان است؛ زندگی بسیار عمیق است و آدم ناقلا در فریب نظایر خویش دردسر کمتری دارد) امّا رنجهای مرد-ماهی وحشتناکتر خواهند شد. هرچه ماهرانهتر در اغوا بکوشد اگنس در پنهان داشتن عذابهایش از او کمتر شرم خواهد داشت؛ اگنس از هر وسیلهای استفاده خواهد کرد، که نتیجهی آنها نه متزلزل کردن مرد- ماهی بلکه عذاب دادن او خواهد بود … ووو …»
<>
پی.نوشت ۱)؛ چرا من فکر میکنم آن گلستان شدن آتش بر ابراهیم معجزهی قشنگتری بود؟ چرا من فکر میکنم آن وقت که ابراهیم میزند به دلِ آتش، مَردتر و قهرمانتر بود؟ چرا من فکر میکنم اگر قرار است ابراهیم بشود نمونهی اعلای ایمان، مصداقاَش باید آن گذر از آتش باشد و نه ذبحِ اسماعیل؟
پی.نوشت ۲)؛ من مُردهی درسِ دینی آن سالهای دبستان هستم که اگر در جواب سؤال نمینوشتیم آتش «به اذن»ِ خدا بر ابراهیم گلستان شد. یا آن پرندههای مُرده «به اذن»ِ خدا جان گرفتند. یا آن عصا «به اذنِ» خدا اژدها شد و اینها… به خاطر ننوشتنِ همان «اذن» نمره نمیداد معلّممان و من خیلی نمرهی اینطوری کم آوردم واسهی نادیده گرفتنِ «اذن»ِ خدا!!!
پی.نوشت ۳)؛ خوبی خدا. چی کار کنم باهات خُب؟ گیرم لبخند نزنی. دست تکان ندی. تو هم اینطوری تا کن با ما. من کرگدناَم . هیچیام نمیشه. تو هم خیالت نباشه. اوکی؟
لاله در 08/12/10 گفت:
پی نوشت یک دربست قبول … دومی هم بهتره بهش بگم درد مشترک من و تو شاید خیلی های دیگه که در مورد من املاء و استدراج رو هم می شه بهش اضافه کرد … سومی رو نمی دونم چی بگم … انگار هر چی پوست آدم کلفت تر می شه کاردای سلاخی هم تیز تر … من که دیگه یه جای سالم روی روحم ندارم به همون خدا …
مجید اسطیری در 20/07/29 گفت:
سلام
من هم وقتی داشتم کتاب را میخواندم به همین نکته پی نوشت یک شما فکر کردم.
حالا چون دارم اخلاق ارسطو را میخوانم با خودم مسئله را این طور حل کردم:
ارسطو میگوید اخلاق در نسبت با لذت و درد تعریف میشود.
به نظر من کشتن فرزند امتحانی است در نسبت با لذت
و پرتاب شدن به آتش امتحانی است در نسبت با درد
بنابراین نتیجه میگیرم که در نگاه کیرکگور گذشتن از لذت دشوارتر از دوری از درد است.
راستش خودم هم با این نظر موافقم. ولی فکر میکنم اکثر مردم برعکس فکر میکنند.
البته یک چیز دیگر هم به ذهنم میرسد. درست است که پرتاب شدن به دل آتش هم خیلی امتحان سختی است اما چیزی که باعث میشود ابراهیم از اخلاق فراتر برود این است که از جانب خدا یک دستور غیراخلاقی برایش می آید.
ممنون از مطلب خوبتان