چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

یا؛ وای اگر فصل پروانه شدن نرسد

 خدا خانه دارد

است نامهاتان

خدا خانه دارد

 

فاطمه شهیدی

 

دفتر نشر معارف، قم، چاپ اول ۱۳۸۳، ۱۱۲ صفحه

 

کلی نثر ادبی خوشگل بود دربارۀ مناسبت های مذهبی؛ عاشورا، وفات پیامبر، تولد حضرت زینب، شهادت حضرت زهرا، میلاد مسیح، حج، عید غدیر و …

هی تشکر از بانو جانِ من بابت هدیۀ این کتابِ قشنگِ لطیفِ مهربان!

*

قفسم را می گذاری در بهشت

اول رمضان: آغاز مهمانی خدا

قفسم را می گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگها، تا سایه های بی نقص درختان انبوه دیوانه ام کند؛ تا دست از لای میله ها بیرون کنم؛ تا دستم لای میله ها زخم شود و زخم، دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و خود را در گیر نمی کنم؛ با هیچ چیز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه می کنم و دستم را زخمی هیچ آرزویی نمی کنم.

با من چه باید بکنی که به میله هایم، به فضای تنگم، به دیواره ها، آنچنان مأنوسم که اگر در بگشایی پر نخواهم زد؟ بال هایم چیده نیست. پایم به چیزی بسته نیست که نیازی به این همه نیست. در من خاطره درخت مرده است. آبی رنگ امسال نیست و واژه آسمان مرا یاد هیچ چیز نمی اندازد. من صحنه را سالهاست ترک کرده ام. ص ۶۲

*

مسیح من، مسیح تو

 

بیست و پنجم دسامبر: تولد حضرت عیسی (ع)

 

– “من هنوز هر کریسمس به حرف های تو فکر می کنم. به شب آن میهمانی زیر سایه بید حیاطتان! یادت هست؟ نشستیم کف حیاط. زانوهایمان در حلقه ی ذست ها. تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دور و برمان برقصند. گفتی:« بیا عشق هایمان را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم؛ بی این که فکر کنیم این را تو آورده ای یا من.» گفتم: « قبول!»

تو شروع کردی. با شوق، با اشک، با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت! آن « مهربان ناصری»، تمام روح هیجده سالگی ات را تسخیر کرده بود. همچنان که «او»، مرا! من خیره در سایه ی وهم انگیز رقص شاخه ها، تمام سهم تو را از عشق خوردم. بی آن که سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم. بی آن که حرفی از او بزنم. گفتی:«پس، بگو!» نتوانستم و نگفتم. تو قهر کردی. سفره را بستی. گرسنه رفتی. من همان جا نشستم. گریستم؛ تا صبح!

 

لیلت! من سال ها است به نیمه ناتمام آن میهمانی فکر می کنم. من سال ها است که دلم می خواهد آن حرف ها را تمام کنم؛ ولی باز می ترسم. درست همان طور که آن شب ترسیدم. اعتراف می کنم که ترسیده بودم.

عزیز، مسیح تو در دسترس بود؛ باور کردنی؛ نزدیک. می شد به او دست کشید، لمسش کرد؛ ولی مسیح من نبود! کسی اگر خار در چشم هایش باشد و استخوان در گلویش، لمس کردنش آسان نیست؛ هست؟

مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی شد باورش کرد. چیزی اگر می گفتم تو فکر می کردی تخیل شاعرانه است و او خیال نبود. به نشانی های پایان نامه نگاه کن! به کتاب هایی که اسم بردم و باور کن او شاعرانه تر از تخیل من است. ص ۹۶ و ۹۷

 

– “ من آن شب از این که چشم های تو انکارم کنند ترسیدم. دیدن انکار در چشم های دوست زخم بدی است؛ نیست؟ مسیح من، سخت گیرتر از آن بود که تو حتی باورش کنی. گیرم که تو از لرزش صادقانه ی صدای من او را باور می کردی، بعد می شد آیا هیچ جور جوابت را داد؟

تو اگر نه با لب، با چشم حتماً می پرسیدی چطور می شود عاشق تیغی بود که بری بریدن دستت بالا رفته است؟ و من چه بی جواب بودم آن شب و چه عاشق! ص ۹۸

 

– ” روبه روی کتاب خطبه های او، ناگهان بزرگ می شوم. او ناگهان تمام شادی های حقیر کودکانه را می گیرد. همه ی سختی های شگرف، رنج های ژرف و اندوه های سترگ را در کوله ام می ریزد. من باید از غم خلخالی که در دوردست ها از پای زنی کشیده اند، بمیرم. چون مرا بزرگ می خواهد.

به جای شادی های کودکانه باید لذت بهجت های عمیق را بچشم. باید دیوانه ی امر عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند.   ص ۹۹

 

*

تمام دلخوشی من!

بیست و پنجم شوال: شهادت امام صادق (ع)

دوستان خدا تمام دلخوشی من، به نامهای شماست. نه از رفتارتان چیزی در من هست،نه از باورتان. از آن یقینی که شمارا استوانه های زمین می کند در من اثری نیست. تمام رابطه ی من با شما به اسمهایتان بند است. به نخ نازک کلمه.

من فقط همین را در خودم سراغ دارم که وقتی اسمهاتان می آید جوریم می شود. یک جوری که مثل اول عشق است. مثل وقتی است که از کسی یک خاطره ی خیلی خوب دارید و البته من با همین نخ دلخوشم.

وقتی فکرش را می کنم که می شد اسمهاتان را ندانم ، می شد هیچ طوریم نشود.از تکرار واژه ی «حسین-علیه السلام» می شد دلم نخواهد بزند به سروسینه .وقتی این فکرهارا می کنم می گویم:عجب نخی!

البته این وضعی که من هستم حسودی و ترس دارد. حسودی به آنها که شما برایشان فقط یک واژه نیستید. وقتی بودن و نبودن اسمهاتان اینقدر فرق می کند پس بود و نبود نورتان و خودتان درون کسی؟ وای چه اتفاقی می شود؟

ترس هم که معلوم است دارد. وقتی تمام زندگی معنوی آدم به رشته ی به این نازکی بند باشد. یک روز، فقط یک روز، این ریسمان نازک عشق را موریانه ای بپوشاند، ما به کجا پرتاب خواهیم شد؟

به ابدیت لایزال نیستی؟به ناکجای بی وجود؟خلأ مطلق؟

حال من مثل غاری ست که قبلاً دهانه ای به روشنایی داشته، دهانه ای که از آن نور و گرما می ریخته تو و لجن دیواره ها و کپک زمین را می خشکانده است.

ولی حالا سنگهای خودساخته ام تمام مسیر نور را بسته اند. شده ام غار بی منفذ که اسمش غار نیست، شکافی توی زمین است. هیچ کس هم نمی فهمد که روزی غار بوده، چون حالا مدفون زیر سنگهاست.

تنها فرقی که من باخاک و سنگ اطرافم مانده، این است که پیش از بسته شدن دهانه ی روشناییم، کسی نامهای شما را انگار در من فریاد کرده است. فریاد کرده محمد(ص)، فاطمه(س)، صادق(ع)، رضا(ع)… الان من مسدود شده ام ولی نه که غار بوده ام هنوز این نامها در من تکرار می شود. پژواک اسمها لای دیواره ها و سنگهام مانده. تنها بارقه ی امیدی که حالا هست همین است که رهگذری از این جا بگذرد و پژواک این نامها را از زیر صخره ها بشنود، سنگها را بزند کنار و باز مرا به روشنایی برساند.

تمام دلخوشی من به پژواک نامهای شماست. چه شیرین است نامهاتان. ص ۶۷

 

عکس

۳ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. خیاط در 08/08/05 گفت:

    ممنون رویای عزیزیک دنیا به خاطر نوشتن این ها ممنون کتاب وولف رو خریدی؟؟

  2. خاطره در 08/08/05 گفت:

    باید این کتاب رو خوند… ممنون بابت معرفیت…

  3. خاطره در 08/08/05 گفت:

    راستی وبلاگ قشنگیه… ( خب آره خیلی مله تکراری و بدی شده!! اما وقتی حس آدم اینو میگه…چی میشه جاش گفت؟)

دیدگاه خود را ارسال کنید