بیلی مردد و دودل پرسید: «دراینصورت، تصوّر میکنم فکر جلوگیری از جنگ در کرهی زمین هم، فکر ابلهانهای باشد.»
«البته.»
«امّا سیّارهی شما، بهراستی سیّارهی آرامی است.»
«امروز اینطور است. روزهای دیگر، ما هم درگیر چنان جنگهای هولناکی میشویم که از جنگهایی که دیدهای و یا خواندهای، دستکمی ندارد. کاری هم از دستمان برنمیآید، بنابراین به آنها نگاه نمیکنیم. جنگ را نادیده میگیریم. ساعتهای بیپایان را صرف تماشای لحظههای دلپذیر میکنیم – مثل همین امروز در باغوحش. بهنظر شما، این لحظه، لحظهی زیبایی نیست؟»
«بله.»
«از چه زمینیها، درصورت تلاش کافی، ممکن است بیاموزند این است که: لحظههای زشت را نادیده بگیرند و همهی ذهن خود را روی لحظههای زیبا متمرکز کنند.»
بیلی پیلگریم گفت: «آها.»*
اجازه بدهید بهتان معرّفی کنم این آقای «بیلی پیلگریم» را که شخصیّت اصلی رُمانِ سلاخخانهی شمارهی پنج (Slaughterhouse Five) است. لابُد تعریفِ این رُمانِ آقای مرد بیوطن را بسیار شنیده و خواندهاید. بزنم به تخته، کتاب به چاپ پنجم* هم رسیده است. هزار ماشالا به کورت ونهگات (Kurt Vonnegut) و نورباران به قبرش الهی که صدقهسرِ زندگی و طنز و ادبیاتی که دارد باقیات صالحات به جا گذاشت از خودش و الیه راجعون شد و حالا نشسته است سر بومِ آن دنیا، ما خوانندههای کتابهایش را که میبیند، اینطوری لبخند رضایت نقش میشود بر چهرهمان پس از خواندنِ داستانهایش، گل از گلاَش میشکفد و به یکی فرشته سپرده که هی بهش بگوید: بابا تو دیگه کی هستی! والله به خدا.
حالا من از کتاب تعریف میکنم، شما هم نشوید این دختره، همکارم، به جای خواندن کتاب، از من بخواهید خلاصهاش را برایتان تعریف کنم یا بگویم چی بود و چی شد. به قولی «برای گفتن رُمان «سلاخخانهی شماره پنج»، باید همهی آن را گفت و این امر امکانپذیر نیست. چرا که اصولن چیزی را نمیگوید و این نگفتن چیزی، آن را هم تبدیل به یک بازی میکند.»
امّا همین را بگویم که ماجرای اصلی رُمان دربارهی شهری است به نام درسدن (Dresden) که در اینجا واقع شده و نویسنده در کتاب خود دربارهی خاطراتاش از زمان اسارت و حضور در درسدن به وقت بمباران آن توسط آمریکاییها در جنگ جهانی دوّم میگوید امّا با درهمآمیزی واقعیّت و خیال. یعنی، یکجوری وحشت و کراهتِ جنگ را با لذّت و صمیمیّت تخیّل پیوند میزند که مخاطب مجذوب میشود و در حالتی از خلسه، گرفتار روایتِ آشفتهی نویسنده از زندگی «بیلی پیلگریم»اَش. دستکم برای من اینطوری بود، صبح کتاب را دست گرفتم، یکی، دو ساعت بعدتر دیدم که رسیدهام به بخش هفتم کتاب و فارغ از بُعد زمان بس که غرقِ متن شده بودم. اینجا بخشهایی از کتاب هست، بخوانید بلکه شما هم دوست داشته باشید. پیشنهاد میکنم این و این یادداشت هم بخوانید دربارهی کتاب + گفتوگو با مترجم آن را در اینجا.
* ص ۱۴۹ / کتابی که من خواندم، چاپ پنجم است. در سایت ناشر، اطلاعات نسخهی چاپ سوّم آن درج شده، اینجا را میگویم که مخصوص کتابهای پُرفروش است. آدینهبوک هم مشخص نکرده که کتابِ چاپِ چندم را عرضه میکند امّا وقتی قیمت آن را نوشته ۴۵۰۰ تومان. یعنی این نسخه بعد از کتابی که من دارم چاپ شده است. من، سلاخخانهی شمارهی پنج را ۳۵۰۰ تومان خریدهام.
کلبه دنج در 09/07/15 گفت:
ای بابا
ما همینجوریش هم چهارصد و نود و هفت تا کتاب نخوانده داریم که خوراک سی سال آینده مان است. نظم و ترتیب خاصی هم ندارد خواندنشان و دست بر قضا هرکدام را تمام می کنم، عزا می گیرم که از بین ده بیست کتاب ِ تاپ اِرجنت کدام را انتخاب کنم و بخوانم!
حالا شما هم در این هیری ویری می آیید اینطوری از سلاخ خانه شماره چند تعریف می کنید و نویسنده مرحومش را می ستایید.
فکر کنم از این به بعد catagory “درباره کتاب”تان را باید فیلتر کنم!
چهار ستاره مانده به صبح در 09/07/17 گفت:
ای بابا
آقای کلبهی دنج، ما خودمان به قدر نیم قرن آینده کتاب نخوانده یا نیمه تمام داریم که دیگر ترتیب هم سرمان نمیشود برای خواندن بس که عذاب وجدان دارم.
اما این کتاب عالی بود. آنقدر هم سریع خوانده شد که نگو. فکر کنم باید بگذاریدش جزء اولویتها.
اگر هم دربارهی کتابها را فیلتر کنین من میآم اسید میپاشم روی کلبهتون. گفته باشم.
کلبه دنج در 09/07/16 گفت:
یادم می آید اینجا یک نظری نوشته بودم
کلبه دنج در 09/07/16 گفت:
آهان!
D:
صفحه تان را آف لاین آوردم، معلوم نبود!
حالا درست شد