از کدام رو بود که من هیچگاه جامی را دوست نداشتم تا خیال کنم بد نیست در کتابخانهام یک نسخهی ولو گزیده هم باشد از هفت اورنگاَش یا دستکم مثنوی سلامان و ابسالاَش؟ فکر کردم سامرست مؤام ادبدانِ قابلی است. خیر ِ سرم رفتهام غرور و تعصب را خریدهام با موبیدیک و نمیدانم چه و چه. اصلاً این خانوم ِ مادامِ بوواریشون مثلاً! به نظر من، باید برود پای قصهی جامی لُنگ بیاندازد! اگر قرار است الگویی از وسوسهی زنانه در دست باشد، من ابسال را ترجیح میدهم! تازه، آقای جامی مراعاتِ احوالِ بیحوصلهی ما را نیز کرده و توضیح و توصیفِ اضافه ردیف نکرده است در شعرش. بعد، در مجموع، خیالانگیزی و طربانگیزی شعر بیشتر است و آدم را هوایی میکند که بزند به بیابانِ جنون و عاشق برود … من از این وقتهای بیقراریِ پس از شعر خیلی خوشاَم میآید. دل توی دل آدم نیست و هی چیزی یا کسی خودش را میکوبد به در و دیوار ِ این لعنتی و بعد، تپش قلب و ضربان است که میریزد به دستهایت و هوسِ رفتن ِ راهی گیرم، بیراه میافتد به خاطرت … ووو …
چون سلامان با همه حلم و وقار
کرد در وی عشوهی ابسال کار،
در دل از مژگان او، خارش خلید
وز کمند زلف او، مارش گزید
ز ابروانش طاقت او گشت طاق
وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاق
نرگس جادوی او خوابش ببرد
حلقهی گیسوی او تابش ببرد
اشک او از عارضش گلرنگ شد
عیشش از یاد دهانش تنگ شد
دید بر رخسار او خال سیاه
گشت از آن خال سیه حالش تباه
دید جعد بیقرارش بر عذار
ز آرزوی وصل او، شد بیقرار
شوقش از پرده برون آورد، لیک
در درون اندیشهای میکرد نیک
که مبادا گر چشم طعم وصال
طعم آن بر جان من گردد وبال
آن نماند با من و، عمر دراز
مانم از جاه و جلال خویش باز
دولتی کن مرد را جاوید نیست
بخردان را قبلهی امید نیست
مرتبط؛ این + این + این + این. داستان سلامان و ابسال را هم میتوانید در اینجا و اینجا بخوانید.
پی.نوشت)؛ شعر دربارهی وقتی است که ابسال موفق میشود به دل سلامان راه یابد.
سعید در 08/08/19 گفت:
سلام
وبلاگ بسیار خوبی دارید و مطلب بالا هم بسیار زیبا بود
ممنون
سلام. ما هم خواهش از لطفتون. قابل شما رو نداشت