هدف من همین بود البته! منتها در ۱۶ سالگی ام!! نه الان که ۲۶ ساله ام!!!
در آن شانزده سالگی، مثل همین فعلن، دلمان می خواست مستقل باشیم و دستمان برود توی جیب خودمان و پُر از پول بیرون بیاید! از این رو، قید دوست داشتنی هایم را زده، با بیزاری محض نسبت به اعداد و ارقام، خفّت تحصیل در هنرستان را به جان خریده، حسابداری و بازرگانی خواندم و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که با همۀ آن زار زدن هایم پای جدول های سود و زیان و حساب های دفتر معین و ترازهای معمولن ناتراز، شاگرد اول هم می شدم مُدام و … برنامه ریزی کرده بودیم آن دیپلم لعنتی را بگیریم و برویم پی کار و همین شد تا همان کمی مانده به استخدام ما در بانکِ فلان! که یکهو مهر دانشگاه به دلمان افتاد و با چشمی گریان، آخرین روز اشتغال در ۱۷ سالگی مان را به اولین روز تحصیل در مدرسۀ پیش دانشگاهی پیوند زدیم و باری دیگر در کسوت دانش آموز رشتۀ علوم انسانی آن یک سال کذایی را نیز به کنکور سراسری ختم کردیم و دانشگاه ما را پذیرفت با آغوش گشاده اش و … حالا، رزومه فرستاده بودیم پی کار، تلفن زده اند آن مدرک مددکاری اجتماعی را اگر بی خیال بشوید، با دیپلم حسابداری می توانید مشغول به کار شوید در اینجا!!! ما کلی دلمان کباب شد برای خودمان و مهجوریّت رشتۀ مورد علاقۀ انگار بی مصرفمان در این مملکت که ادّعا هم دارند آقایان که آن آمریکایی های فلان شده از روی دست مفاهیم اسلامی بوده که مددکاری را در بلاد خودشان توسعه داده اند و …
هومن - گندم در 08/08/05 گفت:
یک سیب وقتی بالا پرت میشه هزار چرخ میخوره زمین بیاد
پ.ن
عجب جمله حکیمانه ای گفتم
چهار ستاره مانده به صبح؛
:: ما کم اعتراف کرده ایم به آن زیادی حکمت در شما؟ هان؟
آوامین در 08/08/05 گفت:
نازی…می فهمم !!!داستان آشناییه که اینجا در این سرزمین زیاد دیده میشه !!!از عجایب ایرانه دیگه !!!
چهار ستاره مانده به صبح؛
:: ای خانوم … ای داد و بیداد … اااای
عادله در 08/08/05 گفت:
بازم خوبه استخدام شدی
چهار ستاره مانده به صبح؛
:: ما که هنوز رضایت ندادیم
علی در 08/08/05 گفت:
سلام … کجایین شما؟
چهار ستاره مانده به صبح؛
:: جای بدی نیستیم به خدا بعدم، علیک سلام. شما نرسیدین هنوز؟
خاطره در 08/08/05 گفت:
اول اینکه دلم به شدت تنگ شده بود برات… هوار تا…
چهار ستاره مانده به صبح؛
:: اول اینکه، دل به دل راه داره خانومم. ضمن اینکه به شدت نگران شما و اون وروجک نزنین هم هستیم ما.
خاطره در 08/08/05 گفت:
دوم اینکه همه پست ها تو خوندم…برای هرکدوم حرفی داشتم… اما مگه این وروجک میذاره…
ناهارش رو دادم..شاید بخوابه… اگه خوابم نبرد!! دوباره میام!!
چهار ستاره مانده به صبح؛
:: ما به شدت مخلص اون نازنین دخمل هستیم.
خاطره در 08/08/05 گفت:
دیپلم حسابداری…
مدد کاری اجتماعی..
تو هم که مثل بانو خیاط باشی مون … پری از تناقض!!
چهار ستاره مانده به صبح؛
:: ای خواهر دست رو دل ما نذار که … اضافه کن به اینا کار ویراستاری و قصد ادامه تحصیل در یه رشته بی ربط دیگه و … اوووووووه!