ساده ز آشوب گردشهای دهر
کرد از صحرا و دشت آهنگ شهر
دید شهری پُر فغان و پُر خروش
آمده ز انبوهی مردم به جوش
بیقراران جهان در هر مقر
در تگوپو بر خلاف یکدگر
آن یکی را از برون عزم درون
و آن دگر را از درون میل برون
آن یکی را از یمین رو در شمال
و آن دگر سوی یمین جنبش سگال
ساده مسکین چو دید این کار و بار
از میانه کرد جا در یک کنار
گفت اگر جا در صف مردم کنم
جای آن دارد که خود را گم کنم
یک نشانه بهر خود ناکرده ساز
خویشتن را چون توانم یافت باز
اتفاقاً یک کدو بودش به دست
آن کدو بهر نشان بر پای بست
تا چو خود را گم کند در شهر و کو
باز یابد چون ببیند آن کدو
زیرکی آن راز او دانست زود
در پیش افتاد تا جایی غنود
آن کدو را حالی از او باز کرد
بر تن خود بست خواب آغاز کرد
ساده چون بیدار شد دید آن کدو
بسته بر پای کسی پهلوی او
بانگ بر وی زد که خیز ای سستکیش
کز تو حیران ماندهام در کار خویش
این منم یا تو نمیدانم درست
گر منم چون این کدو بر پای توست
ور تویی این من کجایم کیستم
در شماری مینیارم چیستم
پی.نوشت)؛ تیتر دربارهی حال من است و دردم، اگر یکی بودی که … ولی یکیاش میشود هماین کدو! شعر یادم نی از کی؟ هماین قدر به یادم مانده که در دوبارهخوانیِ سلامان و ابسال از روی کتاب (به علاوهی شرح و تفسیرش) موردتوجه قرار گرفت و بهمحض کسب اطلاعات، تصحیح لازم در اینجا صورت خواهد گرفت.
فهيمه در 09/09/27 گفت:
من عاشق اون یه جفت کفش بودم:-(
Neli در 09/09/28 گفت:
خنکای ختم خاطره را رفتیم و دیدیم
نمی توانم نگویم که نوشتههای شما و خیاط باشی کم عامل انگیزشی بود برای رخوت پاییزی این روزهای ما که از این همه قیل و قال،بکّنیم و برویم ۸۰ دقیقهای را بباریم و فارغ شویم.
ایام به کام
بهزاد در 09/09/29 گفت:
حیف چارقای ستاره ایت که شادی و حس رفتنو با هم به آدم می داد … یه لحظه فکر کردم مثل خودت باریدن و سایتت پر از ستاره شده …