چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

انگار در ابتدا قرار بود ستاره ها (فریدون جیرانی) یک فیلم سه اپیزودی باشد که دست آخر به سه فیلم مجزا تبدیل شده است. جلد اول؛ ستاره می شود. جلد دوم؛ ستاره است. جلد سوم؛ ستاره بود.

قسمت ما به جلد دوم این فیلم بود؛ دربارۀ خانوم هنرپیشه ای که اتفاقن اسم فامیل او هم مشرقی است. (من نمی دانم این آقای جیرانی چه صنمی دارد با خانوم مشرقی که هی یاد می کند از او در تمام فیلمهایش) این خانوم قرار است نقش یک زن معتاد را بازی کند و با گریم می نشیند توی پارکی حوالی دروازه غار تا اینکه یک زن جوان جنوب شهری می آید به هوای دوا و این خانوم هنرپیشه خیال می کند اینها همش جزو فیلم است و با آن زن راهی خانه ای می شود که خفن است گویا. آن زن با جسد مردی که شوهرش است زندگی می کند و کم کم کاشف به عمل می آید که جنون زن از کجا آب می خورد و دیگر باید گفت همیشه پای یک خیانت در میان است!!! 

+ هنوز پارک وی رو ندیدم اما، به نظر من فقط قرمز معرکه بود. این فیلما خیلی کلیشه ای هستن. هم موضوع و هم پرداخت.

پ. ن )؛ متوجه نشده بودم این ستاره ها چشمک هم می زنند!!! چقدر کودکستان است اینجا به خدا. هی یاد دفترهایم می افتم موقع مدرسه. انگار نه انگار هفت، هشت سالی گذشته است. کی می خوای بزرگ شی دخترک؟ به خودم می گم. ولی من … عینهو کلاغ که از چیزای براق خوشش می آد! از چیزای رنگی خوشم می آد!

با این حس و حالِ خوبِ نامنتظر که گرفتار آن شده ام، لازم بود غرقِ دنیایی شوم که در آن انسانیتِ آدم مسخِ بی منطقی اش می شود انگار تا جایی که محق می داند خودش را برای جنایت …

وحشتناک بود؛ آن هم برای من که دلِ دیدنِ این هول و هراس ها را ندارم. شاید فقط جن گیر را، آن هم با چشمهای بسته! دیده ام در ژانر سینمای وحشت و امروز، افسانۀ شهری. Urban Legend.

داستان فیلم دربارۀ دختری است که پس از کشته شدن نامزدش در یک تصادف رانندگی به قصدِ انتقام از عاملان آن حادثه  (دو دختر) دست به کار می شود و شروع می کند به کشتن دیگران آنچنان که در افسانه های شهری ِ ذکر شده در ادبیات عامه آمده … ووو …

پ. ن )؛ خدا رو شکر پل (Jared Leto ) رو نکُشت این دخترۀ دیوونه! از قیافه اش خوشم می آد. زیاد.

 ۱

رویای خیس

دربارۀ این فیلم همین قدر می نویسم که فقط ۳ نام زیبا را یدک می کشید؛ رویای خیس (نام فیلم)، پوران درخشنده (کارگردان) و فرامرز قریبیان (بازیگر) و دیگر هیچ! یک مزخرف به تمام معنا!

 ۲

click

برادر کوچکترم آمد و گفت: ” این همون فیلمی یه که همشهری جوان درباره اش نوشته بود؛ که خنده داره! ” من از خندیدن، بلند خندیدن خیلی خوشم می آید. طبیعی است که وسوسه بشوم برای دیدنش حتا اگر دل خوشی نداشته باشم از آن آقا که بازیگر پنجاه قرار اول هم بود. هی خواستم به روی خودم نیاورم. ناسلامتی این همشهری جوانی ها چیزی سرشان می شود. همینطوری رو هوا که حرف نزده اند. هی به خودم می گفتم: صبر کن .. صبر کن .. الان می خندی .. یه کمی دیگه … که دیدم دارم از کوره در می روم و همان روحیۀ شادابِ معمول خودم را هم به باد می دهم با تماشای یک فیلم مزخرف دیگر!!! 

صبح، از سر مهمان نوازی، «شهر فرشتگان» را می بینم برای دومین بار. خنده دار است که در هر چه کتاب و فیلم و داستان و قصهء عاشقانه، اگر بخواهم همذات پنداری کنم من، خودم را در نقش مرد آن رابطه می بینم! الا پرندهء خارزار و جان شیفتهء رومن رولان که …

برای من یک بار این اتفاق افتاد، کسی نشانه شد به راه من تا درک زیبایی های زندگی به فهم کوچکم بریزد و بعد، عینهو «مگی» که «سِت» را تنها می گذارد، او هم رفت … در ظاهر البته! به قول شازده کوچولو «آنچه اصل است، از دیده پنهان است!»

من هم اگر از همان ابتدای ماجرا می دانستم که قرار به رفتن است و نه ماندن! باز هم انتخابم همین بود که بود. به قول «سِت»؛ من ترجیح می دادم یک لحظه در کنارش باشم .. یک لحظه ببینمش .. یک بار صداش رو بشنوم تا ابدیت را بدون اون داشته باشم .. یک بار …

و بعد …  

«گریه کردی؟

– آره.

آدما چرا گریه می کنن؟

– منظورت چیه؟

از لحاظ جسمی چه اتفاقی می افته؟

– خب، مجاری اشک برای محافظت از چشم ایجاد رطوبت می کنن و هنگام بروز هیجانات عاطفی تحریک می شن و قطرات اشک ظاهر می شن.

چرا؟ چرا تحریک می شن؟

– من نمی دونم.

خب شاید … شاید هیجانات عاطفی اینقدر شدید می شه که بدنت نمی تونه تحمل کنه، افکارت، و احساساتت اینقدر قوی می شه که بدنت اشک می ریزه» * 

 

زیر صدای این یادداشت شعر سیمین بهبهانی با آواز همایون شجریان است که می خواند؛ دلم گرفته، اى دوست! هواى گریه با من‏ گر از قفس گریزم کجا روم، کجا، من؟ کجا روم؟ که راهى به گلشنى ندانم‏ که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من‏ نه بسته‏ام به کس دل نه بسته دل به من کس‏ چو تخته پاره بر موج رها، رها، رها، من‏ زمن هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک‏ به من هر آن که نزدیک ازو جدا، جدا، من! نه چشم دل به سویى نه باده در سبویى‏ که تر کنم گلویى به یاد آشنا، من‏ زبودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟ که گویدم به پاسخ که زنده‏ام چرا من؟ ستاره‏ها نهفتم در آسمان ابرى ـ  دلم گرفته، اى دوست! هواى گریه با من…

پارسال از جشنوارهء پلیس جایزهء بهترین فیلمنامه را گرفته است. یعنی یک فیلم پلیسی به شدت ایرانی است با کارآگاهی که حمید فرخ نژاد بازی می کند نقش آن را. داستان فیلم کلی خباثت و جنایت است + تتمه ای از عشق مثلن. پایان فیلم هم می لنگدد البته. قاتلش هم زن است؛ با بازی شقایق فراهانی! تماشایش لذتی نداشت؛ از سر بیکاری بود و کم حوصلگی!

۱

روسری آبی (رخشان بنی اعتماد)؛ سال ۷۳ تولید و اکران شده است. عاشقانۀ لطیفِ جسورِ تحسین برانگیزی است. با گذشت این همه سال، هنوز هم دوست داشتنی است روسری آبی و رسول و نوبر. ضمن اینکه، تماشای باران کوثری در آن سن و سال + فرهاد اصلانیِ جوانِ آن وقت ها(به خصوص که « راه بی پایان» هم پخش می شود این روزها) جالب بود برای من.

۲

با دیک و جین در بازی زندگی؛ به دلیل به کاربردن برخی الفاظ ناپسند، استفاده از مواد مخدر در برخی صحنه‌ها و به تصویر کشیدن برخی مسائل غیر اخلاقی، تماشای «با دیک و جین در بازی زندگی» در کشوری مانند آمریکا نیز برای کودکان کمتر از ۱۰ سال نامناسب تشخیص داده شده است؛ اما با لحاظ کردن سانسورهای احتمالی در تلویزیون ایران، این درجه‌بندی سنی غیر ضروری به نظر می رسد. داشتم با خودم فکر می کردم شاید به دلیل همین لحاظ کردن سانسورهای احتمالی بود که تماشای فیلم لذتی نداشت و دریغ از لبخند! چه برسد به خنده!!!

Fun with Dick and Jane  

۳

قلقلک (مسعود نوابی)؛ از کمدی های مسخرۀ ایرانی که هی زور می زنند با اغراق های بی مزه و ادا و اطوار و جوک و لطیفه و … به آدم تلقین کنند که باید الان به این وضعیت بخندد! متنفرم! دقیقن مثل احساسِ من نسبت به این فیلم!!!

۴

کارگران مشغول کارند (مانی حقیقی)؛ معرکه بود! بیهوده ترین کار نوشتن و گفتن دربارۀ فیلمی است که به شدّت دیدنی ست! تماشای فیلم به جمیع آدم های بی هدف، بی انگیزه، بی پشتکار و … ووو … توصیه می شود اکیداً!

…… آن اطراف سینمایی بود که فیلم مسیح علیه السلام (نادر طالب زاده) را اکران می کرد، بلیت خریدیم، مهمان من! توی سالن ۴ نفر بودیم!!! البته، سالن سینمای اینجا چهار برابر بزرگتر این سالن سینمای فسقلی در دهات ما بود و از این جهت من خوشحال بودم که بعد از دو، سه سال دارم در تهران فیلم می بینم و با مصادیق پیشرفت و تمدن آشتی می کنم. بانو همان یک ربع اول خوابش برد، می گفت فیلمبرداری اش افتضاح است!! توی سوراخ دماغ و تخم چشم آدم ها رو هم گرفته بود، انگار فیلمبردار را روی اسب نشانده بودند! مثل فیلمهای مستند روایت می کرد… فکر کن کتاب دینی را یکی بلند بلند بخواند و بچه ها جلوی کلاس بازی کنند… در این حد افتضاح!! البته، فیلم بیشتر از این حرفا افتضاح بود منتهاش بانو جان در خواب تشریف داشتند و من، با عذابی سخت، به زور مراقب بودم چشم بر هم نگذارم و هی امیدوار بودم داستان رفته رفته بهتر شود و فیلم به جاهای جذابش برسد که … که به هیچ جایی نرسید البته! و من هی خدا رو شکر کردم این آقای نادر طالب زاده رفت آمریکا درس سینما خواند و گرنه … خدا رحم کرد بهمان.

البته، من نفهمیدم آن دو آقایی که در سینما بودند چرا اینقدر ؟ تشریف داشتند. تک و تنها آمده بودند نشسته بودند پای فیلم مزخرفی که … البته، یکی از آن دو نفر هم در خواب بود. آن یکی هم به جای آنکه حواسش به پرده باشد، بیشتر به دیوار مجاورش توجه داشت و همین. می توانم بگویم دقیقن چهل و پنج دقیقه در چرت بودند بانو جان، من هم گفتم خوبیت ندارد پول را اینقدر حیف و میل کنیم. با همۀ بی علاقگی، به شدت متمرکز شده بودم بر فیلم مگر … اما، بالاخره کاسۀ صبرم لبریز شد و بانو را صدا زدم که برویم بیرون. منجمد و افسرده شده بودیم در آن سینمای خنک و تاریک و خلوت. (البته، من بانو را به اسمی صدا زدم که روی کارتش نوشته بود!) گفتم:می خوای بریم؟ گفتش:چی شد؟ جاهای جالبش گذشت؟؟عصاشو زد زمین؟؟ بذار اژدهاشو ببینیم حداقل!! گفتمش: عصا مال موسی بود و این فیلم مسیح است!! تا اینجای فیلم هم معجزه هاش رو نشان دادن. تموم شد دیگه! گوژپشت رو صاف کرد. کر رو شنوا کرد. مُرده رو هم زنده کرد و … خلاصه از سینما بیرون آمدیم. بانو راست می گوید کاش اون دو نفر رو هم بیدار می کردیم! اصلن حواسم نبود آن دَمِ رفتن ببینم در چه حالی هستند آن دو! ……

می خندند، می نوشند، می رقصند. با پیراهن های بلند سفید، ساری های یاسی و سبز رنگ. قلب های سادۀ مهربان. ازدواج های باشکوه و مهمان های زیاد و قصرهای مجلل و عظیم. بیشتر شبیه تخیل های بی عیب و اشکال است. دیوار ظلم کوتاه و قلمرو رنج محدود است. کافی است آدم یک دلِ مهربان داشته باشد تا همۀ زندگی به نفع او پیش برود! همین.

گاهی فیلم هندیِ خونِ آدم به شدت ته می کشد!

Chup Chup Ke

یه آقای بسکتبالیستِ گندۀ سیاه که از بچه‌ها متنفره، عاشقِ یه خانوم سیاه می‌شه که از شوهرش جدا شده و یه پسر و دختر تخس داره، بچه‌های اون زنِ سیاه کلی دردسر درست می‌کنن واسه اون مردِ سیاه و… فیلم کمدی است. از این فیلم‌های رو اعصاب که آدم باید به بدبختی و بدشانسی‌های یه بشر دیگه قاه قاه بخندد و لذت ببرد! خب، من نمی‌خندم و لذت نمی‌برم از تماشای چنین فیلم‌هایی!

?Are We There Yet

یه کلمه حرف، اندازۀ یه کتاب!*

چقدر من می‌فهمم شدتِ تنهایی این حاج یونس فتوحی رو … چقدر زیااااااد

* از دیالوگهای حاج یونس فتوحی