چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

گشت ارشاد (۱۳۹۰)

فروشِ گشت ارشاد در شبانه‌روز گذشته هجده‌میلیون تومان بود. البته، فقط در سی‌نما آزادی. درحال‌حاضر، آقای کارگردانِ فیلم کلّی کف کرده از این رقم و هی برای خودش اسپند دود می‌کند که توانسته رکوردِ فروش روزانه‌ی اخراجی‌ها و جدایی نادر از سیمین در این سی‌نما را بشکند.

البته، پانزده‌هزارتومان ما توی این آمار حساب نشده. چرا؟ برای این‌که، ما رفته بودیم سی‌نما ماندانا. آن‌ورِ تهران. چرا آن‌ور؟ به دلایل شخصی. با این‌که اخبار از هجوم ملّت برای تماشای این فیلم گفته‌اند به‌ استحضار می‌رساند سالن مملو از جمعیّت نبود. کلّی صندلی خالی بود. البته، جلوی گیشه یک نفر آقای جوان را دیدیم که می‌گفت چندتا سی‌نما رفته و دست‌ خالی برگشته و بعد، دیده گشت ارشاد در ماندانا نمایش داده می‌شود هنوز.

خلاصه، فیلم را دیده و پسندیدیم. طنز بود دیگر. یک طنزِ اجتماعی که مرا به خنده و گریه انداخت. هرچند نماها و اشاره‌ها و سکانس‌هایی بود که خیلی نمایشی و غیرواقعی بود، ولی از حق نگذرم بدتر از زندگی خصوصی نبود. خیلی بهتر بود. دست‌کم سه‌ هنرپیشه‌ی مردِ گشت ارشاد خیلی خوب بازی کردند. فرخ‌نژاد که کلن کارش درست است. به‌نظرم، پولاد هم نقشِ عطا را خیلی‌خیلی خوب بازی کرد. بهترترین بازی‌اش بود. قبل‌تر، ساعد سهیلی را در فیلمی، چیزی ندیده بودم، ولی انصافن او هم خیلی خوب بازی کرد بااین‌که نقشِ راحتی نداشت.

البته، ایده‌ی فیلم مرا به یاد اسب حیوانِ فلانی است می‌انداخت. آن‌جا هم عطاران در لباسِ برادرانِ نیروی انتظامی سوار بر موتور جیبِ مردم را خالی می‌کرد.  این‌جا، عبّاس و عطا و حسن در لباسِ برادرانِ ناهی از منکر و آمر به معروف (درست نوشتم؟) با وَن گشتِ ارشاد به همین امر مشغول بودند و از مردم باج می‌گرفتند به‌خاطر عدم‌حجاب و گپ‌وگفت در پارک و این‌ها.

دیگر؟ هولدرلین می‌گوید لابُد نقشِ هاشم‌پور هم کوتاه شده بود. هاشم‌پور؟ بعله. جمشید هاشم‌پور نقش یک آدمِ پول‌دارِ کثافتِ بی‌پدرومادر را بازی می‌کرد. یحتمل، آن‌چه ما از او و دختره‌ی توی فیلم دیدیم دچار ممیزی شده بود.

خُب، همین.

پیش نیامده بود یا نخواسته بودم یا به هر دلیل دیگر … تا دیروز در معیّتِ یک جمعِ چندنفره نرفته بودم سی‌نما. الان، معتقدم بد نیست گاهی این‌جوری باشم و هی پناه نبرم به انزوا. چرا؟ برای این‌که بهم خوش گذشت. لیموناد و هویج‌بستنی خوردم و تا می‌توانستم به یک فیلم خیلی جدّیِ تراژدیکِ مثلن مدافعِ آرمان‌های فلان خندیدم. امروز هم توی خبرهای این‌ور و آن‌ور خواندم که قرار است جل و پلاس فیلم را جمع کنند و حداکثر تا آخر همین هفته روی پرده خواهد بود. می‌پرسید کدام فیلم؟ زندگی خصوصی یا به‌عبارت‌دیگر خصوصی!

به نیّتِ تماشای فیلم گشت ارشاد رفته بودیم سی‌نما پردیس ملّت، ولی خُب «ظرفیّت تمکیل می‌باشد» بود. انتخاب بعدی، فیلم زندگی خصوصی بود. بیش‌تر از سر کنجکاوی که چرا فلان و بهمان اعتراض دارند به نمایش آن و به‌خاطر فرهاد اصلانی. هولدرلین گفت به‌خاطر نقش ابراهیم کیانی سیمرغ گرفته از جشنواره. تا شروع فیلم یک ساعت وقت داشتیم و برای همین، رفتیم کافه نُت.

کافه نُت در اعماقِ ساختمانِ پردیسِ ملّت بود. جایی که بیش‌تر شبیه پارکینگ است و یا این لوکیشن‌های فیلم‌های خارجی که یک مُشت آدم خلاف‌کارِ هفت‌تیرکش در حال تعقیب و گریزند. البته، الان دارم درباره‌ی ساختمانِ پردیس نظر می‌دهم، وگرنه محیط کافه خیلی شیک و گرم و مُدرن بود با اینترنت رایگان. البته قیمت‌های اقلامِ خوردنی آن خیلی‌خیلی‌خیلی زیاد گران بود تا هزینه‌ی باقیِ امکانات و تسهیلات جبران شود.
هم‌چنین، بلیت سی‌نما در این‌جا پنج‌هزارتومان بود. بااین‌حال، جمعیّتِ قابل توجّهی از ملّت در کافه و یا این ساختمان حضور داشتند و حتّا وقتی وارد سالنِ شماره‌ی دو شدیم دریغ از صندلی خالی. این‌چنین استقبالِ بی‌نظیری.

نظر به سابقه‌ی کارگردان و تهیّه‌کننده‌‌ی فیلم، می‌‌توانم زندگی خصوصی را فیلمِ خوب رو به بدی توصیف کنم. این‌که یعنی چی؟ یعنی هم‌این. موضوع فیلم خیانت بود به‌علاوه‌ی کمی ژست‌های روشن‌فکری، فضاهای روزنامه‌نگاری، سیاسی‌بازی و شعارهای آرمانی. به قولِ مرتضا مخلوطی بود از شوکرانِ بهروز افخمی با فیلم‌های دیگر. دیگر؟ غیر از بازیِ خوبِ اصلانی، بازیِ بدِ توسّلی هم قابل‌توجّه بود. شاید عیب و ایرادِ بی‌اندازه‌ی شخصیّت‌پردازیِ نقشِ پریسا زندی بود که باعث شد هانیه توسّلی این‌قدر بد به‌نظر برسد. حالا هر چی. به‌نظرم خوب‌تر بود به‌جای بعضی‌ها! زن‌ها به این فیلم اعتراض می‌کردند به‌خاطر دو شخصیّتِ پریسا و فروغ که فحشِ مجسّم بودند، هم به تیپِ زن‌های روشن‌فکر و هم سنّتی. آخر، هر دو گروه این زن‌ها در زندگی خصوصی احمق و سطحی و … بودند.

چیزهایی هست که نمی‌دانی (۱۳۸۹)

ریتم کند و کِش‌دار، لوکیشن‌های روشن‌فکری، آن ماشینِ قراضه‌ی عهدبوقی، قصّه‌های فرعیِ الکی، بازیِ مصفّا و حاتمی (ادا و اطوارِ آدمِ خسته‌ی دل‌بُریده از عالم و آدم، ناز و نمکِ بی‌خودی خانم دکتر) و پایانِ خنک و مضحکِ فیلم را دوست نداشتم، امّا چیزهایی هم هست که نمی‌دانید.

شاید ادامه دارد

بعد از پانزده روز بنویسم که… که آن سه‌شنبه‌ی دو هفته قبل رفته بودیم جلوی سی‌نما سپیده به هوای چیزهایی هست که نمی‌دانی. بلیت نبود مگر برای سه‌ نفر و خُب، ما دو نفر بودیم، من و هولدرلین. آقاهه ایستاد جلوی در و گفت سه ‌نفر و ملّت دویدند سمت او و ما؟ کنار ایستاده بودیم دیگر. نرفتیم مصفا/حاتمی‌بینی. خوش‌خوشک قدم زدیم راسته‌ی انقلاب را تا … سی‌نما مرکزی؟ یا این بود یا آن یکی، پارس. بلیت خریدیم برای فیلم اسب حیوان نجیبی است.
منتظر نشسته بودیم تا فیلم شروع شود و من هی داشتم تلاش می‌کردم همه‌ی تعریف‌ها و تمجیدهایی را که شنیده/خوانده بودم درباره‌ی فیلم بفرستم یک‌جاهایی آن ته‌مه‌های ذهنم. که چیزی یادم نیاید و خالیِ خالی بروم توی سالن. موفّق هم شدم. دیگر نه یادم بود کاهانی کیه و نه فیلم جایزه برده و نه چی و چی. کمی خندیدم به آقای عطاران که آن‌قدر جدّی پلیس‌نما بود. خوب بود. باران هم خنده داشت. آن‌طور که خُل‌خُلی می‌کرد. بعد، فیلم تمام شد و آمدیم بیرون. داشتم به عنوان فیلم فکر می‌کردم و هولدرلین دیالوگِ رضایی را گفت وقتی آروغ می‌زند و می‌گوید اسب حیوان فلانی‌ست. همین. فیلم تمامِ تمام شد و دیگر بهش فکر نکردم تا الان. الان هم بیش‌تر خودمان را مرور کردم که بنویسم چی شد. یک‌جور ثبتِ خاطره. یعنی، من درگیرِ فیلم کاهانی نشدم.

سه‌شنبه رفته بودیم سی‌نما، شیش و بش.
تلاش طاقت‌فرسایم بر این بود که خوب باشم. که خوش‌حال باشم. شده بودم یک نفر آدم که در اصل دوتاست و یکی‌اش ناخوب و ناراحت است و دیگری‌اش، وارونه‌ی این یکی.
آن‌جا تاریکی بود و مردم و فیلم. گرمای دستِ هولدرلین توی دستم بود و خیال‌های آرام‌بخشِ آینده توی رؤیایم، ولی توی سرم درد بود. به هولدرلین گفتم چه‌قدر صدایِ فیلم بلند است. گفت که این‌طور نیست. که الکی غر نزنم.
دلم هیچی نمی‌خواست مگر این‌که مردم از سالن بروند بیرون. صدا قطع شود. تصویر هم نباشد. ما آن‌جا نشسته باشیم. تا ابد نشسته باشیم و خسته نباشم و خوابم نیاید. زُل بزنم به‌روبه‌رو و دستِ هولدرلین توی دستم، هی رؤیابافی کنم. واقعن رؤیابافی می‌کنم؟ خیال‌پروری؟ نه. واقعن نه. توی رؤیایم سکوت است. خیالم سفید است. توی ذهنم هیچی نیست مگر همین که گفتم. ما نشسته‌ایم و خسته نیستم و خوابم نمی‌آید. و البته یک چیز دیگر، مجبور نیستم برگردم. مجبور نیستیم برگردیم. می‌توانیم بمانیم. با هم بمانیم. درباره‌ی باقیِ زندگی‌مان هیچ ایده‌ای ندارم. هیچ.
هولدرلین می‌خندید. چرا من به فیلم نخندیدم؟ هیچ‌وقت به فیلم کمدی نخندیده‌ام. آره. هیچ‌وقت. رمضان که بود، گاهی می‌نشستم جلوی تلویزیون و سریال نگاه می‌کردم و می‌خندیدم. خیلی هم می‌خندیدم. چون کمدی نبود. از جدی‌طور بودن خنده‌ام می‌گیرد و خودم وحشت‌ناکم. جدی‌ام. جدیِ جدی. جدیِ گه.
ته فیلم، گلزار توی زندان است و معرکه گرفته برای هم‌سلولی‌هایش و درباره‌ی زن حرف می‌زند و غرغرهایش و این را می‌گوید که مرد باید ده دقیقه صبر کند و خیلی زود غرغر زن تمام می‌شود. هولدرلین می‌خندد. خیلی می‌خندد. من به لبخند افتاده‌ام و فکر می‌کنم لابُد دارد با خودش می‌گوید مثل رؤیا. رؤیای غرغرو.
بعد می‌گوید گلزار خوش‌تیپ است. می‌گوید لامصب، خوش‌تیپ است و حتّا اگر زیرشلواری هم بپوشد خوش‌تیپ است.
قصّه‌ی فیلم شبیه قصّه‌ی سن‌پترزبورگ بود. دو خلاف‌کار پی گنج‌اند، سه تکّه یاقوت و همین دیگر. بعد هم ما مجبور بودیم برگردیم و برگشتیم.


اینجا بدون من – ۱۳۸۹

بلد بودم تنهایی بروم پارک، رستوران، کتاب‌فروشی، نمایش‌گاه‌های هنری و حتّا سفر. ولی هیچ‌وقت تنهایی نرفته بودم سی‌نما تا پری‌روز. سه‌شنبه. هجدهم مردادماه. سئانس ساعت دوازده‌ونیمِ ظهرِ سی‌نما آفریقا. ولی‌عصر را که می‌آمدم پایین، فکر کردم نروم سی‌نما و بروم مغازه‌های توی میدان را نگاه کنم؛ شال‌های رنگی، مانتوهای حراجی، کیف و کفش‌های چرمی را. حوصله نداشتم. فکر کردم بروم محلِ کار قبلی‌ام توی خیابان زرتشت، که هم‌کارهای سابقم را ببینم، حرف بزنیم و بخندیم و بعد، … پشیمان شدم. بیش‌تر می‌خواستم بروم سی‌نما و رفتم.

پنج‌تومانی را گذاشتم جلوی مرد که آن طرفِ شیشه بود و گفتم که بلیت می‌خواهم، یکی. ازم پول خرد خواست. نگفتم آخر پنج‌تومان مگر خیلی درشت است؟ مگر بلیت سه‌تومان نیست؟ چرا اذیت می‌کنی آقا؟ فقط کوله‌ام را زیرورو کردم، دوتا پانصدتومانی پیدا کردم با یک دوهزار تومانی. پول را دادم دستِ مرد. گفت: مگه دوتا بلیت می‌خوای؟ همان‌وقت نوشته‌ی بالایِ سوراخیِ گیشه بُلد شد جلوی چشمم که رویش نوشته بودند بهای بلیت هزار و پانصدتومان. گفتم که سه‌شنبه بود. گفتم: نه. یکی می‌خواهم. بلیت و اضافه‌ی پول را پس داد و رفتم داخل. از آن‌جای فیلم رسیدم توی سالن که مادره فهمیده بود دختره نرفته کلاس گل‌چینی. شاید یک‌ربع، بیست‌دقیقه‌ای از شروعِ فیلم گذشته بود.

داشتم فکر می‌کردم باید فیلم را دوباره ببینم، نه برای این‌که از اول ندیده بودم. فکر کردم احسان خیلی من است. تازگی این‌جوری شده‌ام، خُل‌گونه. پناه می‌گیرم توی دنیای فیلم‌هایی که می‌بینم و نقصِ زندگی‌ام را با رؤیابافی پُر می‌کنم. من همیشه احسان‌ام، وقتی توی آن اتوبوس نشسته و دارد فرار می‌کند و بعد، نمی‌شود و برمی‌گردم. همه‌ی زندگی من شده این؛همیشه فرار می‌کنم و مُدام برمی‌گردم.

داشتم فکر می‌کردم که … که تلفنم زنگ خورد. به‌بدبختی پیدایش کردم از توی کوله و دیدم وه! هولدرلین است. مرخصی گرفته بود برای خاطر یک کار بانکی و پرسید کجایم و گفتم و فکر کردم ناراحت شد؟ گفت می‌آید آن‌جا که منم. گفتم باشد. احسان داشت می‌گفت: «وقتی‌که چراغ ها خاموش می‌شن معجزه اتفاق می‌افته. درست تو لحظه‌ای که حس می‌کنی هیچ راهی برای فرار نیست. مهم فقط اینه که با همه‌ی توانت بتونی ادامه بدی. همه‌چیز درست از همین‌جا شروع می‌شه.» تلفن را نگذاشتم توی کوله، حرف‌های احسان را تندتند تایپ کردم توی گوشی، اس‌ام‌اس کردم برای خودم. به خودم گفتم «مهم فقط اینه»، ولی باور نکردم.

شب برگشتم خانه. خیلی گریه کردم، یک‌ریز و بی‌وقفه. یکی توی سرم می‌گفت زندگیِ تو این است و می‌خواست قبول کنم هیچ اتفاقی نمی‌افتد. شش، هفت ساعتِ بعد، دیگر اشک نمی‌ریختم. نشسته بودم پشتِ مانیتور و دوباره فیلم می‌دیدم.


قلبت شکسته، زخمیه، نیروت برای ادامه‌ی زندگی در حال از بین رفتنه.
خون ازت می‌چکه.
قوی سیاه!
عشق زندگی‌‌ات رو مالِ خود می‌کنه،
فقط یک راه برای پایان دادن درد باقی مونده،
تو هراسان نیستی،
ولی وجودت با پذیرش مرگ پُر شده.

Black Swan – 2010 

 
ماه‌زدگان (کارگردان: بهرام تشکّر، تالار سایه) 

گولِ چی را خوردم؟ دو کلمه‌ی دهن پُرکن؛ کمدی و جنجالی. درباره‌اش که سرچ کردم، نوشته بودند تئاتری کمدی و جنجالی!!!
و البته، بهنام تشکّر برایم مهم‌تر بود. راستش، من از سریالِ سروش صحّت خوشم می‌آید. از نیمای افشار، هومن برق‌نورد و خانوم شیرزادش. فکر کردم می‌رویم تئاتر، می‌خندیم. تشکّر هم هست. به‌به.
چهارشنبه‌ی قبل بود. بلیت خریدیم، سه‌تا برای سانس شش و چهل‌وپنج دقیقه‌ی بعدازظهر. من و هولدرلین و خانوم پستِ سفارشی.
سالن شلوغ بود. اصلن فکرش را هم نمی‌کردم. گفتم یک‌بار هم که شده، تئاتر می‌بینیم توی سالنِ نیمه‌خالی. به قدرتِ انتخابِ صندلی فکر می‌کردم. این‌که زود برویم، بنشینیم ردیفِ جلو، بی‌خیالِ شماره و ردیفِ روی بلیت. نشد که. خیلی شلوغ بود. آن‌قدر که حتّا نمی‌شد وسط نمایش بلند شد و از سالن زد بیرون. آره، این‌قدر بد بود و حوصله‌بر و اگر امکانش بود، من بلند می‌شدم و می‌رفتم بیرون. حیف، ملّت روی زمین و پله هم نشسته بودند.
حالا درباره‌ی داستانِ نمایش بگویم. جوانِ آهنگ‌سازی پی برادر گم‌شده‌اش به شهری وارد می‌شود و در مسافرخانه‌ای اقامت می‌کند و بعد، …
بعدش هم هیچی. چرت بود دیگر. نه قصه‌ای، نه دیالوگی. فقط رقص داشت و لابُد من مریض‌ام که فکر می‌کنم هیچ طنزی هم درکار نبود. ملّت که از خنده رسمن پهن شده بودند روی زمین. نظرم این است که همین. از من می‌شنوید، ارزش نداشت که نفری هفت‌هزارتومان بدهیم بابتش. به قول اتل، دوتا کتاب می‌خریدیم. کِیفش بیش‌تر بود. والا.


سیامک: الان چی دوست داری؟
شهرزاد: بگم؟
سیامک: آره بگو
شهرزاد: الان … دوست دارم … عروسی کنم.

مثل من. الان. الانِ الان.  

فیلمِ مسعود کیمیایی را توی سی‌نما بهمن دیدیم، سه‌شنبه‌ی قبل. جلوی گیشه، وقتی خواستیم پول بلیت را حساب کنیم تازه فهمیدیم که نیم‌بهاست. ما تا الان فیلم با بلیتِ نیم‌بها ندیده بودیم و حالا یک‌جور خوبی غافل‌گیر شده بودیم که ذوق داشت.
سانسِ ساعت هشت بود. من از اوّل فیلم تا آخر نگران بودم که وقتِ برگشتن، ماشین هست برای کرج یا نه؟ توی دل‌تان هم نگویید که خُب، زودتر می‌رفتید. سانس قبلی، ساعت چهار یا شش. تا هولدرلین از پادگان برسد به شهر و قرار بگذاریم و برسیم سی‌نما، می‌شود هشت. مجبوریم. می‌فهمید؟
اتل هم با ما بود. ما هیچ‌وقت توی سی‌نما خوراکی نخورده بودیم مگر این‌بار. اتل باعث شد. هی گفت نوشیدنی می‌خوام و نمی‌دانست چی؟ من که از آب‌سردکُن مُفتی نوشیدم. دلم چیزی نمی‌خواست. چند دقیقه قبل، هویج‌بستنی خورده بودیم با هولدرلین.
هولدرلین رفت برای اتل دلسترهلو بخرد. بعد چیپس و پُف‌فیل هم خرید، از این لیوان‌های کاغذیِ بزرگ.
ردیف شش، صندلی پانزده، شانزده، هفده نشستیم، به زور. برای این‌که دیگر دوستانِ هم‌شهری معتقد بودند عددهای صندلی روی بلیت چرت است و اصلن کی روی شماره نشسته که ما بخواهیم صندلی خودمان را داشته باشیم؟
فیلم شروع شد. از هم‌آن تیتراژ هی دنبالِ این بودم که تصاویرِ جُرم را با متنِ جسدهای شیشه‌ای تطبیق بدهم و از این نظر، لذّت بردم. برای این‌که رُمانِ کیمیایی را دوست دارم و همه‌ی آدم‌ها و موقعیت‌های آن داستان توی ذهن من زندگی می‌کنند؛ همه‌ی رضاها و احمدها.
امّا جُرم (منهای خیال‌بافی‌های من در راستای آن رُمان) قصّه‌ی شلخته‌ای دارد. رضا و دوستش یکی را می‌کشند و فرار می‌کنند. بعد از کمی تعقیب و گریز، رضا دستگیر می‌شود و دوستش، فرار می‌کند، با گلوله توی پایش. مابقی فیلم در زندان می‌گذرد. رضا و رأفت‌خان و آدم‌های دیگر …. تا این‌که رضا آزاد می‌شود و حالا باید یکی دیگر را بکشد، به خواستِ قاسم. کی؟ افجه‌ای. لابُد وزیر نفت است. رضا و دوستش با آمبولانس راهیِ جاده می‌شوند به سمتِ پالایش‌گاه و ….
این‌که چرا رضا قاتل می‌شود؟ ما این‌قدر می‌فهمیم که برای پول. که زندگیِ ملیحه و پسرش بگذرد. این‌که قاسم کیه؟ رأفت کیه؟ و یا دیگران. معلوم نمی‌شود یا دست‌کم من نفهمیدم. فکر می‌کنم باید فیلم را دوباره ببینم، سرصبر و بادقّت.
دیگر چه بگویم؟ از بازی‌ها. پولاد کیمیایی عالی بود. حامد بهداد هم. لعیا زنگنه هم. اصلن آن صحنه‌ی روبه‌رویی رضا و آبا معرکه بود، بی قبل و بعدِ فیلم. یک داستانِ کوتاهِ دوست‌داشتنی بود. لحن و صدایِ لعیا زنگنه یادم نیست که چه‌طوری بود، ولی دوبله‌‌اش هم خوب بود، برعکسِ پولاد. این دوبله‌کردن فیلم هم یک‌جوری باید روال بشود دوباره. درباره‌ی صدای بعضی‌ها خیلی لازم است. مثل همین بهداد یا بهاره رهنما.
نکته‌ی دیگر این‌که برعکسِ فیلم جدایی نادر از سیمین، هیشکی توی سی‌نما نخندید و یا وسط فیلم بلند نشد که از سالن برود بیرون. همه موقر و متین نشسته و میخِ پرده بودند مگر اتل. اتل خیلی خندید. البته، خودم هم خندیدم.
هولدرلین می‌گفت که قصّه‌ی جُرم، قصّه‌ی زمانِ حال است و کیمیایی مجبور شده زمان را ببرد عقب تا بتواند فیلم را بسازد. فضای جُرم آشفته است، درگیری مردم و حکومت. پُر از اعتیاد و فقر و بدبختی‌های دیگر و ماجراهایی که هیچ دلیلی ندارند، هیچ منطقی. عینهو دنیای واقعی. می‌دانم که توی فیلم یا قصّه باید تمهید داستانی به کار بُرد و باورپذیرشان کرد و از این حرف‌ها. خُب، کیمیایی این کار را نکرده به نظر من، ولی … آن حال و هوای جُرم با طعم تلخی که دارد از یادم نمی‌رود.

* دیالوگ فیلم این بود؛ بیرون شلوغه، هر جا مردم هستن با اونا باش.