چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

بیش‌تر از دو هفته قبل بود که بهار شد و من، این مدّت را سیر زندگی کرده‌ام. علاوه‌بر پیاده‌روی، بسیار خندیده‌ام. کتاب هم خوانده‌ام و بودنِ تو باعث شد تا ناآرامی و بی‌قراریِ کم‌تری داشته باشم. می‌بینی، مثل برق گذشت و ام‌روز، هجدهم فروردین ماه، با هم نشستیم و تمرکز کردیم روی باقیِ زندگی در روزهای هنوز نیامده‌ی فردا. جدای خواندن و نوشتن، باید کار کنیم و خوش‌حال‌ام که لذّتِ زندگی برای تو هم مثل من است و هر بار که جدّی می‌شویم از جهانِ دیگری سردرمی‌آوریم که خیال‌انگیز و خواستنی‌ست. در حاشیه‌ی این زندگی سخت و خشن، به خلوتِ ساده و صمیمیِ خودمان می‌بالم. با تو منبع منتشر شادی در دلم می‌جوشد و احساس می‌کنم باید تا ابد زنده بمانم.

وقتی‌که درباره‌ی خودمان فکر می‌کنم مثل همیشه The Notebook به ذهن‌ام می‌آید. کاری ندارم به موضوع و سوژه‌ی فیلم، فقط به لحظه‌ای علاقه دارم که انگار آن را از درون من انتخاب کرده‌‌اند و در فیلم گنجانده‌اند؛ ابتدای فیلم است و اوّلیّن گپ و گفتِ دختر و پسر که در کوچه‌های ساکتِ شب می‌گذرد تا وقتی‌که آن‌ها به چهارراهی می‌رسند، پسر از دختر می‌خواهد کنار او روی زمین دراز بکشد و چشمک‌زدن‌های چراغ راه‌نما را تماشا کنند. دختر دوبه‌شک مانده، ولی پسر … برای من لذّت‌بخش است که روایتِ عینیِ چیزی را تماشا کنم که در ذهن خودم اتّفاق افتاده است. هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد من با این همه سخت‌دلی و پیچیده‌مغزی از شدّتِ سادگیِ کدام لحظه‌ی زندگی‌ام با تو بود که خوش‌بخت شدم.

پی.‌نوشت)؛ حالا که دیگر گذشت، ولی می‌خواستم توی این بازی The Notebook را به عنوان بهترین فیلم ۸۸‌ام معرّفی کنم.

Big Daddy – ۱۹۹۹

از لحاظ هم‌ذات‌پنداری با اون‌جای فیلم که آدام سندلر به دختره می‌گه: «من که نقشه نکشیده بودم یه بچّه بیاد پشت در خونه‌ام، ولی یه بچّه اومد پشت در خونه‌ام و من، عاشقش شدم.»

:: من محمود را دوست نداشتم وقتی‌که آدم‌بزرگ شد و مثلن استادِ نویسنده‌ی متفکرِ فیلسوف، از این گنده‌گوزی‌های الکی. رفته بود فرنگ و حالا برگشته بود خانه‌ی پدری تا کتابی بنویسد درباره‌ی نمی‌دانم چی. نه این‌که من نفهمیده باشم چی؟ خودش هم نمی‌دانست. هی ک.س‌شعر می‌نوشت و کاغذ مچاله می‌کرد و بعد می‌رفت سراغ ماشین‌تحریر؛ دو سطر که تایپ می‌کرد دوباره سروکله‌ی کدخدا و باغ‌بان پیدا می‌شد که گیر داده‌ بودند به قهرِ یک درخت گلابی که بار نداده بود. بعد هم، محمود یادِ ایّامِ قدیمِ زندگی‌اش می‌افتد که در این باغ گذشته بود با میم. میم را خیلی دوست داشتم. میمِ پانزده، شانزده ساله عشقِ سال‌های دورِ محمودِ دوازده، سیزده ساله است که نقش او را گل‌شیفته فراهانی بازی می‌کند. این بخش‌های فیلم بوی برگه‌های کاهی کتاب‌های قدیمی را می‌داد. شیفتگیِ محمود برای‌ام عزیز بود و سرکشیِ میم، محترم.

:: گلی ترقّی می‌گفت ابداً نمی‌تونسته تصوّر کنه میم چارقدبه‌سر باشد توی فیلم. بعد به پیش‌نهاد فریار جواهریان (هم‌سر مهرجویی) موضوع شیوع وبا در فیلم‌نامه طرح می‌شود تا آن‌ها بهانه داشته باشند برای تراشیدنِ موهای فراهانی. این‌طوری می‌شود که فراهانی در این فیلم یا کچل است یا او را با کلاه می‌بینیم. در دو حالت هم دختری سرتق و تخس و کتاب‌خوان است با شیطنت‌های پسرانه، ذوقِ شعر و آرزوهای دوردست. محمود می‌شود پسرداییِ میم. جمیع فامیل در عمارتی زندگی می‌کنند در باغِ بزرگی در دامنه‌های دماوند منهای پدر میم که رفته است فرنگ. میم هم آرزو دارد به نزد پدرش برود و هنرپیشه بشود و ….

:: از آن مستندِ مانی حقیقی به بعد عاشق گلی ترقّی شده‌ام. گلی نشسته بود جلوی دوربین و با لحنِ خوب و فیگورِ بامزه از خاطره‌های بیست و پنج/شش سالگی‌اش می‌گفت و هی قند بود که توی دل‌ام آب می‌شد. شما می‌دانید چه‌جوری می‌شود که یک زن این‌قدر شیرین می‌شود برای آدم؟ چه‌قدر؟ این‌قدر که فیلم را کوفتِ خودم کردم بس که غر زدم چرا کتاب‌های گلی را نخوانده‌ام؟!

:: درخت گلابی یکی از داستان‌های گلی ترقّی‌ست که در کتاب جایی دیگر چاپ شده بود. برای سناریوی این فیلم هم گلی هم‌کاری کرده است با مهرجویی. داستان را نخوانده‌ام ولی از فیلم صرفاً روایتِ کودکی میم و محمود را دوست داشتم و نه باقیِ فیلم را؛ فعالیت‌های سیاسی محمود کسل‌کننده بود. آن ادا و اطوار و سؤال‌های صد تا یه غازِ دانش‌جوهای محمود هم زیادی خنک و بی‌مزه بود.

اوّل، قبل‌تر حسن فتحی گفته بود که پستچی سه بار در نمی‌زند (۱۳۸۷) در ژانر وحشت نمی‌گنجد. بل‌که یک فیلم معمایی و جنایی‌ست که اشاره‌هایی هم دارد به فرهنگ و تاریخ معاصر ایرانی. بعد هم طفلکی فتحی کلّی دل‌نگران مخاطب عام بود بس که فیلم ساختاری پیچ‌ در پیچ دارد. برای هم‌این ته فیلم را آوانس داد به این گروه از مخاطبان که وقتی فروتن و باران عاشق ِ هم می‌شوند این بنده‌های تماشاگرِ عام هم حال کنند!
امّا داستانِ سخت و دیرفهمِ فیلم چیست که آن را ویژه‌ی مخاطب خاص می‌کند و برای مخاطب عام دور از درک است؟ یک ساختمانِ باشکوهِ قدیمی را تصوّر کنید که قدمتِ آن به قاجار برسد. سه طبقه باشد و مستقر در باغی بزرگ. حالا یک شازده‌صولت داریم با بازی علی نصیریان و بانوی او؛ رؤیا تیموریان. کلفتی هم هست با پسرکش. این‌ چهارنفر در طبقه‌ی سوّم این ساختمان پنهان شده‌اند. زمانِ رضاخان است گویا و فرار شازده‌های قجری. در طبقه‌ی دوم این بنا، ابرام غیرت را داریم با زنِ صیغه‌ای او در زمانِ پهلوی. طبقه‌ی اوّل هم شده مخفی‌گاهِ فروتن که دختری را گروگان گرفته تا انتقامِ مرگِ دختری دیگر را بگیرد. زمانِ این روایت تهران معاصر است. آن پسرک هم نقطه‌ی اتصال این سه زمان است. کارگردان می‌گوید که بیش‌تر از مصادیق تأکید او بر مفاهیم بوده است و  «هر یک از ما می‌توانیم این کودک باشیم. در فیلم سه برش از زندگی او را می‌بینیم و فیلم نشان می‌دهد اگر این کودک بدون عشق زندگی کند، به هیولا تبدیل می‌شود.»
هم‌آن‌طور که حسن فتحی می‌گوید این فیلم هیچ هول و هراسی را به دل آدم نمی‌ریزد. پس ربطی ندارد به سی‌نمای وحشت. البته به نظر من هیچ هم یک فیلم معمایی نیست. والله اگر ذهن ما درگیر یه گره‌ ساده‌ی داستانی شده باشد، معمای سختِ پیچیده پیش‌کش! درباره‌ی جنایی بودنِ فیلم امّا فتحی درست می‌گوید؛ چهار، پنج نفری در این فیلم مفت مفت می‌میرند.

دوّم، دو فیلم (این و این) به نام «پستچی همیشه دو بار در می‌زند» ساخته شده که فیلم‌نامه‌ی آن‌ها بر اساس یک رمان جنایی به هم‌این نام نوشته شده است. رمان «پستچی همیشه دو بار در می‌زند» اثر جمیز م. کین یکی از کتاب‌هایی است که در فهرست صد رمان برتر Modern Library معرفی شده است. البته از این دو فیلم، نسخه‌ای که در سال ۱۹۴۶ تولید شد در فهرست صد فیلم ترس‌ناکِ دنیا قرار گرفت و یکی از مهم‌ترین فیلم‌های تاریخ سی‌نما در سبک نوآر است.

سوّم، سلام ویدا.

۱٫ از آن سکانس که مایکل دست دخترش را می‌گیرد و برمی‌گردد خانه‌ی پدری. بعد می‌رود سراغ اتاقِ قدیمی‌اش و با رؤیتِ دوباره‌ی کتاب‌هایی که برای هانا هم می‌خواند کلّی از خاطراتِ عشقِ اوّل زندگی‌اش جان می‌گیرد در خاطرش، از آن سکانس به بعد تا وقتِ تیتراژ اشکِ خالی بودم و هی فین فین‌ام بود توی دستمال و دستمال‌های اشکی/دماخی را مچاله می‌کردم و می‌انداختم زیر میز و با خودم می‌گفتم اگر حالا یکی ناغافل در اتاق را باز کند و مرا در این حالتِ غم‌زده‌ی مفلوک ببیند، این‌طوری که زار می‌زنم عین کسی که عزیزی را از دست داده است، با خودش چه فکری می‌کند؟ اصلن فکر می‌کند یا درجا حکم می‌دهد به خُل‌شدگی و چل‌بودگیِ من؟

۲٫ سه شب و سه روز گذشته است از وقتی‌که فیلم را دیدم و هنوز آن هانای مبهوت که ایستاده جلوی پیش‌خوان برای من زنده می‌شود. درست با ‌هم‌آن نگاهِ مات و اوّلیّن بسته‌ی پستی‌اش را می‌گیرد که تعدادی نوار کاست است با ضبط صوت و می‌رود توی سلول و صدای مایکل دوباره می‌خواند؛ «بانو با سگ ملوس».

۳٫ فیلم‌ اقتباسی بود از رُمان کتاب‌خوان نوشته‌ی برنارد شلینک که ترجمه‌ی فارسی آن هم با نام “برایم کتاب بخوان” منتشر شده است.

مرتبط: imdb + fa.wikipedia + website & +  این و این و این و این و این و این و این و این و این

 

دی‌شب از سی‌نما که بیرون آمدیم باران بود که می‌بارید. سوزِ هوا هم بیش‌تر شده بود. این‌که می‌لرزیدیم به کنار، من نگرانِ این بودم که نکند ماشین نباشد برای کرج. هی می‌گفتیم «چه سرده» و الکی می‌خندیدیم. فیلمِ بدی نبود طهران تهران و بیش‌تر روز را با هم خوش و خرّم بودیم و من حتّا آن غرغر و عرعرِ یک ساعتِ اوّل را جزو خوش‌بخت‌ترین وقایعِ عمرم ثبت کردم. وقتی رسیدم تهران، بداخلاقِ اخموی غرغرویی بودم با گریه توی آستین‌ام، آن‌وقت هولدرلین دوباره یارِ بسازِ خوش‌روی‌ام بود با بلدی برای صبوری و هم‌دلی. بعد هم که گفت کمی بیش‌تر بنشینیم توی پارک، من گفتم نه. خیابان ولی‌عصر را پیاده رفتیم بالا و پیچیدیم توی خیابان طالقانی که برویم سازمان میراث فرهنگی. می‌خواستم پکیج گردش‌گری تهران را بگیرم از آن‌جا. توی خیابان ویلا هم هولدرلین دوباره گفت کمی بنشینیم توی پارک ورشو. خسته شده بود لابد. گفتم نه و ادامه‌ی راه را رفتیم تا کوچه‌ی علائی. میراث فرهنگی تعطیل بود. دوست‌ام، ملیحه، کارمندِ یکی از اداره‌های هم‌این سازمان است و گفته بود که در نوروز هم می‌روند سرکار؛ از صبح تا هشت شب. تعجّب کرده بودم از تعطیلیِ این‌جا و داشتم برای هولدرلین می‌گفتم که یک‌هو در باز شد و سرباز‌نگهبانِ آن‌جا سؤال کرد چی کار داریم؟ گفتم دلیلِ حضورمان را و گفت که آن آقای مسئول حالا نیست و رفته تا آن یکی اداره که دو کوچه بالاتر است. می‌دانستم که توی آن یکی اداره خبری از پکیج نیست. بعد هم یک آقای پیری آمد جلوی در و دوباره اسم نیک‌نامی را آورد که پنج‌شنبه‌ی آخر سال مرا پیچانده بود. به پیرمرد گفتم و او هم رفت یک پکیج از انبار آورد برای‌ام. این پکیج یک‌سری جزوه است درباره‌ی معرفی آثار دیدنی و تاریخیِ استان تهران با نقشه. می‌خواهم بروم تهران‌گردی کنم، بعله.

سالن سی‌نما چهارصدتا صندلی داشت و ما چهار نفر بودیم فقط؛ من و هولدرلین با یک دختر و پسر دیگر. بعد دو نفر از کارگر/کارمندهای سی‌نما هم آمدند و نشستند توی سالن. به آقای چراغ‌قوه به دستِ سی‌نما گفتم که آدم احساس تن‌هایی می‌کند این‌طوری. بعد هم تعریف کردم که قبلن با دوست‌ام رفته بودیم سی‌نما ایران، من بودم با او و دو نفر دیگر که در میانه‌ی فیلم خوابیدند و خودمان هم دیگر صبر نکردیم تا فیلم تمام شود و از سالن زدیم بیرون. این خاطره را که گفتم دلم گرفت و حواسم رفت به دوست‌ام و دلم می‌خواست زودتر فیلم را ببینیم که دو اپیزود داشت و اوّلی طهران تهران … روزهای آشنایی بود به کارگردانیِ داریوش مهرجویی. فیلم درباره‌ی خانواده‌ای‌ست که سقف خانه‌شان درست وقتِ تحویلِ سالِ نو آوار می‌شود روی سفره‌ی هفت‌سین و بعد، پسر خانواده پیش‌نهاد می‌کند که هر روز با تورهای تهران‌گردیِ شهرداری بروند و بگردند توی شهر. بابای خانواده هم فکری می‌کند برای شب؛ چادر کوه‌نوردی‌اش را علم می‌کند توی حیاط، بخاری برقی می‌آورند و کرسی می‌گذارند و مادر خانواده شام می‌پزد و دور هم صفا می‌کنند تا صبح که می‌روند پایانه‌ی بیهقی. خانواده‌ی موردنظر کمی دیر رسیده‌اند و خبری نیست از اتوبوس‌های شهرداری الا یک اتوبوس. نیّت مسافران این اتوبوس هم (که عدّه‌ای پیرمرد و پیرزن هستند) به تهران‌گردی‌ست و باباعلی‌شان محبّت کرده و خانواده‌ی موردنظر را میهمان می‌کند در این تور. گردش از میدان هفت‌تیر آغاز می‌شود و بعد، کاخ سعدآباد و …. تا شب که اتوبوس برمی‌گردد به پانسیون که یک‌جور خانه‌ی سالمندانِ مهربان و صمیمی است و ….
این اپیزود به‌یادماندنی بود هم به‌خاطرِ بازی پانته‌آ بهرام و هم به‌خاطراین‌که اشکِ مرا درآورد و ته فیلم، نمی‌دانید که چه‌قدر دل‌ام آن خانه‌ی قدیمی را خواست.

طهران تهران … سیم آخر عنوان اپیزود دوّم بود به کارگردانیِ مهدی کرم‌پور که درباره‌ی گروهی جوانِ اهل موسیقی بود که مجوز برگزاری کنسرت‌شان آن هم در شبِ اجرا لغو می‌شود. اعضای این گروه دو دختر هستند با سه پسر؛ سارا و نیلوفر با امیر و ؟ و ؟. اسم آن دو نفر را یادم نمی‌آید ولی نقش یکی‌شان را برزو ارجمند بازی می‌کرد و آن یکی نامزدِ خرپولِ نیلوفر بود در این فیلم. نقش امیر را رضا یزدانی ِ خواننده بازی می‌کرد که او هم نامزدِ سارا بود. موضوع فیلم کمی تا قسمتی شباهت دارد به فیلمِ بهمن قبادی؛ کسی از گربه‌های ایرانی خبر نداره؟
از این اپیزود بازیِ فرهاد قائمیان را دوست داشتم + ترانه‌ی پایانیِ فیلم؛ «اگه عاشقت نبودم پا نمی‌داد این ترانه … بی‌خیالِ بدبیاری، زنده باد این عاشقانه»

* عکس کوچه‌ی خوش‌بختی از هولدرلین.

مرتبط + و + و +

به نظرم وقتی که رفتیم برای تماشای محاکمه در خیابان (۱۳۷۸) آخرین هفته‌ی اکرانِ آن بود در سی‌نما پارس. زمستان بود و یکی، دو روز بعد از تولّدم. لذّتِ هم‌‌فیلم‌بینی با هولدرلین به کنار، من روایت‌های موازیِ فیلمِ مسعود کیمیایی را دوست داشتم + بازیِ بازیگران را. قبول دارم که دیالوگ‌های فیلم به زبان و ادبیاتِ مردم نزدیک نیست ولی، اشکالی نمی‌بینم اگر یکی دلش بخواهد آدم‌های داستانش را وادار کند این‌طوری حرف بزنند که امیر و حبیب و عبدِ محاکمه در خیابان تکلّم می‌کنند. موضوع اصلیِ فیلم درباره‌ی خیانتِ نسوان و دوستان است و حسادتِ رجال و صدالبته، دروغ. این هم خوب است + فضای سرد و خاکستری و تلخ و افسرده‌ی فیلم و این‌که در خیابان می‌گذرد با هیاهو و ازدحام و ترافیک و جمعیت و …. امّا، جدای گیج‌بازی کیمیایی درباره‌ی خیابان‌ها و میادین و … خیال کنم مسعود خان بدجوری عجله کرده است در نگارش فیلم‌نامه و در عجب‌ام از اصغر فرهادی که چه‌جور مشاوری بوده برای کیمیایی وقتی این همه ابهام شخصیّتی و ایرادِ منطقی وارد است به کاراکترهای فیلم. مثلن من متوجّه نشدم مرجان و امیر چه‌طوری آشنا شده‌اند با هم؟ علاقه‌ی مرجان و عبد که معلوم است و در فیلم به ما اطلاع می‌دهند که عبد از هم‌سرش جدا شده است. پس چرا مرجان از زندگی عبد بیرون می‌رود؟ دست‌آخر امیر متوجه می‌شود که عبد و مرجان دروغ گفته‌اند به او و او که این همه دغدغه دارد از کسی کلک نخورد چرا تن می‌دهد به باقی ماجرا؟ این‌قدر عاشقِ مرجان است یعنی؟ زنِ نکوئی چه‌جور زنی‌ست درمجموع؟ و ….
ام‌شب دوباره نشستم به تماشای این فیلم و دوباره دوست داشتم آن را. ریتم محاکمه در خیابان کُند نیست. برای من مهم این است که حوصله‌ام سر نرود موقع تماشای فیلم. علاوه‌براین، می‌توانم کلّی آدمِ آشنای شناس‌نامه‌دار را از زندگی‌ام بردارم و توی نقش‌ِ شخصیّت‌های این فیلم جایگزین کنم. یعنی، روایت‌های کیمیایی برای من ملموس بود و پذیرفتنی. ترانه‌ی تیتراژ و صدای رضا یزدانی هم که عالی‌ست.
ادامه‌ی این یادداشت هم خلاصه‌ی فیلم است.

 

سکانس نخستین فیلم در گل‌فروشی؛ امیرِ شاد و شنگول در رخت دومادی، ممّد یک‌دست هم درحالی‌که دارد دسته‌گل عروس را درست می‌کند یک‌جور معناداری به امیر خیره شده است. امیری که ام‌شب امیر خان است؛ شاه امیر. تلفن امیر زنگ می‌خورد و آنتن نمی‌دهد و هی قطع و وصل می‌شود. کمی بعد، تزئین ماشینِ عروس تمام می‌شود و ممّد دسته‌ گل را هم می‌گذارد روی صندلی عقب ماشین و امیر راهی می‌شود به قصد آرایش‌گاه. در مسیر دوباره تلفن زنگ می‌خورد و امیر دارد حرف می‌زند و حالا که آنتن هست، یاروی پشتِ خط تلفن را قطع می‌کند. امیر کنار یک باجه تلفن توقف کرده و کارت تلفن می‌گیرد از بابایی که پیش‌تر مشغول صحبت بوده با تلفن. بعد هم پاکت سیگارش را به مرد می‌دهد به مثابه‌ی مبادله‌ی پایاپای و می‌گوید که از ام‌شب دیگر می‌رود توی ترک. حالا آن بابا رفته است و امیر شماره‌اش را گرفته و گپ می‌زند با یاروی آن سوی خط. کارت تلفن در میانه‌ی حرف تمام می‌شود. امیر سوار ماشین شده و در خیابان است که به آرایش‌گاه تلفن می‌زند با موبایل و سراغِ عروس را می‌گیرد؛ مرجان خانوم. به مرجان می‌گوید که در ترافیک مانده و کمی دیرتر می‌رسد و در آرایش‌گاه، خانوم ِ فیلم‌بردار زوم کرده توی چشم و چالِ عروس محض ثبتِ گفت‌وگویش با داماد. بعد، عروس هم با بغض می‌گوید که دلش برای امیر تنگ شده است و از آن‌طرف، امیر وارد یک کارواش/ تعمیرگاه/گاراژی شده است پی …؟ پی آن یاروی پشت خط که حبیب است؛ رفیق یار و غارِ امیر. چرا؟ در این‌جا یک‌سری گفت‌‌وگو صورت می‌گیرد مبنی بر بیانِ تاریخ‌چه‌ی زندگیِ امیر که یتیم بوده و بدبختی چشیده و زندان دیده و خلافی نبوده که از کنارش نگذشته باشد و مرجان بوی خانه و مادر و عشق می‌دهد و دختری‌ست دانش‌گاه رفته و دستِ خانواده‌اش هم که به دهان‌شان می‌رسد و …. حبیب هم فاشِ امیر می‌کند که صبحی زنی آمده آن‌جا پی امیر. دوباره چرا؟ زن آمده با ناله و گلایه که بگوید عروسِ ام‌شبِ امیر با شوهرش رابطه داشته و بچّه‌دار هم شده ازش و بعد از سقطِ جنین، زندگی زن و مرد به تباهی رسیده و حالا جدا شده‌اند و دکترش هم هست و …. حبیب تأکید می‌کند آن‌جوری که زن گریه می‌کرد محال است دروغ گفته باشد. یک حرف‌هایی هم درباره‌ی غیرت و بی‌غیرتی مطرح می‌شود. امیرِ خشم‌گین نشانی خانه‌ی زن را می‌گیرد و می‌رود پی کشفِ حقیقت. در آن‌جا ابتدا دختربچّه‌ای به روی ایوان آمده و سپس، زنی؛ آمنه. حرف و بحث بین امیر و آمنه شروع می‌شود و آمنه یک‌هو می‌زند فاز جنون و با انگِ ناموس‌/شوهردزدی به مرجان خانومِ امیر داد و هوار کرده و ملّت را جمع می‌کند توی خیابان. در هنگامه‌ی کولی‌بازیِ آمنه ملتفت می‌شویم که هم‌سر او یک مردِ حسابی بوده با وضع درست و درمان که به دلیلی! – دلیلی که به آمنه و شوهرش ربط دارد – رفته است زندان. آمنه می‌گوید که او هم با شوهر در زندان بوده است. بعد از آزادی هم شوهرش مجبور شده در آژانس کار کند و از این‌جا به بعد است که مرجان شوهرِ چشم‌پاکِ او را ناپاک می‌کند. جماعتی از  ملّت هم ساکت و صامت ایستاده‌اند پشت سر امیر و عکس‌العملی از خود نشان نمی‌دهند مگر وقتی که داد و بی‌دادِ زن متوجّه آن‌هاست و آن‌ها محل را ترک می‌کنند. (کارگردان فراموش کرده این‌جا ایران است!) امیر شماره تلفن شوهرِ آمنه را می‌خواهد و دختربچه شماره را می‌گوید. امیر را می‌بینیم که دارد شماره را کفِ دستش یادداشت می‌کند (معلوم نیست از کجا خودکار پیدا کرد؟) و بعد،  آمنه عروسکی را که مرجان برای دخترش خریده پرتاب می‌کند و امیر عروسک را گرفته، کمی لیچار بارِ زن کرده و سوار ماشین می‌شود. امیر می‌رود آرایش‌گاه؛ با اخم و تَخم. هزینه‌ی آرایش‌گاه را پرداخت می‌کند و با عروس راهی خیابان می‌شود. وقتی‌که مرجان آن عروسک را در ماشین می‌بیند دوزاری‌اش می‌افتد و ملتفت می‌شود عصبانیتِ امیر از کجا آب می‌خورد. در این‌جا، مرجان قصه‌ای تعریف می‌کند درباره‌ی آن عروسک و رابطه‌اش با عبدِ راننده آژانس و چی شد/ نشدِ داستان با این پیام که طلا که پاک است چه منت‌اش به فلان و بیسار. مرجان گریه هم می‌کند ولی آه و زاری‌اش حجّت نمی‌شود برای راستی آن‌چه می‌گوید. بعد هم وسط خیابان از ماشین پیاده می‌شود تا به تالار عروسی برود که دو کوچه بالاتر است؛ تصوّر کنید با آن آرایشِ عظیم و لباس‌ِ تورتوری. امیرِ باغیرت هم کمی دنبالِ هم‌سر آینده‌اش می‌دود و می‌خواهد مانع از رفتن او بشود و بعد که می‌بیند نمی‌تواند جلوی عروس‌اش را بگیرد دوباره به ماشین برمی‌گردد.
در این‌جا یک ماشین دیگر هم کنار خیابان توقف می‌کند و دو زن پیاده می‌شوند. اوه! هم‌آن دو فیلم‌بردار در آرایش‌گاه هستند. وارد ساختمانی می‌شوند و با آسانسور بالا می‌روند و نمی‌دانم طبقه‌ی چندم پیاده می‌شوند و زنگِ یکی از واحدهای آن‌جا را می‌زنند. پیرمردی انگار عملی در را باز می‌کند و در میانه‌ی گفت‌‌وگوی آن‌ها متوجّه می‌شویم که زن‌ها پی وصول طلب‌شان از آقای نکوئی هستند، امّا نکوئی نیست. پیرمرد می‌گوید نکوئی ورشکست شده و فراری‌ست از دستِ کلّی طلب‌کار. زن‌ها سی‌دیِ فیلمِ تولّدِ بچّه‌ی نکوئی را می‌دهند به پیرمرد و می‌روند. در سکانس‌های بعدی نکوئی را می‌بینیم که در یکی از اتاق‌های شرکت با کلاه‌ شاپو نشسته به حسرتِ گذشته و غم‌گین است و خسته و افسرده و بعد هم که سی‌دی را می‌گیرد و عازم خانه می‌شود. در خانه می‌نشیند به تماشای فیلم تولّدِ پسرش و هی پسرش را می‌بیند که می‌خندد. هی زنش را می‌بیند که می‌خندد. هی خودش را می‌بیند که می‌خندد. هی یک مردِ دیگری را (که در فیلم کنار خودش نشسته است) را می‌بیند که می‌خندد و بعد، هی اشک می‌ریزد در تنهایی. کمی بعد، آن مردِ توی فیلمِ تولّد را می‌بینیم که ایستاده جلوی گاوصندوق و دارد محتویاتِ آن را خالی می‌کند و حالا نکوئی سرمی‌رسد و معلوم می‌شود آقا دوست و شریکِ سابق است و دزدِ امروز و با زنِ نکوئی ریخته‌اند روی هم و …. دست‌آخر هم این آقای دوست/دزد اعتراف می‌کند به حسادت و به مددِ تیزی نکوئی را ناکار کرده و با محتویاتِ گاوصندوق فرار می‌کند و فصل بعدی فیلم آغاز می‌شود؛ در خیابان. یک ماشین با تابلوی آژانس توقف کرده جلوی در خانه‌ای. راننده پیاده می‌شود و زنگِ خانه را می‌زند و عذرخواهی می‌کند که دیر رسیده و زنِ پشت آیفون می‌گوید که مرد برود و یک‌ساعتِ دیگر برگردد؟! در این‌جا یک زن با بچّه‌اش (که هم‌آن هم‌سر و پسر نکوئی هستند و در فیلم تولّد زیارت‌شان کرده‌ایم.) به راننده (که حدس می‌زنیم عبدِ موردنظرِ امیراینا باشد.) می‌گوید که باید برود فرودگاه و کمی مانده به پرواز و دیرش است و … خلاصه، راننده قبول می‌کند که آن‌ها را برساند و در میانه‌ی راه یک‌سری هم به میدان فردوسی می‌زنند پی یک مسافرِ دیگر که بعد متوجّه می‌شویم هم‌آن دوست‌/دزد است در خانه‌ی نکوئی. امّا هم‌سرِ نکوئی او را به عنوان شوهرش معرّفی می‌کند، یعنی بله. در میانه‌ی راه، دوست/ دزدِ نکوئی (که اسمش نمی‌دانم مهراب است، مهران است یا چی؟) جیشِ بچّه را بهانه می‌کند و عبد جلوی یک پارک توقف می‌کند. مهراب و بچّه می‌روند توالت. بعد، مهراب از بچّه می‌خواهد نترسد. بچّه‌ هم قول می‌دهد که نترسد. مهراب به‌جای این‌که برود توی یکی از توالت‌ها و لباس خونی‌اش را عوض کند و … می‌ایستد جلوی آینه و نزدیکِ درگاهی و لباس از تن می‌کند و رختِ تمیز به تن کرده و محتویاتِ گاوصندوق را هم توی کاپشن بچّه جاسازی می‌کند و برمی‌گردد به ماشین. 
امّا بشنوید از عبد و زنِ نکوئی که در ماشین هستند. امیر چندباری تلفن می‌زند به عبد و می‌گوید باید هم‌این حالا او را ببیند. عبد مسافر را بهانه می‌کند و امیر جوشی می‌شود و تهدید می‌کند که گوشِ او را می‌بُرد! زنِ نکوئی هم از عبد می‌خواهد کمی معطل کند تا آن‌ها به پروازشان نرسند. زنِ نکوئی می‌گوید دل‌ش به این سفر نیست و اصلن چه معنی دارد یک زن با بچّه بروند دبی و غصّه‌ی حرفِ مردم را می‌خورد که درباره‌اش چه خواهند گفت. (بعد این زنی‌ست که شوهرش را ول کرده و رفته با دوستِ شوهرش و نقشه کشیده‌اند برای تصاحب اموالِ شوهره و … آن‌وقت نگرانِ حرف مردم است هنوز!؟) عبد می‌پرسد: راستی راستی این مرد شوهر شماست؟ منظورش به مهراب است. قبل از این‌که زنِ نکوئی حرفی بزند، مهراب و بچّه سوار ماشین می‌شوند. عبد حرکت می‌کند و دوباره تلفن زنگ می‌خورد و این‌بار عبد با امیر قرار می‌گذارد. وقتی‌‌‌که مهراب اعتراض می‌کند عبد هم با گوشه و کنایه حالیِ مهراب می‌کند که یک‌چیزهایی سرش شده از مشکوکیّتِ آن‌ها (عبد نگو، بلا بگو! به انیشتین هم می‌گوید زکی از لحاظ نبوغ.) و بعد، مهراب خفه‌خون می‌گیرد و می‌روند و می‌روند و می‌روند تا هنگامه‌ی ملاقات با امیر. امیر و عبد از ماشین پیاده می‌شوند و بعد از کمی درگیری و تهدید با چاقو و … امیر از مهراب می‌خواهد که بنشیند پشت فرمان و خودشان بروند فرودگاه و ماشین را هم بگذارند توی پارکینگِ آن‌جا و … مهراب هم تندی می‌پرد صندلی جلو. زنِ نکوئی هم می‌نشیند روی صندلی کنار راننده، گازش را می‌گیرند و می‌روند. زنِ نکوئی به مهراب می‌گوید بی‌خیالِ سفر بشوند. مهراب می‌گوید که دیگر نمی‌شود و اگر بمانند زندان و اعدام است که نصیب‌شان می‌شود. زنِ نکوئی تعجب می‌کند که چرا اعدام؟ مهراب از او می‌خواهد که دست کند زیر صندلی و بعد، زنِ نکوئی پلاستیکی را از زیر صندلی بیرون می‌کشد و دستش را می‌برد توی آن و بعد، خون و … زن ملتفت می‌شود که مهراب دخل نکوئی را آورده است. از آن‌طرف، امیر و عبد هم حالا سوار ماشین شده‌اند و عبد نشسته پشت فرمانِ ماشینِ عروس و امیر رفته روی منبر و روضه می‌‌خواند و می‌گوید که فقط می‌خواهد راستِ داستان را از عبد بشنود. که عبد بگوید با مرجان کجا رفته، چه گفته و …. که اگر عبد آدم باشد نه چاقو خونی می‌شود و نه حرفِ کج می‌شنود. که امیر فقط از این می‌ترسد که کلک خورده باشد. عبد هم ننه من غریب‌ام بازی درمی‌آورد و از وضعیتِ هم‌سرش می‌گوید که ناخوش است و از خودش که زندگی‌اش را گذاشته روی حرف و عقیده‌اش و زندان رفته و دو بار هم خواسته از دستِ آمنه خودکشی کند و مرجان هم خیلی خانوم است و …. بعد هم دوباره یک‌جایی در بیابان توقف می‌کنند و هر دو از ماشین پیاده می‌شوند. کتک‌کاری کرده و دست‌آخر می‌نشینند جفتِ هم. امیر سیگار می‌کشد و به عبد می‌گوید که خیلی دلش می‌خواهد تن و روحش حرفِ او را باور کند امّا، …. 
امّا چه خبر از عروسِ فیلم؟ مرجان خانوم را می‌بینیم که تک و تن‌ها و بی‌داماد نشسته توی تالاری که پُر است از میهمانِ زن و مرد و عدّه‌ای مشغول رقص. او هم برای خودش گریه می‌کند و ننه و بابا و فک و فامیل هم ندارد خدا رو شکر. از جمعیّتِ حضار در تالار هم یکی با خودش نمی‌گوید این عروس چه مرگشه؟ چرا داماد نیامده هنوز؟ تازه، وقتی‌که عروسِ گریان با آن چشم‌های ریملیِ ضایع از جای‌گاه بلند می‌شود ملّت شروع می‌کنند به سوت و کف و هم‌چنان به رقص سرگرم هستند و عروس واسه‌ی خودش از تالار می‌زند بیرون و بیرونِ تالار، یک‌هو ماشینِ سفیدِ گل‌زده توقف می‌کند جلوی پای عروس و داماد وارد می‌شود؛ پُر از لبخند و اعتراف می‌کند به حسودی.
اگر جویای احوالِ مهراب و زن نکوئی هم هستید باید برای‌تان بگویم که آن‌ها الان در فرودگاه هستند. زنِ نکوئی یه کوچولو مهراب را مورد تفقد قرار می‌دهد و می‌گوید: عینکت رو بردار، زخمت رو ببینم. بعد مهراب درحالی‌که عینک را از چشم برمی‌دارد به زنِ نکوئی می‌گوید: مثل بعضی وقتا مهربون شدی. در این‌جا مهراب خر می‌شود و وقتی زنِ نکوئی به او می‌گوید "تو برو توی صف تا من برم دستِ خودم و روی بچّه را بشورم" مخالفت نمی‌کند. زنِ نکوئی با بچّه می‌رود سمتِ دست‌شویی و مهراب با پله‌برقی می‌رود پایین. حالا توی دست‌شویی هستیم و دستِ زنِ نکوئی را می‌بینیم غرق در خون. حتّا مهراب که قتل کرد این‌قدر خونی نشد که زنِ نکوئی. بعد هم زنِ نکوئی دستِ بچه‌اش را می‌گیرد و تندی از سالن فرودگاه خارج می‌شود و آژانس می‌گیرد و الفرار. پایین پله‌برقی هم مهراب را می‌بینیم به‌همراه برادرانِ غیور نیروی‌ انتظامی.
می‌پرسید عبد کو؟ عبدِ داغونِ خسته‌ی کتک‌خورده در پارکینگ فرودگاه است و حالا در ماشین را باز کرده و نشسته پشت فرمان و عکسِ مرجانِ خندان توی دستش. عبد به پهنای صورت اشک می‌ریزد و با اندوه فراوان خطاب به عکس می‌گوید: خداحافظ بچّه.

+ آمار فروش فیلم‌های مسعود کیمیایی و درباره‌ی محاکمه در خیابان؛ + و + و + و + و + و + و + و +

نمی‌دانم جایی خوانده‌ام یا کسی برایم گفته است و یا الکی از خودم درآورده‌ام که جعفر مدرس صادقی خوش‌خلق نیست و کمی تند است در رفتار. بعد، از هم‌این‌رو بیش‌تر دوستش داشته‌ام. دوستش دارم و از مهم‌ترین پروژه‌های کتابیِ ام‌سالِ من یکی ختمِ آثارِ اوست که هر چه‌قدر او پُرکار است و خوب می‌نویسد، من تنبلی کرده‌ام و کم خوانده‌ام ازش. ولی هم‌آن دو کتاب یعنی مجموعه داستان  قسمت دیگران (+) و گاوخونی (+) را بسیار پسندیدم. بیش‌تر هم بابتِ آن ویژگیِ ممتازِ ادبیاتِ مدرس‌ صادقی که خاص و عام متفق‌القول‌اند درباره‌اش. می‌پرسید چی؟ مهارت و قدرتِ او در نثر و سبک موجز و روانی که دارد. در پشت‌جلدِ کتاب گاوخونی به نقل از دیک دیویس نامی – که شاعر و نویسنده‌ای انگلیسی است – آمده که مدرس‌ صادقی هم‌آن‌قدر از ادبیات غرب تأثیر گرفته است که از نثر کهن فارسی. در ته این یادداشت اشاره شده که بهروز افخمی براساس گاوخونی فیلمی ساخته که در سال ۱۳۸۴ برنده‌ی جایزه‌ی اصلی جشن‌واره‌ی فیلم سئول (کره‌ی جنوبی) شد. درباره‌ی گاوخونیِ افخمی می‌گویند که وفادارترین اقتباسِ ادبی در سی‌نمای ایران است. پری‌روز نشستم به تماشای این فیلم.


فیلم با تصاویری از سی‌وسه‌پل و زاینده‌رود آغاز می‌شود و همراهی جماعتی از پرندگان و صدایِ بهرام رادان؛ «با پدرم و چندتا مردِ جوان که درست یادم نیست چندتا بودند و فقط یکی‌شان را می‌شناختم که گلچین – معلّمِ کلاسِ چهارمِ دبستانم – بود، توی رودخانه‌ای که زاینده‌رودِ اصفهان بود، آب‌تنی می‌کردیم.»
اگر گاوخونیِ مدرس صادقی را خوانده باشید این شروع را می‌شناسید. ماجرای کتاب هم با این نقل آغاز می‌شود؛ تک‌گویی پسری جوان که نام ندارد، امّا بعد از این‌که داستانِ زندگی‌اش را تعریف می‌کند ما می‌توانیم برای او شناس‌نامه‌ای بسازیم با پدری که روزگاری شهره‌ترین خیاطِ اصفهان بوده و مادری که معلوم نیست روی چه حسابی زنِ این مرد شده است. سن و سالی از هر دو گذشته بود که ازدواج کردند و کمی بعد، در نتیجه‌ی این وصل فرزندِ پسری حاصل آمد که حالا راویِ قصّه است. مادر دیگر بچّه‌دار نشد و بعد که کسب و کار ِ پدر از رونق افتاد، نق بود که می‌زد به جانِ مردش.
راویِ قصّه پسر جوانی است، بیست و هفت/ هشت ساله که در تهران زندگی می‌کند با دو هم‌شهری‌اش؛ حمید و …؟ نامِ آن یکی یادم نمی‌آید. امّا در شرفِ ازدواج بود. به قولِ راوی پیش از ازدواج شوهر هم‌سر آینده‌اش شده بود. حمید هم مثلن شاعر بود و با شعر وصلت کرده بود. امّا راوی …
دخترعمه‌اش را دوست داشت. پدرش که مُرد دوباره به اصفهان برگشت بابتِ مراسم ختم و این‌جور آدابِ عزا. در آن مدّت میهمان عمه بود و عشوه و نازِ دختر دلِ پسر را حسابی لرزاند. طوری‌که تا دو سفرِ بعدی دیگر متأهل شد. برای ماه عسل دستِ زنش را گرفت و آورد تهران و دوباره که به اصفهان برگشتند به اصرار خانواده‌ی عمه، افتادند به تغییر کاربریِ مغازه‌ی پدر و خیاطی تبدیل شد به خرازیِ زاینده‌رود و … باقی ماجرا که در کتاب و فیلم یکی‌ست با این تفاوت که هرچه‌قدر من کتاب را دوست دارم، فیلم را صرفاً تحمّل کردم بس که کُند و کش‌دار می‌گذرد و بی‌حوصله می‌کند آدم را. تکیه‌ی فیلم بر مونولوگِ رادان است و نه تصویر. به نظر من بهتر بود صدای رادان را جداگانه ضبط و کتابِ صوتیِ گاوخونی را منتشر می‌کردند وقتی هیچ لذّتی در تماشای تصویر نیست. در بیش‌ترِ فیلم رادان که قرار است نقشِ این پسرِ آشفته را بازی کند هیچ‌حضوری ندارد مگر با صدا. از جایی هم که وارد فیلم می‌شود گند می‌زند به شخصیّتِ پسر. والله بلد نیست یک پریشان‌افکارِ طبیعی باشد. نه فقط رادان، سروش صحّت و بهاره رهنما هم. حالا رهنما بنشیند آن‌جا، جلوی دوربینِ پشت‌صحنه‌ی فیلم بگوید که متفاوت‌ترین نقش عمرش بوده این بازی و هیچ‌ ویژگی شخصیتی خودش را دخالت نداده است در اجرای نقش دخترعمه. نقش پدر را هم عزت‌الله انتظامی بازی کرده است و انصافن مثل همیشه به خوبی.
در فیلمِ پشت‌صحنه، افخمی می‌گوید هیچ‌وقت خیال نمی‌کرد که بشود داستانِ گاوخونی را فیلم کرد. امّا انگاری یک‌روزی علی معلّم با جمله‌ای از کتاب که می‌گوید:«هم‌آن دیوارِ کاه‌گلیِ خمیده که روزگاری وقتی که از زیرش رد می‌شدم، منتظر بودم همان لحظه بیفتد، هنوز سرِپا بود و باز از زیرش رد شدم، بی‌آن‌که منتظرِ چیزی باشم. مثلِ این‌که هر اتّفاقی قرار بود بیفتد تا حالا افتاده بود، هر دیواری که باید بیفتد تا حالا افتاده بود اگر نیفتاده بود، پس دیگر نمی‌افتاد.» افخمی را وسوسه می‌کند برای ساختن این فیلم و باقی مراحل تولید.
به روایتِ فیلم پشت‌صحنه مدرس صادقی هم در زمان ضبطِ صحنه‌هایی از فیلم که در اصفهان می‌گذرد در لوکیشن حضور دارد. افخمی می‌گوید اوایل‌کار مدرس صادقی هیچ نظری نداشت و برای او توفیر نمی‌کرد فیلمِ داستانش را بسازند یا نه؟ ولی کم‌کم حساس شد. من می‌گویم لابُد متوجّه شد که افخمی دارد گند می‌زند به کتاب‌اش. نمی‌دانم نظر مدرس صادقی درباره‌ی فیلم چیست؟ درست است که افخمی به متن وفادار بود. رادان کتاب را تمام و کمال قرائت می‌کند و تن‌ها جملاتی کوتاه از متنِ کتاب حذف شده و یکی دو سکانس پس و پیش شده است، همین. داستان که مدیونِ ادبیات و خلاقیّتِ مدرس‌ صادقی‌ست، هنر افخمی یا بازیگرانِ فیلم چی بود؟ سلام سارا.

مرتبط: این و این و این و این و این و این و این و این

حکایتِ «پشت‌صحنه‌ی الی» دیدنِ کلبه‌ی دنج را خوانده بودم و با پیش‌فرض ازدحامِ جمعیت رفتم برای تماشای «مهرجویی کارنامه‌ی چهل ‌ساله» و هم‌آن بود که کلبه‌ی دنج نوشته بود. ساعت شروع فیلم هفتِ شب بود و از خیلی زودتر، جمعیت مشتاق ایستاده بودند جلوی سالن بتهوون و چشم‌انتظار تا سالن خالی شود امّا، … ملّتی که نشسته بودند توی سالن، کنگر خورده و لنگر انداخته بودند. هیچ‌کس قصد عزیمت نداشت مگر سه، چهار نفر! دوباره هم‌آن شد که کلبه‌ی دنج نوشته بود؛ یک سالنِ دیگر را هم آماده کردند و گفتند که خیال‌تان راحت! کیفیت برنامه در دو سالن یکی‌ست. سرپایی‌ها آن‌سو! آقای مجری، بنده خدا، کلی هم اصرار کرد ولی، … من یکی از سرپایی‌هایی بودم که ابداً میل نداشتم برای رفتن به آن یکی سالن. کشته مُرده‌ی سی‌نماچی جماعت نیستم اما وقتی‌که بهمن کیارستمی، داریوش مهرجویی، مانی حقیقی، لیلا حاتمی، محمود کلاری، فریال جواهریان و … کلی هنرپیشه و هنرمند دیگر نشسته‌اند توی این سالن دیگر نمی‌شود به هوای صندلی صحنه را خالی کرد. خلاصه، بیش‌تر از دو ساعت و نیم سرپا، فیلمِ مانی حقیقی درباره‌ی داریوش مهرجویی را تماشا کردم. مدت زمان فیلم نزدیک به صد دقیقه بود و هم‌این فیلمِ طولانی، خلاصه‌ی فیلم اصلی بود. قبل از شروع، حقیقی آمد روی سِن و از این توضیح‌های لازم داد و فیلم را تقدیم کرد به دوستانِ هنرمند در بندش؛ جعفر پناهی و … آن نام دوم را خیلی تند و فوری گفت، ملتفت نشدم کی؟ از بهمن کیارستمی هم کلّی ممنون بود برای تدوین که وقتی فیلم تمام شد، ما هم کلّی ممنون‌تر بودیم ازش. چرا؟ خیال می‌کنید کم‌الکی‌ست که آدم بیش‌تر از دو ساعت آن هم سرپا! فیلمِ مستند درباره‌ی یک شخصیت ببیند و خسته نشود؟ اضافه کنید درد پا و کمر و این دوتا دخترِ بلندقامت که ایستاده بودند جلوی من و هی اس‌ام‌اس‌بازی می‌کردند و اصرار عجیبی داشتند محتوای پیامک‌های‌شان را درلحظه به سمع و نظر هم‌دیگر برسانند! بعد، من هم مجبور بودم هر چند دقیقه یک‌بار بزنم به بازوی این دختره بلندتره که «هوی! بغلش نکن. برو اون‌ورتر. من نمی‌بینم هیچی.»
«مهرجویی کارنامه‌ی چهل‌ساله» با چند سکانس از فیلم‌های قدیمی – خانوادگیِ مهرجویی آغاز می‌شود که رؤیتِ «سهراب سپهری» در آن حالتِ شاد و شنگول خیلی لذّت‌بخش بود. «گلی ترّقی» هم بود با کلّی خاطره‌ی بامزه درباره‌ی داریوشِ مهرجوییِ جوان که چه‌قدر شیطون‌بلا بود و در نقش رهبر ارکستر حیوانات، ترقی و سپهری و داریوش شایگان، نادر نادرپور و …. را مجبور می‌کرد هر کدام در نقش یک حیوان، صدای شیر و گربه و کلاغ و … درآورند از خودشان. بعد، نوبت به «دایره‌ی مینا» رسید و ناگفته‌های مأمور سانسور و آقای کارگردان و باقیِ دست‌اندرکاران درباره‌ی این فیلم. تأکید بر حرف‌های مهرجویی درباره‌ی فروزان در نقشِ پرستارِ دایره‌ی مینا و شرح آن‌چه گذشت از زبان عزت‌الله انتظامی. «اجاره‌نشین‌ها»، «لیلا»، «درخت گلابی»، «بانو» و «سنتوری» موضوع بخش‌های بعدیِ فیلمِ مانی حقیقی بود. ملّتِ حاضر در سالن، به «سنتوری» که رسید خودشان را خفه کردند بس که تشویق کردند. این‌قدر محبوب است سنتوری؟
من «درخت گلابی» را ندیده‌ام هنوز. گویا مهرجویی فیلم‌نامه را براساس داستانی از گلی ترّقی نوشته است. خیلی مشتاق شده‌ام برای تماشای این فیلم با آن گل‌شیفته‌ی کوچولوی کچل.
فیلمِ مانی حقیقی مستند بود و جدّی امّا، حسابی خندیدیم. اوایل فیلم، ترّقی می‌گوید، مهرجویی هم تأکید می‌کند بر «خنده» که کیفیت و خصوصیت ممتاز آن دوره‌های دوستانه‌ی پیش از انقلاب‌شان بود. هر دوتایی یک‌جورِ پُرحسرت می‌گویند: «می‌خندیدیم.»
یک تکّه پویانمایی بامزه هم گنجانده بودند در این فیلم که به بهانه‌ی یادداشتِ محسن مخملباف درباره‌ی «اجاره‌نشین‌ها» بود. یادداشت مورخه‌ی بهمن سالِ ۶۵ بود و مخملباف نوشته بود که می‌خواهد به خودش نارنجک ببندد و مهرجویی را بغل کند تا بتواند وی را از انحراف مصون نگه دارد. حالا خوب یادم نیست چی نوشته بود؛ در هم‌این مضمون بود ولی. پویانمایی ساخته بودند با این مفهوم. اسمش را گذاشته بود «انتحار مخملین». مخملبافِ دهه‌ی شصت، با آن عینکِ کائوچو و ریش و سبیل از سمت چپ تصویر می‌آید به سمتِ مهرجویی. نزدیک که می‌شود، کت‌‌اش را کنار می‌زند و می‌بینیم کلّی نارنجک بسته به خودش. می‌پرد بغل مهرجویی و یک‌هو؛ انفجار. در فریم بعدی، یک تکه زغالِ سیاهِ گنده چسبیده به دلِ مهرجویی. مهرجویی تکه‌تکه آن زغال را از خودش جدا می‌کند و در نطفه چی بود؟ مخملبافِ دهه‌ی حالا با تیپِِ جدیدِ شیکِ فرنگی‌اش.
نمایش فیلم که تمام شد، حقیقی با کلاری و مهرجویی و امید روحانی و آن بنده‌ خدای مجری رفتند بالای سِن محض نقد و بررسی. تا وقتی‌که من توی سالن بودم حرفِ جدّیِ خاص گفته نشد امّا، نقل و قول‌شان شیرین بود و دوست‌داشتنی.

گفته باشم من از این همه تفاوت که توی بوق کرده بودید بابتِ «نیش زنبور» هیچ خوش‌ام نیامد! حالا شمای کارگردان پُز بده بابتِ متفاوت‌ترین کمدیِ ایرانی که ساخته‌ای یا بازی‌های متفاوتِ این سه نفر؛ کیانیان و زارعی و عطاران. به‌درک! من که اصلن نخندیدم.