چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

یه جایی «حامد بهداد» برمی‌گرده از «مهتاب کرامتی» می‌پرسه: «تا حالا کسی رو دوست داشتی؟» مهتاب یه حالی می‌شه و طفره می‌ره از جواب و می‌گه: «ما داریم درباره‌ی شما صحبت می‌کنیم.» بعد حامد یه‌طورِ پُر از حسرتی ادامه می‌ده: «پس اذیت‌اش نکن. تا می‌تونی نگاه‌اش کن.»

حس پنهان (۱۳۸۵)

Sweet November -2001

بعد کاش می‌شد به قاعده‌ی «سارا» زندگی می‌کردیم؛ خیلی ساده و صمیمی و الکی نخ‌ روح‌مون رو گره نمی‌زدیم به این قوانین پیچیده‌ی بشری. چرا باید توی این دنیا یا پی بزن در رویی باشیم یا دربه‌در بمونیم؟ حتمن باید با گلاب و حلوا نشسته باشیم یه استقبال عالی‌جناب مرگ تا یاد بگیریم چه‌طوری بازی رو نبازیم به روزگار؟

+ درباره‌ی این فیلم می‌تونین در ویکی‌پدیا بخونین و یا نگاهی به وب‌سایت اون بندازین.

Before Sunset – ۲۰۰۴

پاریس. یک کتاب‌فروشی‌ِ کوچک و دوست‌داشتنی. جمعیّتی از خبرنگاران و یک مردِ جوان؛ «جسی» که گویا نویسنده‌ی یکی از پُرفروش‌ترین رُمان‌های آمریکا است به نام «This Time». در همین جلسه‌ی گپ و گفت متوجّه می‌شویم که ماجرای رُمان برگرفته از خاطره‌ی یکی از روزهای خوشِ زندگی نویسنده است در گذشته‌ای دور. هم‌زمان با صحبت‌های جسی، صحنه‌هایی از آن روزِ خاطره‌انگیز را می‌بینیم که در ذهنِ نویسنده‌ی جوان زنده می‌شوند. کمی بعد، جسی ملتفتِ حضور زنی می‌شود که در کنجِ کتاب‌خانه ایستاده است؛ «سلین». جسی حرف و بحث با خبرنگاران را جمع‌وجور می‌کند و به نزد سلین می‌رود. امّا این زن کی می‌تونه باشه؟ هم‌آن دختری که در صحنه‌های یادآوری خاطره‌ی گذشته در آغوش مرد جوان است و در رُمان، معشوقه‌ی او. جسی باید هم‌آن روز به آمریکا بازگردد، امّا تا زمان پرواز هواپیما هنوز یک‌ساعت مانده است. جسی و سلین تصمیم می‌گیرند کمی با هم‌دیگر صحبت کنند. از خیابان‌های مختلف پاریس می‌گذرند و درباره‌ی اوضاع و احوال فعلی و قبلی یک‌دیگر پرس‌وجو می‌کنند و بعد، به کافه‌ای می‌روند، قهوه‌ای نوشیده و هم‌چنان حرف و حرف و حرف. بعد، به پارکی می‌روند و هم‌آن روندِ قبل. هنوز باهم‌دیگر صحبت می‌کنند. حالا جسی و سلین از آن‌چه در این ده سال بر هر کدام‌شان گذشته است باخبرند. بعله. ده سال! ده سال قبل، این دختر و پسر با هم آشنا شده بودند و یک‌ شبانه‌روز را به صرف عشق با هم گذرانده بودند و هنگامه‌ی خداحافظی، ملاقاتِ دوباره را موکول کرده بودند به چند وقتِ بعد در شهری. امّا، این ملاقاتِ دوباره هیچ‌گاه میسّر نشد. چرا؟ یعنی انتظار دارید من فیلم با همه‌ی جزئیات تعریف کنم؟ نه جانم. امّا، فکر می‌کنم بهتر است یکی، دو نکته‌ی دیگر را هم درباره‌ی این فیلم بگویم؛
اوّل این‌که، «پیش از طلوع»(Before Sunrise – ۱۹۹۵ ) عنوان فیلمی است که در آن شاهد چگونگیِ آشنایی جسی و سلین هستیم و خاطره‌ی آن روز به‌یادماندنی را روایت می‌کند که بهانه‌ی جسی بوده است برای نوشتن رُمان و به این ملاقاتِ دوباره معنا می‌دهد. (خُب، من این فیلم رو ندیدم.)
دوّم این‌که، یک‌جایی از فیلم، وقتی‌که دختره و پسره در پارک قدم می‌زنن، سلین برمی‌گرده به جسی می‌گه:«فکر کن ام‌شب آخرین شبِ زندگی‌مون باشه به من چی می‌گی؟» شاید هم پرسید «چی می‌خوای؟» چون پسره گفت دلش می‌خواد دوباره اون شبِ اوّل آشنایی‌شون رو تجربه کنه. از وقتی فیلم رو دیدم، هر شب از خودم این سؤال رو می‌پرسم:«فکر کن ام‌شب آخرین شبِ زندگی‌ات باشه به کی چی می‌گی یا چی می‌خوای؟»
سوّم این‌که، دیالوگ‌های جسی و سلین و گریزهای که به موضوع‌های مختلف می‌زنند برای من جالب بود. یک گفت‌‌وگوی بسیار ساده امّا، بی‌اندازه عمیق که ده سال زندگی را خیلی شسته رُفته در یک ساعت تعریف کرد.
چهارم این‌که، از دوستِ خوب‌ام «بهار» خیلی ممنون‌ام ‌که باعث شد لذّتِ تماشای «پیش از غروب» رو از دست ندم.

Dragonfly – ۲۰۰۲

پری‌شب بود که «سنجاقک»* از شبکه‌ی دو پخش شد. فیلم درباره‌ی مردِ زن‌مُرده‌ای‌ست.* از هم‌آن دقایق اوّلیّه‌ی فیلم نشستم به آزار دادنِ ذهنِ خودم؛ هی احتمالِ مرگِ آن‌هایی را که دوست‌شان دارم در ذهن تصوّر کردم. کمی‌ بعد فرض کردم مثلن خودم بمیرم. هرچند‌که هنوز بابتِ خودم بعد از مرگ نگران‌ام* ولی، …  کم‌کم دارم به این باور می‌رسم که هیچ‌کسی نیست که بتواند آدم را از تن‌ها‌تر شدن نجات بدهد.

:: فروشِ هر شب تنهایی (۱۳۸۶) به هر قیمتی که رسید، پنج‌هزارتومان ازش کم کنید و تا دل‌تان خواست فحش ک دار اضافه کنید. والله، ما که راضی نیستیم و تازه، حساب‌‌مان به قانونِ قدیم بود که فیلم‌های روز شنبه، نیم‌بهاء‌ست وگرنه، هوسِ سی‌نما نمی‌کردیم اصلن.

:: لطفن  صدرعاملی را از برق بکشید و بهش بگید دلیل استقبال از فیلم، حامد بهداد است و لیلا حاتمی و کارنامه‌ی خودش؛ «من ترانه ۱۵ سال دارم»،«دختری با کفش‌های کتانی» و «دیشب باباتو دیدم آیدا» و نه، زبان و لحنِ جدیدِ فیلم! نمی‌دانم چرا خیال می‌کند از دایره‌ی بسته‌ی مفاهیم دینی در سی‌نما عبور کرده و به یک زبانِ جهانی رسیده است؟ شاید هم، فیلم دارد به یک زبانِ جهانی صحبت می‌کند که ما آن را بلد نیستیم و برای هم‌این بود که کلهم ملّتِ توی سی‌نما مشغولِ گپ و گفت بودند و نه تماشای فیلم.

:: یه جایی عطیه و حمید (هم‌این لیلا و حامد) نشستن توی صحن (بیش‌ترِ فیلم توی حرم امام رضا (ع) می‌گذره) و جیک‌جیک می‌کنن برای هم و عطیه درباره‌ی مُردن حرف می‌زنه و به حمید می‌گه: نگرانِ توأم که بعد از مُردنِ‌ام چی می‌شی؟ بعد، خودش ادامه می‌ده: نه این‌که نگرانِ تو باشم که چی کار می‌کنی، نگرانِ خودم هستم. حالا فیلم رو دیده باشین، با خودتون می‌گین اه چی بود این‌جا. یعنی، کلّن نکته‌ی قابل‌بیان نداشت فیلم و این‌جا رو  هم اگه گفتم فقط برای این‌که با یه فکری گوشه‌ی ذهن‌ام قرابت داره، هم‌این.

:: تازه، حامد بهدادش هم تعریفی نبود.

:: هی اون روز رو مرور می‌کردم ام‌روز.

:: عکس رو هم از این‌جا برداشتم.

: یکی از هزار دفعه‌ای که می‌خواستیم  بگو مگو تموم کنیم برام نوشتی اگه باهات آشتی کنم یه سبد ستاره برام می‌چینی.

حیف. چیزی نمونده آفتاب بزنه. درعوض می‌تونم برات ستاره‌ی صبح رو بچینم.

: مبادا دست از ول‌خرجی‌هات برداری.

می‌گن موقع طلوع ستاره‌ی صبح اگه دعا کنی مستجاب می‌شه.

امتحان کن.

 

تردید (۱۳۸۷)

*

:: قبول، قبادی‌اش که زده زیرِ آواز کُردی، قشنگ. حامد بهدادش هم. باقی‌اش چی؟ گیرم، فروش فیلم در فرانسه رکورد زده باشد در هم‌این هفته‌ی اوّل نمایش. برای ما که تازگی ندارد این تهرانِِ بی‌پدر و مملکتِ بی‌صاحاب. دارد؟ بعد، دیگه نگم از نگار و اشکان و بازی‌هاشون که چه مزخرف بود.

:: نمی‌دونم چرا دلم می‌خواد ادعای ترنگ عابدیان رو باور کنم که می‌گه بهمن قبادی ایده و اجرا و فرم و فلانِ مستندِ نه یک توهم ِ اون رو دزدیده.

:: نگارشون رو. چرا این همه دِپ دختر؟

 

: این‌جا قبر متری چنده؟

– مُفت! تو بمیر.

«زن‌ها زود پیر می‌شن. می‌دونی چرا؟ چون عروسک‌بازی‌شون هم جدی‌اه. روی عمرشون حساب می‌شه. از دو سالگی مادرن. بعد مادر برادرشون می‌شن. بعد مادر شوهرشون می‌شن. باباشون که پا به سن می‌ذاره ازشون پرستاری ِ یه مادرو می‌خوان. گاهی وقتا حتا مادرِ مادرشون هم می‌شن. من شوهر نکردم ولی مادر مادرم بودم. مادر پدرم بودم. مادر برادرم بودم. تازه به همه‌ی این‌ها بچّه‌های به دنیا نیاورده‌ام رو هم اضافه کنین، مادر اون‌ها هم بودم.»

– امّا تن‌ها کار قشنگ توی دنیا اینه که آدما بتونن غصه‌هاشون رو با هم تقسیم کنن.

:: ما آدما فقط باید یاد بگیریم چه‌طور تن‌ها سر کنیم. هم‌این.