چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

جلو خودم را نگاه کردم

در جمعیّت تو را دیدم

میان گندم‌ها تو را دیدم

زیر درختی تو را دیدم

در انتهای همه‌ی سفرهایم

در عمق همه‌ی عذاب‌هایم

در خم همه‌ی خنده‌ها

سر برگرده از آب و از آتش،

تابستان و زمستان تو را دیدم

در خانه‌ام تو را دیدم

در آغوش خود تو را دیدم

در رویاهای خود تو را دیدم

دیگر ترکت نخواهم کرد.

پل الوار {Paul Éluard}، ترجمه‌ی احمد شاملو + شاعر مقاومت (خلاصه‌ای از زندگی پل الوار)

وای

اگر پنجره نبود پس کوچه

کوچه   خیابان   پیاده‌رو

قیل و قالِ مُشتی بچّه که هی ضخیم می‌شود هی نازک

پروانه‌های طلایی در ته مردمک‌های تو

قاصدک‌های آبی لابه‌لای خنده‌های خودم

و جاده‌یی

که از پارسال در حافظه‌ی هر دو مانده است


این یکی دو درخت   بالکن روبه‌رو

آن بند رخت و حوله‌یی زرد که بر آن تاب می‌خورد آفتاب

و بارانی

به وقت و متناوب یا بی‌وقت و یک‌ریز

که تکّه‌یی از فصل را خیس می‌کند

حتّا این قطعه از تابستان را

که حالا

پهلوی دو سه جلد لغت‌نامه است در شیشه‌ی روی میز


وای

اگر گاهی

هوا ابری نمی‌شد  فضا مه‌آلود

خیابان محو شکل   اشباح همه شبیه هم  گنگ

و بی‌شکل

هیکل این اتاقک تلفن

با مُردگانی که برای وراجی به صف ایستاده‌اند

و اگر

تو نبودی

با همین نگاه تَر   صدای مرطوب

تن جمع و جور با پوست مسی  چشم سیاه

و با آن آه

که ملائک را حالی به حالی می‌کند    من را زیر و رو

«مسعود احمدی»

مرا ندیده بگیر

مرا ندیده بگیر

مرا که خسته‌ی خوابم، بیا

ندیده بگیر

بیا ندیده بگیر و به راه خویش

که اتکا به عصای شکسته‌ی خیرگی‌ست

مرا ندیده بگیر و ولی مگو هرگز

که خسته بود از اوّل

که این نبود، نبود

نبود خسته از اوّل کسی، ولی ای وای …

مرا ندیده بگیر

و به راه

خویش برو

برو که راه رفته‌ی ما رو به راه نبود

«کیومرث منشی‌زاده»

دو خانه

سه خیابان

چهار کوچه

ای کاش فاصله این بود.

چند بهار و تابستان

چندین پاییز و زمستان

فاصله کاش همین بود.

اکنون ساعت‌ها و سال‌ها

و پس از این فاصله همیشه است

فرصت کوتاه است

چه‌قدر دلم می‌خواهد شعری بلند بنویسم

در امتداد لبخند تو …

«محمود تقوی تکیار»

080

هزار سال دراین آرزو توانم بود
تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود
تو سخت ساخته می‌آیی و نمی‌دانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود
زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خسته‌ی من هر چه کاست عشق افزود
بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای
کزین بد آمده راه برون شدی نگشود
برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
که بر کرانه‌ی طوفان نمی‌توان آسود
دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم
که دشنه‌هاست در آن آستین خون‌آلود
چه نقش می‌زند این پیر پرنیان‌اندیش
که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود

هوشنگ ابتهاج

نمی‌توان به لبخندی قانع بود

نمی‌شود موهایت را دید

و به باد حسودی نکرد

گونه‌هایت را دید

و به گناه نیاندیشید

و نمی‌شود به تو رسید

که پاهایت نوجوانند

و دیوارهایت بلند…

الیاس علوی

از من به هیچ واژه به جز غم نمی‌رسی

زخمی که می‌کشد و به مرهم نمی‌رسی

اینجا به بعد شعر فدای تو! مال تو!

از من به یک تغزل محکم نمی‌رسی

یک مصرع نگفته‌ای امّا چرا عزیز

حتّی به ذهن آدم و عالم نمی‌رسی

سیلاب باش! غرق بکن! رود شو! ببر!

طوفان نوح باش! که کم‌کم نمی‌رسی!

من؟ فال‌گیر دست مرا دیده، گفته که:

از بیست و پنج رفته! به سی هم نمی‌رسی!

من سال‌هاست گم شده‌ام! نیستم! نگرد!

حوای خوب من، تو به آدم نمی‌رسی

من در خیال خام خودم هم نبوده‌ام

از من به یک حیات مجسّم نمی‌رسی

بگذار گور من بشود خاطرات تلخ

تو بی‌خیال باش عزیزم! نمی‌رسی

جز لحظه‌ای که م ر د ه ا م و نیستم و تو

هم می‌رسی به آرزویت هم نمی‌رسی!!!

امیر مرزبان

نمی‌شود که آدم دوباره سمفونی رنگ‌ها را بخواند و هی یادِ شما نباشد بانوی خوبی‌های بسیار

.

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

تو از دشت‌های دور ُ جاده‌های پُرغبار برای هم‌صدایی، هم‌زبونی اومدی

<>

{+} و {+}

به گمانم باید
برای آرامش مادرم
دعای گریه و گیسو بُران باران را به یاد آورم
دلم می‌خواست بهتر از اینی که هست سخن می‌گفتم
وقتی که دور از همگان
بخواهی خواب عزیزت را برای آینه تعبیر کنی
معلوم است که سکوت علامت آرامش نیست.

آسوده باش، حالم خوب است
فقط در حیرتم
که از چه هوای رفتن به جائی دور
هی دل بی‌قرارم را پیِ آن پرنده می‌خواند!
به خدا من کاری نکرده‌ام
فقط لای نامه‌هائی به ری‌را
گلبرگ تازه‌ئی کنار می‌بوسمت جا نهاده و
بسیار گریسته‌ام

چرا از این که به رویای آن پرنده‌ی خاموش
خبر از باغات آینه آورده‌ام، سرزنشم می‌کنید!؟
خب به فرض که در خواب این چراغ هم گریه‌ام گرفت
باید بروید تمام این دامنه را تا نمی‌دانم آن کجا
پُر از سایه‌سارِ حرف و حدیث کنید،
یعنی که من فرقِ میانِ دعای گریه و گیسو بُران باران را نمی‌فهمم؟!
خسته‌ام، خسته، ری‌را

سیّد علی صالحی

بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد

آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه

هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد

آنچ از عشق کشید این دل من که نکشید

و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد

گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی

گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد

آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر

آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد

گر چه آن لعل لبت عیسی رنجوران‌ست

دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد

جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد

زانک جز زلف خوشت را زره و خود نکرد

نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است

در جهان جز جگر بنده نمک‌سود نکرد

هین خمش باش که گنجی‌ست غم یار ولیک

وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد

مولانا