چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست

هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست

سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه

شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست

خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟

مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست

کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر

که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست

آدمی نیست مگر کالبدی بی‌جانست

آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست

جور تلخ‌ست و‌لیکن چه کنم گر نبرم

چون گریز از لب شیرین شکر‌بار تو نیست

من سری دارم و در پای تو خواهم بازید

خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست

به جمال تو که دیدار ز من باز مگیر

که مرا طاقت نادیدنِ دیدار تو نیست

سعدیا گر نتوانی که کم خود‌ گیری

سر خود گیر که صاحبنظری کار تو نیست

آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه‌ی آشفته‌ی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه‌ی کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه‌ی سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه‌ی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنه‌ی یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایق های سوختۀ بوسه ی تو
و صمیمیت تن هامان، در طراری
و درخشیدن عریانمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازی ست
که سحر گاهان فواره‌ی کوچک می خواند

مادر آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد

همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه ی نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روز است و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیاء بیهُده میسوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را

پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین می نگرند

پی نوشت ۱)؛ فتح باغ را  فروغ فرخزاد سروده است.

پی نوشت ۲)؛ گفته بودی هر وقت به خیال و خاطره ات می افتد یادِ من، انگاری شستم از غیب، خبردارِ احوالت شده باشد تلفن می زنم پیش از غروبِ آفتابِ آن روز! چرا یادم نمی کنی این روزها … حواست هست اصلن؟ دیگر تلفن نمی زنم به تو … این روزها …

مثل ستاره در سایه سار صبح پا به پای رفتن و نرفتن
مثل ابر که میل بارش دارد
مثل گل که تشنه عطر افشانیست
ما هم رها شدیم که این خود اتفاق است
آن لحظۀ سر زدن از خویش
یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می ارزد
پس نگو…
نگو که رویای دور از دسترس خوش نیست
قبول ندارم
گرچه به ظاهر جسم خسته است ولی دل دریاییست
تاب و توانش بیش از اینهاست
دوستت دارم و تاوان آن هر چه باشد باشد
دوست خواهم داشت بیشتر از دیروز
باکی ندارم از هیچ کس و هرکس
که تو را دارم عزیز

«محمد علی بهمنی»

بیا، کاین دل سر هجران ندارد

به جز وصلت دگر درمان ندارد

به وصل خود دلم را شاد گردان

که خسته طاقت هجران ندارد

بیا، تا پیش روی تو بمیرم

که بی تو زندگانی آن ندارد

چگونه بی تو بتوان زیست آخر؟

که بی تو زیستن امکان ندارد

بمردم ز انتظار روز وصلت

شب هجران مگر پایان ندارد؟

بیا، تا روی خوب تو ببینم

که مهر از ذره رخ پنهان ندارد

ز من بپذیر، جانا، نیم جانی

اگر چه قیمت جان ندارد

چه باشد گر فراغت واله ای را

چنین سرگشته و حیران ندارد؟

وصالت تا ز غم خونم نریزد

عراقی را شبی مهمان ندارد

پ. ن ۱)؛ حضرت شاعرش … معرفی ندارد. دارد؟ تابلوست؛ عراقی. قرن هفتم.

پ. ن ۲ )؛ بی خیال!

پ. ن ۳ )؛ تبسمی کن و جان بین که …

پ. ن ۴ )؛ جای خالی بابای قصّه ها…

پ. ن ۵ )؛ اِنّا زِ بوسه هات وَ اِنّا الیه راجعون

پ. ن ۶ )؛ به من چه که واژه ها گاهی طعم شراب می دهند و گاهی بوی کافور!!!

پ. ن ۷ )؛ به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت…

همه را بیازمودم، ز تو خوشترم نیامد
چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنب ها گشادم، ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پی ات مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
دو سه روز شاهیَت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
خردم بگفت: «بر پر ز مسافران گردون»
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد؟!
چو پـرید سوی بامت ز تنم کبـوتر دل
به فغان شدم چه بلبل که کبوترم نیامد
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد؟!
برو ای تن پریشان، تو و آن دل پشیمان
که ز هر دو تــا نرستم دل دیگرم نیامد

«مولانا»

تو نیستی
این باران بی هوده می بارد
ما خیس نخواهیم شد …

بی هوده این رودخانه بزرگ
موج برمی دارد و می درخشد
ما بر ساحل آن نخواهیم نشست …

جاده ها که امتداد می یابند
بی هوده خود را خسته می کنند
ما با هم در آن ها راه نخواهیم رفت …

دل تنگیها، غریبی ها هم بی هوده است
ما از هم خیلی فاصله داریم
نخواهیم گریست …

بی هوده تو را دوست دارم …
بی هوده زندگی می کنم
این زندگی را قسمت نخواهیم کرد …

«عزیز نسین»

شنبه را

با تیغی از جنس بردباری

تکه تکه می کنم

و یک‌شنبه را

–  بی هیچ درنگی ـ

می سوزانم با آه.

پی شعر …

خب، این طوری است بازی روزگار وقتی خیال می کنی می گذرد و می خواهد نگذرد اصلن!!!

کلی حرف دارم نه برای گفتن یا نوشتن بلکه گریستن … یک دل سیر گریستن …

* منم تبریک ایضن! زیاد.

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشته‌ی عشقت نظر کن
پروانه‌های مُرده با هم فرق دارند

فاضل نظری

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
… و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظۀ دیدارت
شروع وسوسه‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل‌پیشه بهانه‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود*

خیال انگیز مثل قصه ها …

می بینی دخترک! آنقدر از روی کتاب ها زندگی کردی تا قصه شدی … رؤیایی ترین قصۀ دنیا

به حقیقت راهی ندارد همۀ زندگی ام انگار … حبس شده ام در حدودِ رؤیا …همین حوالی شب، تو شعر می خوانی،حرف می زنی، راه می روی، اراده می کنی، می خواهی، رها می شوی، عاشق هم …

من ایستاده ام به تماشا؛ فقط همین.

* شعر از حسین منزوی

پس از این زاری مکن هوس یاری مکن
تو ای ناکام دل دیوانه
با غم دیرینه ام به مزار سینه ام
بخواب آرام دل دیوانه

با تو رفتم بی تو باز آمدم
از سر کوی او دل دیوانه
پنهان کردم در خاکستر غم
آن همه آرزو دل دیوانه
چه بگویم با من ای دل چه ها کردی
تو مرا با عشق او آشنا کردی
پس از این زاری مکن هوس یاری مکن
تو ای ناکام دل دیوانه
با غم دیرینه ام به مزار سینه ام
بخواب آرام دل دیوانه
با تو رفتم بی تو باز آمدم
از سر کوی او دل دیوانه
پنهان کردم در خاکستر غم
آن همه آرزو دل دیوانه
چه بگویم با من ای دل چه ها کردی
تو مرا با عشق او آشنا کردی
پس از این زاری مکن هوس یاری مکن
تو ای ناکام دل دیوانه
با غم دیرینه ام به مزار سینه ام
بخواب آرام دل دیوانه
بخواب آرام دل دیوانه


پ . ن )؛ اوضاع کمی عجیب، نسبتن غریب است. کمی مانده به سررسیدِ آن هفت ماه و من … از کارای خدا سر در نمی آرم اصلن! سارا می گه چه بهتر! چون اون وقت فضولی می کردی تو کارای خدا! نمی دونم. دقیقن نمی دونم! فقط می دونم در بخش خوشایند زندگی ایستاده ام و نمی خواهم از دست بدهم آن را. به هیچ قیمتی! دلم می خواد … توی همین فکرا و میونۀ همین حرفا، دختر عمو جانِ من، نفیسه عزیز لینک این شعر و ترانه رو گذاشت و … دیدم چقدر می آد به اوضاع و احوال ما.

امان از این دل دیوونه!!!