خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
… و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظۀ دیدارت
شروع وسوسهای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغلپیشه بهانهاش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود*
خیال انگیز مثل قصه ها …
می بینی دخترک! آنقدر از روی کتاب ها زندگی کردی تا قصه شدی … رؤیایی ترین قصۀ دنیا
به حقیقت راهی ندارد همۀ زندگی ام انگار … حبس شده ام در حدودِ رؤیا …همین حوالی شب، تو شعر می خوانی،حرف می زنی، راه می روی، اراده می کنی، می خواهی، رها می شوی، عاشق هم …
من ایستاده ام به تماشا؛ فقط همین.
* شعر از حسین منزوی
خیاط در 08/08/05 گفت:
من هم یه روز این شعر رو نوشتم تو وبلاگم!ثابت می کنه من جلوترم
فرشته در 08/08/05 گفت:
ُُقشنگ بود.عالی بود .نمیشه بیشتر بنویسم باید برم بعضیها شاید منتظرم باشند.
سارا در 08/08/05 گفت:
چی بگم….رویا…حقیقت…ایستادن به تماشا…
سارا در 08/08/05 گفت:
رِِویاااااااااااااااااااااااااااا! توصیه های من یادت نره ها!